خاطراتی از سردار شهید احمد نبوی چاشمی
به گزارش نوید شاهد سمنان، روحانی شهید حجت السلام سید احمدعلی نبوی چاشمی دوم فروردین 1329 در روستای چاشم از توابع شهرستان مهدیشهر به دنیا آمد. پدرش سید رحیم و مادرش نساء نام داشت.تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. برای ادامه تحصیلات به حوزه علمیه صادقیه (ع) سمنان رفت. روحانی بود. ازدواج کرد و صاحب دو دختر و سه پسر شد. به عنوان پاسدار به جبهه اعزام شد و بیست و چهارم بهمن 1364 با سمت فرمانده سپاه شهر ری در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهرستان قم قرار دارد.
حاج آقا ببخشید فامیلتان چیه؟ آرام گفتی: موسوی. حاج احمد هم ادامه داد ایشان شهمیرزادی هستند. برگشتم نگاهت کردم دنبال گم شده ای می گشتم .پرسیدم اگر اهل شهمیرزاد باشی حتماً آقای نبوی را هم می شناسی؟ گفتی کدام نبوی؟ گفتم اسمش را نمی دانم ولی اهل روستای چاشمه. بالای شهمیرزاد. گفتی کدامشان را می گی،اونجا نبوی زیاده.
آدرس دادم گفتم همونی که امسال او را از دست مأمورهای ساواک فراری دادن، گفتی آره می شناسمش. شروع کردم به تعریف کردن و دعا کردن.
به دو دانگه رسیدیم. گفتی اونی که دنبالش می گردی خود منم. گفتم شما که گفتی فامیلتان موسوی است. حاج احمد گفت فقط اینجا موسویه کسی هم نباید بفهمه که ایشان نبویه.
دو هزاری ام افتاد خیلی خوشحال شدم، فوراً تو را بوسیدم،در خودم احساس بزرگی کردم. هم نشین یک فرد انقلابی بودم. از اون لحظه بین من و تو الفتی برقرار شد.
از شاد شهر گذشتیم. سر یک سه راهی پیچیدیم داخل یک روستا، روستای آدران. داخل روستا پیاده شدی و رفتی داخل مغازه سید رضا حلی. حاج احمد هم آمد تو را به سید معرفی کرد خانه محقری گرفتی و مشغول شدی.امام جماعت آدران . روزهای اول خیلی غریب بودی یادت هست.کم کم جوان های روستا دورت جمع شدند یعنی جمعشان کردی . رهایی و عزت و... روستا مردمان خوبی داشت.
چند روز بعد نمی دانم از چه طریقی استاد حکیمی را دعوت کردی. استاد محمدرضا حکیمی، چند ساعتی در باغ تیمسار ریاحی بودید. چه روزهایی تیمسار، تیمسار شاه بود و با غبانش مطیع امام خمینی در حقیقت مهمان باغبان بودید. از مرحوم شریعتی صحبت کردید. استاد هم از فوت دکتر ناراحت بود. یادت هست خیلی از دکتر صحبت کردید. استاد به مواضع دکتر نقدهایی داشت و تو هم تائید می کردی. از شهید مطهری هم صحبت شد. آنچه که من به یاد دارم. استاد گفت: دکترعلی شریعتی نظرات خود را مشروط به تائید نظر استاد مطهری کرده است نمی دانم امروز درست بیاد می آرم یا نه.
وجودت در آدران برکاتی داشت. چهره روستا تغییر کرد. دو ماه بیشتر با هم نبودیم من برگشتم به شهرمان سمنان. بعد از مدتی هم شنیدم در خیابان ایز نهاور یا همان انقلاب امروزی جلوی دانشگاه تهران دستگیر شدی و دیگر از تو خبری نداشتیم. خیلی برایت غصه خوردم و برای آزادیت دعا کردم یعنی کار دیگری ازم بر نمی آمد.
انقلاب شد، از زندان آزاد شدی. تو را در خیابان سعدی دیدم یادت هست. چه غروب به یاد ماندنی ای بود در میدان امام رو به بالایی می رفتم تک و تنها کنار خیابان منتظر تاکسی بودی از کنارت رد شدم، یعنی نشناختمت خیلی تغییر کرده بودی. تازه فهمیدم در زندان چه بهت گذشته. پنجاه متر جلوتر شناختمت دنده عقب گرفتیم گفتی ایستگاه مهدیشهر؟ پرسیدم شما آقای نبوی هستید، سید احمد نبوی؟ گفتی بله. از ماشین پیاده شدم تو هم مرا شناختی گفتی: تویی حیف نون ؟ همون تیکه کلام شیرین همیشگی. همدیگر را در آغوش گرفتیم. نمی دانستم گریه کنم یا بخندم،با هم سوار ماشین شدیم.
هرچه اصرار کردی ایستگاه مهدیشهر بایستم قبول نکردم. با تو بودن را غنیمت می دانستم. هرچه خواستم از زندان تعریف کنی فقط با گفتن کلمه. «گذشت» از زیر کار در رفتی. نماز مغرب و عشا را پشت سرت در خانه یکی از فامیل هایت احتمالاً خواهرت خواندیم. بعدها من لباس سبز پوشیدم. تو هم به جمع سبزپوشان پیوستی. از این به بعد ارتباط من و تو زیاد شد. مدتی به شهر کرد رفتی، مدتی در سپاه قم بودی. آخرش هم فرمانده سپاه شهر ری شدی .
گرما گرم عملیات والفجر هشت بودیم. شنیدم شهید شدی. در ذهنم زندگی ات را مرور کردم. زندگی ات پر از عشق بود . زندگی ای پر از تلاش وکوشش مالامال از عشق به ائمه .. هرچه فکر کردم غیر از شهادت مزدی برای عشق پیدا نکردم. ولی با این حال گریه کردم راستش برای خودم گریه کردم.
بعد از رفتنت ما ماندیم و مشتی شیرینی و تلخی. شیرینی های فراوان و تلخی های زیاد. خیلی از اونهایی که دل بهشون بسته بودیم یه جوری شدند. بعضی ها هم یه جور ناجور . ولی خوب نهالی که امام کاشت به این جور و ناجورها بسته نبود.
بعدها دیدم بعضی ها بدشون نمی آمد که یاد تو و همه شهدا فراموش بشه. با خودم گفتم: حالا که نمی تونم با تو باشم خاطرات تو را جمع کنم و با خاطراتت زندگی کنم. بی تعارف بگم با خاطراتت زندگی نمی کنم، نه خاطراتت بهم زندگی میدن. بهم روح میدن. حرکت میدن. از اینکه شهدا زنده اند کمی می فهمم. یعنی ما که ظاهراً زنده ایم.
بعضی ها ما را گول زدند و گفتند بروید پی زندگی تان دیگر جنگ تمام شده.
از طرف دیگر دشمن با تمام توان شروع کرد به بازسازی قوای خودش،او فهمید در جنگ روبرو توان مقابله با نظام اسلامی را ندارد از راه دیگر وارد شد. جنگ نرم ، میدانی ؟. جنگ نرم .
امروز به جای خمسه خمسه ماهواره آورده اند به میدان . حمله حمله سایبری است . ترور ترور ماهییتی شده است . مثل روز عاشورا جلوی اب و غذا را می بندند . گاهی معاویه نیزه بر قران میکند . جای تو خالی است که فریاد بزنی . اما خیالت راحت هنوز از حلقوم ها فریاد ها بلند است . هنوز ذره ای از انتقام خواهی خون شماکاسته نشده است .
سیداحمد برایمان دعا کن. دعاکن در این راه اماممان را تنها نگذاریم. دعا کن در این جنگ هم سربلند شویم . سید احمد برایمان دعا کن تا شفاعت تو شامل حال مابشود . سید احمد برایمان دعا کن............
ما هم به تو قول میدهیم . قول میدهیم راهت را ادامه دهیم .قول میدهیم نگذاریم ذره ای از خاک کشور بدست دشمن بیفتد .
لی لی بازی می کرد و می خواند:الف دو زبر دوزیر و دو پیش.ب ......
خیلی خوشم آمد دلم می خواست من هم بلد باشم. بهش گفتم اینها را کجا یاد گرفته ای؟ گفت پیش پدرت . تازه فهمیدم
زمستانها بچه برای چی می ایند توی خانه ماجمع میشوند .بازی را رها کردم و رفتم پیش مادرم. به مادرم گفتم: من هم می خواهم درس بخوانم ، مادرم تعجب کرد، آخر خیلی کوچک بودم،پرسید: تو درس بخوانی؟ گفتم آره
گفت:اگر بچه خوبی باشی به بابات میگم دو سال دیگر به تو هم مثل بقیه بچه ها درس بده
با شوق فراوان پریدم بالا و گفتم آره مادر دوست دارم از آن روز به بعد تمام فکر و ذهنم شده بود کلاس . گاهی توی اطاق بغلی می نشستم و گوش می دادم .
روستای ماچند تایی ملا داشت که یکی از آنها بابام بود
از این به بعد هر وقت مادرم می خواست کاری انجام بدهم می گفت: بگردم پسرم رو این کار را انجام بده که می خوام بفرستمت بری ملا من هم فوری انجام می دادم.
روستای ما در دامنه کوه های البرز قرار داشت. از توابع بخش مهدی شهر شهرستان مهدی شهر،از روستا تا مرکز شهرستان حدود پنجاه کیلومتر بود. از سمنان تا شهمیرزاد آسفالت بود. اما از شهمیرزاد به بعد 25 کیلومتر خاکی با گردنه ای صعب العبور. از طرف شرق به روستاهای لرد و رودبار راه داشت که در ادامه به دواب مازندران می رسیدی.شغل اکثر مردم روستا دامداری و کشاورزی بود.در اطراف روستا چراگاه های بزرگی بود در تابستان ها،گوسفندان را به چراگاه های اطراف مانند کالما و واجمین می بردند زمستان ها گوسفندان را به کویر می بردند. اطراف ما بعضی از چراگاه ها مال دامداران سنگسر بود که چند بهایی نیز اطراف ما بودند که با توجه به حاکمیت بهائیان در زمان طاغوت به مردم زور می گفتند. اما مردم روستا اگرچه گاهی سرچراگاهها با هم اختلافاتی داشتند اما در مقابل غریبه ها متحد بودند از چراگاه های خود دفاع می کردند . چاشم تقریبا هزار و پانصد نفر جمعیت داشت این جمعیت در قالب چهار طایفه بودند. طایفه امیر احمدی ، طایفه قادری، طایفه شیخ و طایفه اولاد شفیع . چهار تا محله هم داشت . شیخ محله .امیر احمدی .قادری و بالا محله . در چاشم آسیاب نبود . برای آرد کردن گندم باید به روستای لرد می رفتیم . هر بار که پدرم به لرد می رفت با علاقه فراوانی همراهش راه می افتادم . او در بین راه اشعاری را که حفظ بود می خواند و من سعی می کردم یاد بگیرم .
شش سالم شد رفتم کلاس بابا .خیلی مؤدب جلوی بابا می نشستم علاقه زیادی به خواندن درس داشتم. بچه ها گاهی برای بابا هدایایی می آوردند، هدایا معمولاً تولیدات محلی بود. مثل گردو و گندم . بابا یک فلک هم داشت. هر کسی فضولی می کرد حواله داده می شد به فلک. یادم نیست کسی را فلک کرده بود اما از ترس فلک همه ساکت می نشستند و گوش می دادند. دلم می خواست فلک کردن را ببینم تا اینکه یک روز یکی از بچه ها درس نخوانده بود. او را بستند به فلک، پسره خیلی گریه کرد. بابا دیگر به کف پای او چوب نزد.پرسید دیگر درس می خوانی؟ او هم گفت آره، دست و پایش را باز کرد . اما او از فردا دیگر سر کلاس نیامد.
فلک یک چوب بزرگ بود به اندازه قد یک آدم بزرگ. دوتا نوار محکم بود که با دست بافته می شد و یک ترکه چوب. دست ها بهم می بستند و پاها را با هم چوب بلند را از بین دستها و پاها می گذراندند و یک نفر با ترکه به کف پا می زد.
وقتی از ملا بیرون می آمدیم مثل اینکه از قفس بیرون می آمدیم. می پریدیم توی کوچه و بازی های جور واجور،بازی های پاییزی امان گردو بازی و چوگان وپا بزن بازی وقوکا بود زمستان ها هم برف بازی بود و سر سره روی برف من گردو بازی وپا بزن بازی را خیلی دوست داشتم اما دور از چشم بابا .مادرم از اینکه به درس علاقه داشتم نمی گذاشت خیلی کار کنم.برادرهایم هم هوای مرا داشتند اما بهترین تفریح من غیر از بازی های داخل کوچه،کار در مزرعه و رسیدگی به گوسفندان بود. وقتی مادرم از شیر، ماست یا پنیر درست می کرد. می آمدم جلوی دستش می ایستادم و خیلی دوست داشتم یاد بگیرم.
شیخ ابوالقاسم نبوی ماه محرم و ماه مبارک برای مردم سخنرانی می کرد. من با پدرم می رفتم مسجد،امام جماعت مسجد حسن بود. شیخ ابوالقاسم برای سخنرانی می آمد. خیلی دلم می خواست من هم مثل او عبایی داشته باشم و عمامه ای و بتوانم سخنرانی کنم. یکی دو بار هم به پدرم گفتم او هم جدی نگرفت فقط گفت: انشاءا...
سیزده سالم شد،تصمیم جدی گرفتم برم حوزه. با پدرم صحبت کردم موافق نبود. از قیافه اش فهمیدم . بدش هم نمی اید محکم نمی گفت موافق نیستم،.
با خودم گفتم: بابا که همیشه می گفت انشاءا... حالا چی شده؟ چند روزی گذشت دوباره مطرح کردم،با مهربانی گفت:پسرجان من هم دوست دارم اما برای تو خطرناکه. نپرسیدم چرا خطرناکه ولی فکرم خیلی مشغول شد.
دست به دامان مادر شدم. مادر هم می گفت: باید پدرت اجازه بدهد.به مادر گفتم تو به بابا بگو، گفت باشه می گویم.
دو سه روز گذشت،شب توی اطاق نشسته بودیم،گردسوز شیشه بلند وسط اتاق بود پدرم گفت: سید احمد برو از بیرون نفت بیار نفت گردسوز داره تمام می شه.
شیشه را برداشتم با اشاره به مادرم گفتم بگو،به بابا بگو. مادرم کله ای تکان داد رفتم بیرون. فوری شیشه را پرنفت کردم آمدم پشت پنجره ایستادم. پدر و مادرم با هم صحبت می کردند. فهمیدم در رابطه با من صحبت می کنند.
پدرم می گفت: خطرناکه این بهائی ها همه جا نفوذ کرده اند رحم هم ندارند. تازه با چه پولی او را بفرستم بره حوزه،یعنی دست خالی باید بره؟
اولین بار بود کلمه بهایی ها را می شنیدم،با خودم گفتم:بهایی یعنی چه. مادرم گفت سرباز امام زمان می شه،خود امام زمان نگهدارشه، حالا که علاقه داره به امید خدا بگذار بره.
پدرم قانع شده بود گفت به امید خدا. خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق. از پدر و مادرم تشکر کردم. آن شب از خوشحالی خوابم نمی برد. صبح زود از خواب بلند شدم نماز خواندم رفتم به گوسفندان غذایی دادم ، کمی خودشیرینی می کردم.
آن روز پدرم ده من جو برد فروخت و پولی تهیه کرد خیلی خوشحال شدم. فردا صبح مادرم مقداری نان محلی و کمی خوراکی های دیگر همراهمان کرد من و پدرم با اسب آمدیم شهمیرزاد . یکراست رفتیم خانه آقای موسوی او از فامیل های ما بود چند سالی حوزه درس خوانده بود. امام جماعت مسجدامام زمان شده بود. خیلی تحویلمان گرفت وقتی از پدرم شنید که من می خواهم طلبه بشوم، خیلی خوشحال شد صورتم را بوسید و گفت: ماشاءا... ماشاءا...
شب را در خانه آقای موسوی ماندیم فردا با یک ماشین روانه سمنان شدیم. حاج آقا هم همراه ما آمد. یکراست رفتیم مدرسه صادقیه،رئیس مدرسه علامه حائری بود. علامه مرد با سوادی بود.مدتها در نجف درس خوانده بود و از شاگردان برجسته ملا آخوند خراسانی محسوب می شد. معروف بود کتاب .......... ملای خراسانی درس داده و ایشان گرد اوری کرده حجره های مدرسه دو طبقه بودند طبقه اول پنج تا پله می خوردند به طرف پائین. و حجره های بالا هفت تا پله به سمت بالا
حاج اقا موسوی ما را معرفی کرد. علامه با لبخند خوش آمد گفت و بعد چند تا سؤال کرد بعد اسمم را نوشت. حجره ام را نشان داد و گفت: از فردا تو طلبه این حوزه ای باید درس را خوب بخوانی. با احترام گفتم: چشم. رفتم به حجره دو نفر دیگر هم بودند، سه نفری یک حجره داشتیم، با پدر به بازار سرپوشیه سمنان رفتیم چه سر و صدایی بود مسگر ها ، آهنگرها ، نعلبند ها . چاقو ساز ها و.....از بازار کتری و چراغ و وسایل اولیه طلبگی خریدیم . وقتی اینها را در دست پدرم دیدم احساس بزرگی می کردم که از این به بعد منم و این وسایل . برگشتیم حوزه . پدرم صورتم را بوسید. و با ما خداحافظی کرد. اولین روز جدا از خانواده را تجربه میکردم ، سخت بود. به جان و دل این سختی را خریده بودم.وسط مدرسه حوض بزرگی بود،هرچند مدت یکبار حوض پر می کردند آب با جوی از بیرون می آمد.آب حوض برای خوردن نبود. آب خوردن را از آّب انبار شهر می آوردیم .فردا صبح درسم شروع شد،اول الکلام معرفه الجبار...
خیلی با جدیت درس می خواندم.از دوستان من محمدحسن اختری، محمدباقر عبدوس،علی اکبر ادب ،قزوهی و حسن آبادی بودند . در کنار این دوستان با الفبای مبارزه آشنا شدم.
سال چهل و دو محمدحسن اختری به اتفاق سه نفر دیگر اقدام به پخش اعلامیه برعلیه شاه کردند. فردا ساواک پی گیر شناسایی عاملین شد،این چهار نفر را دستگیر کردند.ساواک دلیل کافی نداشت اما شیخ محمدحسن اختری را تبعید کردند به گرگان .
چند ماهی در حوزه بودم که قیام پانزده خرداد آغاز شد. در قم،ورامین و تهران چند شهر دیگر تعدادی به شهادت رسیدند. از طریق بزرگترهای حوزه با نام امام خمینی آشنا شدم. دلم می خواست من هم بین انقلابیون قم و تهران می بودم. در شهرستان های کوچک راهپیمایی شد. دو هفته ای از قیام پانزده خرداد گذشت برای دیدن پدر و مادرم رفتم روستا. به فکرم رسید در این روستا یک کاری بکنم،هفت هشت تا از بچه های روستا را جمع کردم و شروع کردیم به شعاردادن در عالم نوجوانی خیلی از کار خودم راضی بودم.این شعارها باعث شد که نام حضرت آیت ا... خمینی به روستا برده شود.صبح زود برگشتم سمنان،هر لحظه فکر می کردم. الان دستگیر می شوم،مرتب پیش خودم سؤالاتی مطرح می کردم و جواب می دادم. این اولین حرکت من بود در جهت انقلاب و امام خمینی.تا صمدیه و سیوطی را در سمنان خواندم. هم مباحثه ای من محمدباقر عبدوست بود. از کودکی به او احترام می گذاشتم و او را دوست داشتم.همیشه به من می گفت تحرک زیادی داری.حاج ابوالقاسم گاه گاهی به حوزه سر می زد و از درسهایم جویا می شد. یکبار به من گفت:نظرت چیه بری قم.تا آن روز به قم فکر هم نکرده بودم. با حاج آقا عالمی مشورتی کردم،حاج آقا عالمی از علمای با سواد و دلسوز حوزه علمیه بود خیلی خوشحال شد و بسیار تشویق کرد.این بار که به روستا رفتم با پدرم مطرح کردم، پدرم مخالفت کرد گفت هنوز زوده حالا باشه بزرگتر بشی. روی حرف پدرم حرفی نزدم،ولی فکر قم رهایم نمی کرد.
با خودم گفتم حلال مشکل حاج ابوالقاسمه،می رم پیش او. این بار که می خواستم بیایم سمنان، شهمیرزاد پیاده شدم رفتم خانه حاج ابوالقاسم، حاج آقا توی حیاط روی تخت چوبی نشسته بود قرآن می خواند،سلام کردم و نشستم. حاج آقای چای خودش را جلوی من گذاشت و گفت میراحمد چه خبر؟ گفتم: سلامتی آمده ام صاحب خیر بشوید . می خواهم بروم قم. حاج آقا همه چیز را فهمید. گفت باشه،من با سید بابا صحبت می کنم.
پدرم را می گفت . اسمش سیدرحیم بود . سید بابا صدایش می زدند،خیلی خوشحال شدم.حدود یکماه گذشت دوباره آمدم شهمیرزاد ، خانه حاج آقا سری زدم.
حاج آقا قبل از حال و احوال کردن گفت سیدبابا اول قبول نمی کرد ولی راضی اش کردم،دلیل پدرت وضعیت مالی بود که به او گفتم خدا کریم است.خوشحال شدم،گفتم حالا باید چه کار کنم.
گفت : فعلاً برگرد برو حوزه سمنان من نامه ای به قم می نویسم و تو را معرفی می کنم. جواب نامه که آمد اطلاع می دهم.
برگشتم سمنان،این بار با جدیت بیشتر درس خواندم.در خودم احساس بزرگی می کردم،به نظرم دیگر از نوجوانی گذر کرده ام. بعد از مدت کوتاهی حاج آقا خبر دادند که مدرسه ای نتوانسته اند روبرواه کنند،از عشق و علاقه ام به قم گفتم خدا کریم است. می رویم قم یک جوری می شود.
با یکی از دوستان هم محلی امان رفتیم قم.او قبلاً در قم درس خوانده بود با او مشورت کردم. گفت من هم دوست دارم دوباره برگردم قم بیا با هم می رویم.بهترین موقعیت بود برایم.برای اولین بار بود که از سمنان می خواستم بروم بیرون.
پدرم خیلی به من کمک کرد. مقداری پول هم به من داد. مادرم یک جاجیم و خوراکی همراهم کرد.روز ترک چاشم به سوی قم روزی فراموش نشدنی است. اهل خانواده جمع شده بودند،خواهرم چند برگ سبز ریخته بود داخل یک کاسه آب و پشت سر من ریخت زمین،گوشه چشم مادرم اشک بود خیلی سعی می کرد نمایان نشود. سوار ماشین شدیم و تا سمنان آمدیم.
از سمنان روزی یک اتوبوس به سمت تهران می رفت. سی ریال دادیم و سوار شدیم،تعداد مسافرها کم بود.(9)- خیلی صبر کردیم تا پر شد به سختی خودمان را رساندیم قم. شب اول مهمان یکی از طلبه ها شدیم،حجره کوچکی بود، چهار نفری خوابیدیم.برای پیدا کردن مدرسه ما را راهنمایی کردند. صبح صبحانه مان نان و چای شیرین بود. آن روز را تا ظهر به چند تا مدرسه سری زدیم،جایی که ما را بپذیرند پیدا نکردیم. فردا هم پیگیری کردیم جایی گیر نیاوردیم، مجبور شدیم در کوچه آبشار اتاقی اجاره کردیم. اتاق کوچکی بود. نقلی و طلبگی،صاحب خانه پیرزن مهربانی بود.اجاره زیاد از ما نمی گرفت در عوض ما هم کمکش می کردیم. برای ما مثل مادر بود. حدود دوسال در این خانه ماندیم،بعد از دو سال در مدرسه مؤمنیه حجره ای گرفتیم.
در قم فضا بازتر بود. با انقلابیون بیشتری ارتباط برقرار کردم.
از کودکی رنجهایی که در روستا می کشیدیم مرا آزار می داد. از یک طرف خوانین اطراف روستای ما ، به چراگاه های روستای ما تجاوز می کردند،مردم روستا قدرت نداشتند در مقابل این خوانین بایستند.جاده روستا گاهی یک هفته بسته می شد. هیچ کس به فکر باز کردن جاده نبود. از دست مردم هم که کاری ساخته نبود. زمستان سال پنجاه و سه بود خیلی دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود تصمیم گرفتم چند روزی بروم چاشم. آمدم سمنان . شب رسیدم . رفتم خانه یکی از اقوام خانه کوچک محقری در پائین شهر خریده بود. انسان بسیار با ایمانی بود پرسید چرا بدموقع آمده ای، اول نفهمیدم منظورش از بدموقع چیست. گفتم مگر وقت بد و خوب دارد گفت آخر سه روز است. جاده چاشم بسته است. آنقدر برف آمده که فکر نمی کنم تا یکهفته دیگر هم راه باز بشود،حسابی رفتم توی فکر. به همه چیز فکر کردم غیر از برگشت به قم.با خودم گفتم لباس گرم می گیرم و از روی کوه ها می روم و خودم را می رسانم به روستا، کار خطرناکی بود ممکن بود در برف ها بمانم خطر حیوانات وحشی هم کم از ماندن در برف نبود، نمی دانستم چه بکنم . ان شب تا هر چه که بیدار بودم فکر کردم . به این نتیجه رسیدم که فردا صبح بروم پیش فرماندار،رسیدن به فرماندار کار مشکلی بود. از فرماندار قم یادم آمد که یکروز قرار بود از محله ای دیدن کند محله را برایش چراغان کرده بودند،عده ای به پیشوازش می آمدند. دستش را می بوسیدند و چه کارها که نمی کردند. گاهی منصرف می شدم گاهی با خودم می گفتم بادا باد می رویم اگر راه دادند که دادند اگر هم راه ندادند چیزی از دست نداده ایم. عزم را جزم کردم و یا علی.
رفتم نگهبانی از من پرسید با کی کار داری گفتم با خود فرماندار. گفت وقت گرفتی؟ گفتم نه. گفت راهت نمی دهند. گفتم راهم نمی دهند یعنی چه،من می روم راهم ندهند. سرم را انداختم پائین و صاف رفتم اتاقش. دفتر دار می خواست جلویم را بگیرد با صدای بلند گفتم با فرماندار کار دارم،کارم مهمه.
صدایم را فرماندار شنید،از داخل اتاق صدا زد کیه؟ بدون تأمل وارد شدم قدی بلند داشت و یک کروات قرمز رنگ به گردنش بسته بود. بیسکوئیت را داخل چای می زد و می خورد. اولین بار بود این جوری بیسکوئیت خوردن را می دیدم. بدون مقدمه گفتم روستای ما سه روز است در محاصره برف است راه بسته است و مردم در مضیقه اند.
فرماندار سرش را بلند کرد و با غرور گفت می گم پی گیری کنند،کمی جرأت ام بیشتر شد وگفتم آقای فرماندار مردم آن طرف برف گیر کرده اند اگر الان یک نفر مریض بشود نمی تواند او را تا شهر بیاورند،آن وقت شما می گوئید پیگیری کنند.
فرماندار صدایش را بلند کرد و گفت می گویی من چه کار کنم؟گفتم یک زنگی به اداره راه بزنید من هم می روم آنجا شاید مشکل حل شود.
فرماندار زنگ زد،پیاده راه افتادم تا اداره راه رفتم.رئیس اداره راه فردی بود به نام عشقی،خیلی با او صحبت کردم یک گریدر با راننده به من دادند تا شهمیرزاد رفتیم. شهمیرزاد چند تا نان و کمی پنیر گرفتیم.تا عصر راه چاشم باز شد.مردم چاشم جمع شدند از راننده گریدر پذیرایی خوبی شد.
رفتم خانم پدرم خزیدم زیر کرسی،گرم شدم به فکر افتادم چقدر خوب می شد می توانستم جاده چاشم را درست می کردم. خیلی فکر کردم فکرم به جایی نرسید از همه جا مأیوس بودم. با پدرم مشورت کردم ،خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت پسرم کی به فکر ما بیچاره ها هست.دلم برای پیرمرد سوخت.
سر به سوی آسمان بلند کردم خدایا این رژیم طاغوت را از بین ببر شاید فرجی حاصل شود و این بندگان خدا به نوایی برسند. سه روز در چاشم ماندم و برگشتم به قم.
سال یکهزارو سیصد و پنجاه تصمیم بزرگی گرفتم. ازدواج،برای ازدواج دو مشکل بزرگ داشتم باید کسی را انتخاب می کردم که در مبارزه همراه من باشد. دوم با کم پولی من هم سازگار باشد. خیلی فکر کردم فکرم را بین همه خانواده ها بردم،کسی که بتواند با این دو مشکل بسازد پیدا نکردم. تا اینکه خدا کمک کرد یکی از دوستان منزل آقای سیدمحسن موسوی را پیشنهاد کرد. پیشنهاد خوبی بود . سید محسن از متدنین چاشم بود که سالها پیش به قائم شهر مهاجرت کرده بود . تابستانها به روستا می امد و مدتی می ماند .می دانستم که این خانواده در مبارزه همراهم هستند . اما در مورد مشکل دوم با خودم درگیر بودم . از خودم می پرسیدم ، ازدواج دختر یک فرد متمول با طلبه آسمان جل ، چه عاقبتی دارد . کار را بخدا سپردم . استخاره کردم . خیلی خوب آمد،خوشحال شدم. حجب و حیا اجازه نداد مستقیم با پدرم در میان بگذارم واسطه ای درست کردم،واسطه خوبی بود. با پدرم صحبت کرد پدرم مخالفت کرده بود،مخالفت او همان درگیری ذهنی من بود من بود. بابام گفته بود اصلاً سیدمحسن دختر به سید احمد نمی دهد آنها کجا و ما کجا.
واسطه هم گفته بود به امید خدا حالا که استخاره سیداحمد خوب آمده است یک اقدامی بکنید شاید جواب مثبت باشد.پدرم قانع شده بود واسطه خبرموافقت پدرم را آورد خدا را شکر کردم. دلم قرص بود این وصلت صورت می گیرد،از کجا اینقدر مطمئن بودم نمی دانم شاید بخاطر استخاره بود.
پدرم به همراه مادرم دوتایی رفتند قائم شهر،حاج محسن خیلی تحویل گرفته بود اما جواب منفی بود. از جواب منفی نگران نشدم بعد از چند روز به مادرم گفتم مادر دوباره اقدام کنید،خیلی امیدوارم.
از نگاه مادرم فهمیدم نمی خواهد دلم را بشکند اما امید هم ندارد. خیلی آرام گفت هرچی قسمت باشه مادر. گفتم مادر همین جا قسمته،اقدام کنید انشاءا... می شود.
خانواده ام دوباره اقدام کردند،این بار همه چیز فرق کرده بود.چه اتفاقی افتاده بود نمی دانم جواب مثبت بود. وقتی پدرم را دیدم با خوشحالی گفت: دعا خواندی یا سحر و جادو کردی نمی دانم اما حاج آقا موسوی جواب مثبت داده است. خوشحال شدم از ته دلم خدا را شکر کردم.(نحوه عروسی محل و.... باید نوشته شود ) آمدم چاشم.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان