عملیات والفجر هشت به روایت جانباز ابوالفضل حسن بیکی
عملیات والفجر هشت به روایت جانباز ابوالفضل حسن بیکی
بیمارستان آلمان
از زمان عملیات والفجر2 مشکل داشتم. حدود دو ماه مانده به عملیات، متأسفانه با مشکلات شدید قلبی مواجه شدم. علت این قضیه را هم بعداً آن پرفسور گفت: «شما را داخل آب داغ انداختند. طرف چپ قلبت مرده. دو سوم قلبت کار میکند. یک سوم ماهیچه قلبت کار نمیکند. قلب تو هیچ مشکلی ندارد. شرایطت خیلی خوبه. نگران نباش. ما فقط یک باطری کمکی گذاشتیم». داخل مانیتور هم نشانم داد.
قبل از عملیات والفجر8، ضربان قلبم از 72، 73 به 50 رسیده بود. همین طوری هم کم شد تا به 37 رسید. یک بار در جلسۀ قرارگاه، حالم به هم خورد. به بیمارستان اعزام شدم. از ارومیه هم به تهران اعزام شدم و در بیمارستان شهید رجایی خوابیدم. آنجا پرفسوری به نام آذرنوش بود. او گفت: «امکانش هست بروی خارج؟ ما اینجا پیس بیکری داریم، اما مال قدیم است. تو این پیس را بگذاری باید داخل خانه بنشینی و فقط تلفن جواب بدهی. جوانی. حیفی. این باطری برای پیرمردهاست». گفتند: «برو بیمارستان هزار تختخوابی امام خمینی عمل کنند». گفتم: «من را اعزام کنید». گفتند: «نمیشود». قهر کردم و با لباس بیمارستان بیرون آمدم تا فرار کنم و به جبهه بروم. فکر کردم حالا که قرار است بمیرم! در جبهه شهید شوم؛ چرا از این باطری قراضهها بگذارم.
به شورای عالی پشتیبانی جنگ رفتم. جلسه بود. آقایان ]بیژن[زنگنه، حسن هاشمی، ]عبدالله[ نوری، دکتر ]حسن[ فیروزآبادی که الان رئیس ستاد] کل نیروهای مسلح[ است، در جلسه بودند. صحبت میکردیم. به من گفتند: «صحبت نکن». من نمیفهمیدم که رنگ چهرهام عوض شده. حالم به هم خورد. مرا به بیمارستان بردند. میگفتند تا سه ماه دیگر، کارش تمام است. گفتند: «تو از جنگ آسیب دیدی. رزمنده هم که هستی. فرمانده هم که هستی. بفرستیم برو خارج». حالم بد شد. بیهوش شدم و افتادم. تصمیم گرفتند مرا به خارج اعزام کنند.
سیستم امنیتی کشور اجازه نداد که به انگلیس بروم. هماهنگ کردند و به آلمان رفتم. در بیمارستان بستری شدم. پرفسور هِلانگ، دکترم بود. او در جنگ جهانی دوم، 13، 14 ساله بود و در ارتش هیتلر خدمت کرده بود. به ایرانیها هم علاقمند بود. شب دوم آمد و نشست و با من صحبت کرد. فارسی بلد بود. میگفت: «آقای بِگی چه کاره هستی؟» گفتم: «کشاورزم». گفت: «چرا پس پایت سوراخ است؟» گفتم: «هواپیمای عراقی آمد، بمباران کرد و پایم سوراخ شد». گفت: «چرا دستت این طوریه؟» گفتم: «هواپیمای عراقی آمد و مزرعه ما را بمباران کرد». نگران منافقین بودیم. بچههای امنیتی دو جلسه آموزش داده بودند که آنجا اصلاً هیچ کس نفهمد چه کاره هستی. پروفسور آلمانی گفت: «من در جنگ جهانی، در ایران بودم. این سوراخ، سوراخ کلاشینکف است. سوراخش کوچک است». از یک طرف تیر خورده و از طرف دیگر درآمده بود. یکی دو بار دیگر آمد و صحبت کردیم. خیلی به هیتلر علاقمند بود. به من نزدیک شد و برای من وقت میگذاشت. مثلاً ساعت 4 بعد از ظهر که میرفت، هیچکس نمیدید که شب به بیمارستان بیاید. ولی وقتی من آنجا بودم، ساعت 10 تا 12 شب میآمد. به من هم سفارش کرده بود که: «درهای اتاق را هیچ وقت باز نکن. اول از سوراخ نگاه کن و بعد باز کن». با منافقین خیلی بد بود. او، خیلی چیزها از جنگ ایران میدانست. یک روز گفت: «آقای بگی! جنگ خیلی زیاد، زود میخواهم خوبت کنم، بروی. تماس میگیرند و سئوال میکنند که تو کی مرخص میشوی. این جنگ خیلی زیاد! این جنگ تمام میشود! صدام میرود».
تعجب کرده بودم که این اخبار و اطلاعات را از کجا میداند! فکر میکردم که مترجمِ ما اینها را میگوید. به مترجم گفتم: «مگر شما چیزی به او میگویی؟» گفت: «نه. او علاقه دارد. به ایران دقت دارد. ایرانیها را خیلی دوست دارد. خیلی از بچههای جانباز و رزمنده را عمل کرده. نگران نباش».
قرار شد فردایش عملم کند. شب، فکر کردم حالا که تو این شهر غربت کسی را نداریم و تنهایم، نمازهای قضایم را بخوانم. او آمده بود. من نماز میخواندم. یکی دو ساعت پشت در ایستاده بود. میدانست نماز میخوانیم. به من گفت: «بیا برای کارکنان اینجا صحبت کن». امام را خیلی بزرگ میدانست. گفتم: «آنکه خیلی بزرگ است، امام زمان است». جلسۀ آن شب ما یکی دو ساعت طول کشید. دربارۀ خیلی از مسائل معنوی سئوال داشت.
من را عمل کرد و در قلبم باطری گذاشت. گفت: «یک پیسی برات گذاشتم که خیلی خوبه. زیر بغلت گذاشتم تا در جنگ آسیب نبیند». خیلی محبت میکرد. قرار شد ده روز دیگر بمانم تا سی و دو بخیهام را بکشند. سه نقطه بدنم را جراحی کرده بود. هر روز چند منظرۀ زیبای جدید به اتاقم میزدند؛ به اندازهای زیبا که به نظر میآمد پنجره باز است و بیرون را میبینم. چون گفته بودم من کشاورزم، منظرۀ بزرگی از چمنزار، جنگل و گاوهای خیلی خوشگل هولشتاین آورده بود. یک روز در میان، عکسها را عوض میکردند. موقع خداحافظی گفت: «با این باطری هیچ وقت سکته نمیکنی. سه چیز بخور. سه چیز نخور. سه کار بکن. سه کار نکن. غصه نخور، نمک نخور و قند نخور. قند نخوری هیچی نمیشوی». گفتم: «چربی؟» گفت: «بخور. سیر، شیر و عسل بخور. 100 سال عمر میکنی. وقتی بدن تو را بخیه میزدم گوشتت مثل گوشت آهو بود». از جبهه آمده بودیم و چربی نداشتم. در جبهه، نان و آب هم که درست و حسابی نمیخوردیم. وزنم شصت و سه کیلو بود. حالا هشتاد و هشت کیلو شدم. گفت: «سه کار بکن؛ راه برو تا بدنت عرق کند. به خودت فشار هم نیار، استراحت هم تو را زود میکشد. کارهای سخت میکردی، بکن؛ ولی به خودت فشار نیار. عسل هر چی بخوری مازادش میرود. عسل بخور، نه که شیرینی بخوری».
حدود بیست و پنج نفر از پرستارها را آورده بود؛ برایشان صحبت کردم. از امام زمان(عج) صحبت کردم و بعد گفتم امام خمینی کیست و اینکه ما نمیترسیم. گاهی که مترجم غلط ترجمه میکرد، او میگفت: «بگی دارد غلط توضیح میدهد. دو دفعه بگو». بعد خودش ترجمه میکرد. او به حضرت مسیح اعتقاد داشت. اعتقاد او این بود که حضرت مسیح ظهور میکند و امام زمان(عج) سرباز او میشود. این بحثها مربوط به روز آخر بود. وقتی میخواستم مرخص شوم، ایشان هزینه را یازده هزار مارک نوشت، یعنی دوازده هزار مارک تخفیف داد.
بوی عملیات
کمتر از یک ماه در مسافرت بودم. در فرودگاه که پیاده شدم، دو افسر آمدند که بیا برویم جبهه. گفتم: «با این شرایطم!؟ باید بروم، پدر و مادرم را ببینم و برگردم». با صیاد تماس گرفتند. صیاد، در اهواز بود. گفت: «باشد». همان شب با یک تویوتا لندکروز، همراه دو نفر به دامغان رفتیم. پدر و مادرم را دیدم. اجازه خواستم. گفتند: «خدا به همراهت». از زیر قرآن ردمان کردند.
صبح زود به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. به قسمت نیروی هوایی رفتیم و با یک هواپیمای کوچک به اتفاق دو نفر دیگر عازم شدیم. یکی خلبان بود و یکی هم آموزش میدید. در آن هواپیما، چهار نفر بیشتر جا نمیشد. دو نفر عقب و دو نفر هم جلو جا میشد. وسط راه حالشان بد شد. میخواستند در اهواز بشینند؛ نمیتوانستند. گفتند: «ابر است و این هواپیما نمیرود. باید در خرمآباد بنشینیم». متوجه شدیم که ما را تا دارخوین برده و آنجا دارد دور میزند. فردی که خلبانی یاد میگرفت، خیلی ترسیده بود. با آنکه داخل هواپیما خیلی سرد بود، عرق میریخت. بالاخره در فرودگاه اهواز نشستیم. صیاد در باند فرودگاه ایستاده بود. آمد جلو و همدیگر را دیدیم. احوالپرسی و روبوسی شد. گفت: «من نگران بودم». گفتم: «شما داخل نیروهای عراق رفتید؟ میگفتند هواپیما را باد برده».
سوار ماشین صیاد شیرازی شدیم. در مسیر، تا به قرارگاه خرمشهر برسیم، کالک را روی صندلی عقب گذاشت و توجیهام کرد. در غیاب من، غلامرضا بوغیری که رئیس ستاد قرارگاه بود، به آنجا رفته و بچهها را برده و با هم هماهنگ شده بودند. بیشتر گردانهایمان برای عملیات والفجر 9 مانده بودند. گردان سمنان، شاهرود، همدان و یک گردان دیگر را به منطقه آورده بودند. دو گردان هم از بچههای آذربایجان غربی به ما مأمور شده بودند. توجیه شدم و با فرمانده لشکر 77 و فرمانده لشکر 21 به منطقه رفتم و کارها را دیدم. خط جابهجا شده بود و من متوجه نمیشدم. از فاو هم خیلی کم اطلاع داشتم.
گردانهای زنجان، قم و دامغان در اختیار عملیات والفجر 9 بودند و آقای علیآبادیان، به عنوان فرمانده عملیات منطقه با آنها بود. من هم به قرارگاهی درمنطقه غرب خرمشهر که صیاد شیرازی فرماندهاش بود، مأمور شدم و مسئولیت مهندسی منطقه به من واگذار شد.
سومین شبی که در قرارگاه بودم، داشتم وضو میگرفتم نماز بخوانیم که یک گلوله توپ آمد. خیلی قوی بود. غلام بوغیری مجروح شد. گردنش ترکش خورد.
با بچههای لشکر 21 امام رضا(ع) هماهنگ بودیم. فرماندهشان اسماعیل قاآنی بود. با لشکر 77 هم هماهنگیها انجام شد. سوت عملیات ساعت 12 شب زده شد. حرکت کردیم؛ رفتیم جلو تا به جزیره رسیدیم.
همان روزها، در منطقه هزارقله به طرف سلیمانیه، عملیات والفجر9[1] آغاز شد. عملیات کوچکی هم کنار بصره آغاز شد. مسئولیت این عملیات با ارتش بود. لشکر 21 امام رضا(ع) هم به این عملیات مأمور شد. لشکر 77 نوک پیکان و فرماندهاش سرهنگ صالحی بود. هدف عملیات، جزیرههای امالرصاص، ماهی و بوارین بود. قرار بود خط دشمن را بشکنیم و مقداری جلو برویم و بصره را تهدید کنیم تا نیروهای دشمن متفرق شوند و نتوانند پاتک بزنند.
مقر تاکتیکیمان در شلمچه، بعد از پل شلمچه و مجاور رودخانه خین بود. صیاد شیرازی گفت: «به من دستور دادهاند که شما به فاو بروید. اول اینکه فردی به جای خودت بگذار. سرهنگ صالحی، فرمانده لشکر 77، کار دارد. بوارین و خین آسیبپذیر شده است. اینجا را تکمیل کنید. دوم اینکه خاکریز بزنید و خاکریزها را بازسازی کنید. خاکریز دوجداره بزنید و دژ درست کنید».
رفتم، خط را دیدم و برگشتم. گفتم: «جناب سرهنگ اصلاً نمیتوانیم تکان بخوریم. نمیتوانیم سرمان را بالا بیاوریم. تکان بخوریم، از یک کیلومتری قناسه میزند. خمپاره ویژ، ویژ میزند؛ مگر اینکه حجم سنگینی از آتش درست کنید. یا یکی دو روز صبر کنیم تا شرایط عوض شود». صیاد گفت: «احتمال دارد نهر را پرکنند. یاد گرفتهاند». گفتم: «آن طرف اصلاً لودر و بولدوزر نمیتواند برود تا نهر را پر کند. این طرف هم بچهها ایستادهاند. آن قسمت از راه را هم که ما خراب کرده بودیم، درست کردیم». بلد بودیم که سنگرها را خراب نکنیم. فقط خاکریز را جمع کردیم؛ خاکریزی که دوجداره بود، داخل نهر ریختیم و نهر را پر کردیم. گفت: «من یک حجم آتش درست میکنم، تو این کار را بکن». گفتم: «جناب سرهنگ لودر و بولدوزر را میزنند. داغون میکنند!» گفت: «خب اگر بیایند نهر را پر کنند و بیایند این طرف، ما چه کار کنیم؟» گفتم: «حجم آتش را درست کن». به قاآنی گفتم :«یک وقت میآیند این طرف و خرمشهر را میگیرند! جاده عقبه را میبندند. بچهها داخل فاو میمانند». قاآنی هم خیلی ناراحت بود. چون شهید و مجروح داده بود. وقتی برمیگشتیم، اوقات همه تلخ بود. هیچ کس سلام کسی را علیک نمیگرفت. همه ناراحت بودند. قاآنی چهار پنج تیرانداز برد روی خط تا خط آتش درست کنند و ما نهر خین را پر کنیم.
خط را به لشکر21 حمزه دادند. آتش سنگین بود. صالحی هم گفت: «ما دو سه جای دژ را بریدیم که از آنجا به آن طرف برویم. یک فکری برایش بکنید. ما که لودر و بولدوزر نداریم». رفتم و آنجا را دیدم. قرار شد، شب آتش درست کنند تا آنجا را درست کنیم. آنجا را هم، وفق مرادشان ترمیم کردیم. سنگر و چیزهایی را که آورده بودیم تحویلشان دادیم. منطقه تثبیت شد.
از جاده خرمشهر به بصره که میرفتیم، از روی پل که رد میشدیم، دست چپ، از جادهای به نهر خین میرسیدیم. نهر خین مرز ما با عراق بود. آن طرف مرز، جزیره بود. عرض رودخانه هم هفده تا هجده متر بود. شب اول عملیات، لشکر 77 ناموفق بود و همۀ امکانات را به طرف این جزیره کشیدیم. بچههای لشکر 21 امام رضا(ع) با 21 حمزه ارتش، ادغام شده و قسمتی از امالرصاص را گرفته بودند؛ اما این نقطه را نتوانسته بودند بگیرند و ما باید رودخانه را در این نقطه پر میکردیم. وقتی رفتیم آنجا را پر کنیم، سنگرهای دشمن سقوط نکرده بود. بچههای ما از چند جا رفته بودند. در قرارگاه، دو سه مرتبه به صیاد گفتم که این نقطه هنوز سقوط نکرده است. دیدم از روی درختهای خرما تک تیراندازهای عراقی به پیشانی راننده لودر و بولدوزر ما شلیک میکنند. آنجا 9 نفر از رانندگان لودر و بولدوزر ما شهید شدند. تیر به گلو، چشم و پیشانی رانندگان اصابت کرده بود. لودرها از عقب خاک میآوردند تا بولدوزرها ببرند جلو و بریزند داخل رودخانه. خودم را به صیاد رساندم. دو تا دو و نیم کیلومتر بیشتر فاصله نداشتیم. گفتم: «چنین وضعیتی پیش آمده است! رانندهایمان را زدند! بسیجی پای نهر خین ایستاده، ولی از کجا تیر میآید؟ خودی میزند؟ داخل ما هستند؟ اینها کجا هستند؟» صیاد گفت: «چقدر وقت میخواهید؟» گفتم: «یک ربع، ده دقیقه». گفت: «من از ساعت فلان تا ساعت فلان آنجا را برایت جهنم میکنم. بگو بچهها کار کنند». وقتی رسیدم، اول فسفری زد. فسفری که میزد دنیایی از دود بلند میشد. دشمن دید نداشت تا راننده ما را بزند. بچههای بسیج دیده بودند که تکتیرانداز عراقی بالای نخل است. نتوانسته بودند او را با تیر بزنند، به لودر گفته بودند درخت خرما را بیندازد. رفتم و گفتم: «چرا درخت خرما را انداختید؟» موضوع را گفتند. منطقه را حسابی دود پُر کرد. خمپارهها به فاصلۀ چند متری ما به زمین میخورد. ما رودخانه را پر کردیم و رفتیم.
وارد جزیره که شدیم، لودر و بولدوزر ما داخل گِل چپیدند. بولدوزر هم که اصلاً در گِل حرکت نمیکرد. یک مقدار پیاده و یک خورده با موتور جلو رفتیم تا ببینم انتهای جزیره بوارین چه خبر است. دیدم عراقیها هستند، ولی خط ندارد. دیدم امکان بردن لودر و بولدوزر نیست تا خاکریز بزنیم و بچهها پشتش بایستند. سریع برگشتم. به پیک موتوری گفتم من را پیش صیاد برسان. به صیاد گفتم: «جزیره همهاش کانال و درخت خرماست». باید درختهای خرما را میریختیم وگرنه گل بود و فرو میرفت. آن موقع فرمانده قرارگاه مهندسی خاتمالانبیا محمد فروزنده بود. او هم وقتی لودرها و بولدوزرها گلوله خوردند، رفت پیش آقا محسن تا گزارش دهد.
صیاد، قاآنی، فرمانده لشکر 21 حمزه، فرمانده لشکر 77 و فرمانده تیپها هم آمدند. گفتم: «چه کار کنیم؟ تویوتا در جزیره فرو میرود! لودر و بولدوزر را چه جوری ببریم؟ خاک هم نمیشود بریزیم». به فاصلۀ حدود دو کیلومتر، آتش حجیم دشمن هم میآمد. ما باید به هر شکلی شده، با چنگ و دندان، آنجا را نگه میداشتیم تا دشمن خاطر جمع نشود و به فاو فشار نیاورد.
بچهها همین طور دو روز جنگیدند. نتوانستیم خاکریز بزنیم، تدارکات برسانیم و مجروحانمان را تخلیه کنیم. بوارین در اختیار رزمندهها بود. دشمن دائم با قایق، به داخل جزیرههای بوارین، امالرصاص و ماهی نیرو میآورد. به این دلیل بود که پایان عملیات را در این منطقه اعلام کردند.
حالا باید دو مرتبه نهر خین را باز میکردیم. بچههای سپاه و بسیج با بیل و کلنگ و ما با لودر، کمی از آن را باز کردیم. باز که شد، آب میآمد و میرفت. زمانی که مد میشد، آب بالا میآمد و بالای رودخانهها را میگرفت. کلاً مناطق اطراف آبادان، بصره و خرمشهر با مد آبیاری میشد؛ با جزر خالی میشد.
به بچهها گفتم: «بیایید عقب تا به فاو بریم». گفتم به صیاد شیرازی خبر بدهید که ما رفتیم و کار تمام شد. دیدهبان، خودش خبر داده بود که ما کار را تمام کردهایم. به صیاد گفتم: «اجازه هست برویم!؟» صیاد بوسمان کرد و با حالت خاصی گفت: «آره. بروید! بعداً میآیم».
همۀ عملیات در فاو متمرکز شد. به عقبه اهواز رفتم و با نیروهایی که آنجا و واحدهایی که در شلمچه مستقر بودند، هماهنگی انجام شد تا به فاو برویم. از فاو هم مجدداً تماس گرفتند که هر چه سریعتر بیا.
بعد از عمل جراحی، بخشی از بخیهها مانده بود. منطقه آلوده بود و بعضی از بخیهها عفونت کرد. درد و سوزش هم داشت. با همان شرایط مجبور شدم سریع به فاو بروم.
در منطقه فاو، در قرارگاه خاتمالانبیا، با محسن رضایی روبرو شدم. جلوی درِ سنگر بود. سلام و احوالپرسی کردیم. متوجه شد حال مناسبی ندارم. علتش را پرسید. گفتم:«جای بخیهها درد میکند». او هم بیمار بود. شب غذای نامناسب خورده بود. همه اسهال و استفراغ داشتند. در دستش سرم بود. مقداری با من صحبت کرد. دیدم نمیتواند خودش را نگاه دارد. رفت دستشویی و مجدداً برگشت و صحبت را ادامه دادیم. وسط حرف، حرف من را ناتمام گذاشت و دوباره به دستشویی رفت. محافظهایش گفتند:«کمتر صحبت کن». گفتم:«ایشان تا حالا صحبت کرده، من که صحبت نکردم!» وقتی برگشت به داخل سنگر رفتیم. گفت: «کی آمدی؟» فهمیدم که به خاطر مریضیاش متوجه حرفهای قبل من نشده است. گفت: «ما سی هزار نیرو در فاو داریم. شرایط سخت است. یکی یکی اسامی فرماندهان لشکرها را ذکر میکرد و میگفت همه از دست میروند. حفظ فاو مساوی است با همه آن چیزهایی که در گذشته شنیده بودید. ما نمیتوانیم نیروها را عقب بیاوریم! اسیر و شهید میدهیم. خود بچهها هم الان آمادگی ندارند که عقب بیایند. برایشان سخت است. از طرفی دشمن تمام پلهای عقبه ما را زده است. توپخانههای ما هم به تک تک[2] افتادند. گفتم: «وقتی میآمدم، دیدم که در جاده آبادان، صدها تریلی پر از مهمات ایستادهاند. در جاده اهواز به آبادان و در خرمشهر وآبادان ماشینهای زیادی سر گردانند!» گفت: «برو ببین چه کار میتوانی بکنی! من گرفتارم!» مریضی و درد یادم رفت. بیرون آمدم. آقای نبیزاده[3] هم همراه من بود. به نبیزاده گفتم: «به نظرم میرسد که دیگر، پل پاسخگو نیست. باید برویم رودخانه را پر کنیم!» همراه دو تا از بچههای سپاه و آقای نبیزاده سوار قایق شدیم. راننده قایق یک پاره آهن پیدا کرد. یک طناب هم برداشتیم تا عمق آب را اندازه بگیریم. یک جا را اندازه گرفتیم، شش متری عمق داشت. هنوز جای دیگری را اندازه نزده بودیم که هواپیما آمد و یک بمب گذاشت وسط رودخانه، در چند متری ما. موج هم، به وسط آب پرتمان کرد. همه جلیقۀ نجات داشتیم. وزنه و طناب هم گم شد.
زمان گذشت و جزر شد. دیدیم آب چنان فشاری دارد که بولدوزر را هم میبرد؛ اگر خاک هم بریزیم فایده ندارد. به عقلمان رسید که اینجا را ولش کنیم. به طرف آبادان رفتیم. چوئیبده[4] را ول کردیم. جاده هم مناسب نبود. توپخانههای دشمن هم ردیف، پشت اروند را میزدند. آتش سنگین بود. چارهای نبود. بیشترین نگرانی این بود که از آبادان تا چوئیبده، پشت جاده و داخل نخلستانها، در پشت رودخانه اروند، بین اروند و بهمنشیر[5] توپخانه ما بود. مهمات باید این طرف میآمد. آقا محسن هم گفته بود، توپخانههایمان مهمات ندارند و از کار افتادهاند. مجروح و شهید را بالاخره میشد با قایق جابهجا کرد، ولی مهمات را خیر. صف تریلی و کامیون جلوی چشمم بود. آن همه مهمات آن طرف بود. وسط راه باز دو مرتبه بمباران شد، آن هم بمباران شیمیایی! به دلیل بخیههایم، نمیتوانستم از ماسک و لباس ضد شیمیایی استفاده کنم. به نبیزاده گفتم: «گاز رو بگیر. در برویم، تا شیمیایی نشدیم».
به روستایی رسیدیم. چند عرب روستایی بودند. سلام و علیک کردیم. پرسیدم رودخانه کجاست. گفتند: «بیا برویم ببینیم». رفتیم. دیدیم عرضش خیلی زیاد است. گفتند: «وقتی اینجا جزر میشود، ما قایقهامان را پشت میبندیم. اگر نبندیم آب میبرد. زمان مد با قایق حرکت میکنیم. زمان جزر کنار میآییم، چون آب ما را همراه خودش به دریا میبرد». آنجا هم نشد. رفتیم تا به آبادان رسیدیم. از آبادان عبور کردیم. به آقای نبیزاده گفتم: «من بچه کشاورزم. تجربه دارم. به جوب اصلی میگوییم شاهجو. به فرعی میگوییم جوب. ما جلوی جوب فرعی را میببندیم. آب میرود تو شاه جوب. باید برویم سرِ رودخانه را ببندیم».
باید میرفتیم تا به اول رودخانه بهمنشیر برسیم. راه نبود؛ همهاش درخت خرما بود. تویوتا در بعضی جاها راه میرفت. نزدیکیهای ظهر به اول رودخانه رسیدیم. دیدیم جای مناسبی است. از بیمارستان طالقانی آبادان، به داخل یک روستا رفتیم. آب، از داخل این روستا دو مرتبه به لب رودخانه میآمد. تا لب رودخانه هم جاده بود. محلی بود که ماهیگیرها قایقهایشان را میبستند و از آنجا سوار شده و به رودخانه کارون میرفتند. گفتم: «خیلی خوب. اینجا جای خوبی است. اینجا را باید ببندیم. آن طرفش هم کاری ندارد. به سه راهی آبادان اهواز ماهشهر میرسد. جاده آسفالت است. تا اینجا هم دوکیلومتر جاده بسازیم ، آمد و شد وسائل راحت انجام میشود».
با سرعت و عجله بچههای قرارگاه حمزه و جهاد سمنان را آوردیم. از آن طرف هم یک مشت از امکانات مازاد جهاد نجفآباد را که در آبادان بود، با هماهنگی آقای فروزش وآقای ورشابی به کار گرفتیم. آنها با بیسیم ابلاغ کردند؛ کار شروع شد و نیاز به نامه نبود.
بچههای نجفآباد از آن طرف و بچههای سمنان با مجموعهای از بچههای قرارگاه حمزه از این طرف، کار را شروع کردند. از تعدادی بچههای تهران که به قرارگاه کربلا آمده بودند نیز کمک گرفتیم. باید کار از داخل نخلستان انجام میشد. دیدم نخلها مانع هستند. باید نخلها از بین میرفت. سریع پیش آقای فروزنده رفتم. گفتم: «ما میخواهیم چنین کاری بکنیم. شاید پنجاه تا نخل باید قطع شود. این مأموریت را هم آقا محسن داده». گفت: «جرأت نمیکنم به شما چیزی بگویم، ولی یادت باشد که اگه آب بیفته تو آبادان، آقای جمی[6] میدهد اعدامت کنند. آقای جمی امام جمعه اینجاست و مورد عنایت امام و بعد هم مورد توجه بیشائبۀ مردم اینجاست. آب نیفته تو آبادان!» گفتم: «آقای فروزنده آب برای چی بیفته؟!» گفت: «آخه اینجا، بهار، آب طغیان میکند. همین طوری آب میافتد. حالا شما میخواهید جلوی بهمنشیر را ببندید». گفتم: «آقای فروزنده زمانی که سیل میآید آب کارون سه چهار برابر میشود، درسته؟» گفت: «آره». گفتم: «آن سالی که طغیانش بیشتر بود پنج برابر شد، مثل الان». گفت: «آره». گفتم: «وقتی مد میشود، آب شور دریا به اینجا میرسد یا نمیرسد؟» گفت «نه». گفتم: «آب شیرین رودخانه تا کجا پس میزند؟ تا نزدیک دارخوین پس میزند؟ یا میرود عقبتر؟» گفت: «یک کم پایینتر». گفتم: «خب. پس نشان میدهد که در زمان مد، آب حداقل یکی دو متر از زمان طغیان بیشتر بالا میآید. پس زمان مد کامل، آب تو آبادان و داخل روستاها نمیافتد. پس ما اگر اینجا را ببندیم، مثل اینکه جلوی مد را گرفتیم. در زمان جزر هم که هیچ خطری ندارد». گفت: «من نمیدانم. خودتان بروید محاسبه کنید». گفتم: «بنویس که ما میخواهیم خانههای مسیر راه را خراب کنیم تا برسیم به رودخانه. درختها هم قطع میشود». گفت: «چیزی ندارم بنویسم. باشد شما بروید انجام بدهید اگر چیزی شد بگویید فلانی گفته. من بعداً مینویسم و برایت میفرستم». گفتم: «پس تو رضایت داری؟» گفت: «آره». اوقاتم تلخ شد. گفتم: «اگر رضایت هم نداشته باشی، ما میرویم و کارمان را میکنیم، خداحافظ. شما نامه نمینویسی؟! ما میرویم با مسئولیت خودمان. بگذار اعداممان بکنند! بگذار کار بشود. فاو سقوط نکند».
کار را شروع کردیم. ولی نمیدانستیم جزر و مد چیه! آقای پورشریف[7] را پیدا کردیم. مهندس پورشریف از بچههای ستاد مرکزی بود. در هر عملیات به منطقه میآمد. در همین گیر و دار گفتند که شما را از اهواز خواستهاند! چند بار زنگ زدند، تماس گرفتند و پیک فرستادند. کار را سر و سامان دادم. کار را به آقای غلامرضا بوغیری سپردم و ماشین را گاز دادیم. با راننده به طرف اهواز حرکت کردم. به مقر جهاد سازندگی رفتم. اتاقِ خیلی بزرگی بود. دور تا دورش نشسته بودند. افرادی مثل آقای زنگنه، وزیر جهاد؛ آقای رفیقدوست؛ معاونینش؛ آقای خاموشی، سرپرست وزارت نیرو و معاونینش هم بودند. ده پانزده تا هم از پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله محلی. همه آدمهای سازمان آب خوزستان، از زمان رضاشاه تا حالا را آورده بودند! وحشت کردم. همین که رسیدم، آقای زنگنه گفت: « چه کار کردید؟» گفتم: «داریم کار میکنیم. میخواهیم رودخانه را ببندیم». گفت: «خیلی خطرناکه! این کار را نکنی ها!»
آن قدر شرایط بد شده بود که آقای رضایی به تهران گزارش داده بود. رئیس جمهور، آقای خامنهای، هم افتاده بودند دنبال اینکه چه کار کنیم. باید فاو را تخلیه کنیم!؟ مقامات کشور متوجه شده بودند. به امام گفته بودند که آقا پیشبینی نکرده بودیم پلهای ما را خواهند زد. امکانپذیر هم نبود که پلِ روی اروند را باز و بسته کنند تا دشمن نزند. امکانپذیر هم نبود که پل دوبهای[8] یا یک پل بشکهای بزنیم و ببندیم. کمی نشستیم. با همان دید کشاورز و دهقانیمان توضیح دادم که: «بند فرعی را میبندیم و آب به شاه جوب میرود؛ دو کیلومتر آن طرفتر هم به داخل اروند میرود». پیرمردی گفت: «آقا، اسرائیلیها طراحی کردند بهمنشیر را ببندند، جرأت نکردند. شما چطور جرأت میکنید؟» گفتم: «آقا اسرائیلیها کجا بودند که بخواهند اینجا را ببندند؟» گفت: «عراق وقتی میخواست بیاید خرمشهر و آبادان را بگیرد، از آن طرف کارون آمد این طرف، ولی ترسیدند اینجا را ببندند». همین طور داشت میگفت. گفتم: «ببینید! اسرائیلیها برای شما خیلی بزرگند! برای ما خیلی بزرگ نیستند! عموجان ما کار خودمان را میکنیم. بگذارید کارمان را بکنیم. چیه که از صد کیلومتر بیا اهواز!» صحبت میکردند که دبی آب چقدره، بالا چقدره، پایین چقدره. با پورشریف بیرون آمدیم. به پورشریف گفتم: «داریم میبندیم نظر تو چیه؟» گفت: «بابا برید ببندید. چیزی نیست». گفتم: «عرض بهمنشیر صد تا صد و پنجاه متره. عرض آن ]کارون[ پانصد متره. این آب میرود آن طرف. من رفتم. هیچی نگو. اگر آقای زنگنه گفت کجاست، بگو رفته دستشویی، تا من در بروم و از منطقه خارج شوم».
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. باید پیش بچهها بودم. خداحافظی هم نکردم. به راننده گفتم: «بگاز! بیسیمت را هم خاموش کن تا ما را از وسط راه برنگردانند. آن فرمانده بالاتر ماست. وزیر بگوید برگرد باید برگردیم». به آنجا رسیدیم. کار نیمه تعطیل بود. گفتند: «هواپیماها نمیگذارند». میراژهای جدید به عراق داده بودند و پایین میآمدند و بمباران میکردند.
شهادت مظلومانه!
دو نفر را پیش محسن فرستادم که ما گرفتار شدیم. فکری به حالمان کنید. خیلی طول نکشید که یک افسر آمد و سلام داد و گفت: «ما را از قرارگاه فرستادند. یک پدافند آوردیم». گفتم: «عمو پدافند به چه درد میخورد؟!» گفت: «این پدافند خیلی خوبی است. رادار دارد». توپ اورلیکن آورده بودند. چهارده تا هم پرسنل داشت. به غلامرضا بوغیری گفتم: «داخل درختها جا درست کنید». چند درخت خرما را هم کندیم و دورش را خاکریز زدیم. گفتم چند تا کمپوت و کنسرو به آنها دادند. تشنه و گرسنه بودند. از قیافهشان معلوم بود. سر از پا نمیشناختند، فقط میخواستند آن را زود راه بیندازند. همزمان، ما هم خاکریز میزدیم. گفتیم تریلی، یک ده تایی، لولهی آهنی 56 اینچی آورد، تا اگر نشد که آنها را داخل آب بندازیم، رویش خاک بریزیم. آنها را خالی کردند. خدا را شکر کردیم.
ساعت 3 بعد از ظهر بود. بچهها نفری یک کمپوت باز کردند. من هم به طرف بچههای خودمان راه افتادم. ضد هوایی را روشن کردند و یک دور زد. بیست یا سی متر فاصله گرفته بودم که یک دفعه صدا بلند شد. به محضی که برگشتم، اشاره میکردند به میراژ! همین که ضد هوایی را روشن کردند، لامصب یک موشک زد وسط آن. وقتی دود تمام شد، 9 نفرشان که نمیشناختیم، همه تیکه پاره شده بودند. فرمانده آنها اصلاً دیوانه شده بود؛ رفته بود تا ماشینشان را آن طرفتر بگذارد و بیاید که سالم مانده بود. یکی یکی هر کدام را صدا میکرد! البته خاکریز بلندی برایشان زده بودیم.
جان از بدنم رفت. قلبم هم ایستاد. چند لحظه که گذشت، یادم آمد که بیست سی هزار تا آدم آن طرف داریم. باید اینها را فراموش کنم. باید قلبم را فراموش کنم. آدمها را فراموش کنم. سی هزار تا نیرو آنجاست! اگر شکست بخوریم چی میشود! امید همه ملت ایران این بود که فاو را نگاه داریم و پای میز مذاکره بنشینیم. برگشتم. همۀ بچهها کُپ کردند. اشک چشم همه خشک شد. آب از گلویشان پایین نمیرفت. لامصبها میآمدند و مثل لاشخورهایی که روی آسمان پرواز میکنند، دور میزدند. هیچ توپی هم به آنها نمیرسید. گلوله ضد هواییهای ما تا بیست و پنج هزار پا میرسید، امّا آنها تا بیست و هفت هزار پا بالا میرفتند. نور خورشید که میافتاد، بدنه هواپیما برق میزد. هنوز کار را شروع نکرده بودیم که باز توپخانه شروع کرد. بچهها گفتند: «چه کار کنیم؟» گفتم: «برای شب خاک دپو کنید». مسیر کمپرسیها را هم میزد. آنجایی که خاک دپو میکردیم، چند مجروح و شهید دادیم. نه نمازی، نه ناهاری، نه غذایی و نه آبی! آن وقت به آقا محسن نامه نوشتم که: «اورلیکن آمد. روشنش کردیم. میراژ بمبارانش کرد. 9 شهید دادیم. میشود فکر دیگری کرد یا نه؟» نامه را با پیک موتوری فرستادم، ولی هیچ خبری از پیک نشد. نمیدانم در راه شهید شد؟ فرار کرد؟ اسیر شد؟ نفهمیدم چی شد. به دست محسن رسید؟ هیچ خبری نشد.
به آقای نبیزاده گفتم: «این جوری نمی شود، برو آن طرف آب و بچههای نجفآباد را راه بنداز». آنها امکاناتشان محدود بود. تک و توک[9] کردند. ما هم شروع کردیم. خاکها را جمع کردیم. ساعت 9:30 شب مد میشد. همین قدر که هوا گرگ و میش شد، بچهها شروع کردند و ریختند و ریختند و صلوات و تکبیر. به آخر کار رسیدیم. خیلی کم مانده بود که دو طرف کار به هم برسد. حدود ساعت 11 شب بود. زمانی که مد شروع میشد، فشار آب کم میشد. آب ایستاد. 4، 5 دقیقه بعد از آن جزر شد. آب آنچنان سرعت داشت که 10 دقیقه بعد یک کامیون خاک هم باقی نماند! همه را برد! بولدوزر خودش را با بدبختی نجات داد. آب، زیر بولدوزر را خالی میکرد.
ولی وای! ما قول داده بودیم که امشب پل میزنیم. دشمن دور بود و اگر چراغ هم روشن میکردیم، مشکل نداشتیم. راننده کمپرسیها، لودرها، بولدوزرها و همه مأیوس شده بودند. همه عزادار بودند. آن همه خاک آورده و دپو کرده بودند. چند بولدوزر دی8 از این طرف و دو تا از آن طرف گذاشته بودیم تا خاک دپو شده را بریزند و لودرها هم خاک را پایین بدهند. از آن طرف هم همه تماشا میکردند. طفلک! دو تا از بچههای اورلیکن که باقی مانده بودند، روی لولهها نشسته و نگاه میکردند. یکیشان میگفت: «ده روز دیگر خدمتم تمام میشود». 9 تا از رفیقهایش شهید شده بودند. مخصوصاً یکی از شهدا، افسری بود که خیلی دوستش داشتند. همان افسر نشسته بود تا خودش آزمایش کند که شهید شد.
پل فاطمهزهرا(س)
نتوانستیم کار کنیم. در شبانه روز دو بار جای جزر و مد عوض میشد. شب، صبح شد. صبح زود هواپیماها آمدند. گرومپ! گرومپ! بمب میریختند. مثل این بود که پدر سوختهها دیدهبانشان همان کنار ما ایستاده و دارد به اینها خبر میدهد. دست ما از همه جا کوتاه شد. همه رفتند تا برای سربازهای شهید ختم بگیرند. بعد از نماز صبح، دعای توسل، توسل به حضرت زهرا(س)، زیارت عاشورا و هر چه بلد بودیم، خواندیم. واقعاً مضطر شده بودیم. بچههایی که بی ابر میباریدند! در دعا شده بودند گریه! با تمام وجود به ائمه معصومین متوسل شده بودیم.
کمی که گذشت و هوا روشن شد، دیدیم آن روز با روزهای دیگر فرق میکند! خورشید در نمیآید! مه گرفت؛ غلیظِ غلیظ. شد شب. همه چراغها را روشن کردند. زمینها هم خاک رس بود. روی زمین، از مه غلیظ آب جمع شده بود. از برگ درختها هم آب میچکید.
گریدر آوردیم تا گِلها را کنار بزند. کمپرسیها سر میخوردند و داخل کانالها میافتادند. بچهها یا زهرا(س) میگفتند و با سرعت تمام خاک میآوردند. ریختند و ریختند و ریختند و دپو کردند. وقتی آب به طرف مد رفت، چهار لودر و بولدوزر از این طرف و چهار تا هم از آن طرف گذاشتیم. یک دفعه صبح، جزر و مد میشد؛ یک دفعه شب. صبح شد. خاکها را به سرعت و تکبیرگویان چسباندیم به هم! خاکریز کامل بود. این طور مواقع نمیدانم که مردم و رزمندگان از کجا پیدا میشدند. آتش و اسفند، گوسفند قربانی، شادی و اشک، صلوات و تکبیر! کار انجام شد.
فوری یک نامه نوشتیم: «بسمهتعالی ـ برادر محسن رضایی کار انجام شد!» دادم به نبیزاده و گفتم: «برو برسان به دست آقا محسن! من دیگر نه نای نشستن دارم نه نای حرف زدن». بیحالِ بیحال شدم. به بچهها گفتم: «یک کم شن روی آن بریزید تا ماشینها سُر نخورند». ایستادم و نگاه کردم. بعد هم گفتم: «حالا یک کم عرض را زیاد کنید. کمپرسیها را نگذارید بروند».
یک دفعه دیدیم که از زمین و آسمان صدایی بلند شد. وسط پل یک فروند موشک خورد. دیدم یک آدم دارد روی هوا پرواز میکند! آمده بود عکس بگیرد که موج بلندش کرد و به نخلها پرتاب شد. محل اصابت موشک به اندازه چهار پنج تا کامیون گود شد. بچهها خاک ریختند تا پر شد. عزم ما جزم شد که پل را گشاد کنیم تا اگر دو سه تا موشک هم بزنند، راه باز بماند. بیسیمها شروع شد: «آقا مهماتتان آمد! غصه نخورید! پل فاطمه زهرا(س) باز شد!» خدا میداند که زیارت حضرت زهرا(س) مه را آورده بود.
به راننده گریدر گفتم: « تو دائم تیغ بزن». به آقای بوغیری و عموزاده[10] گفتم: «بروید گُر و گُر، شن بیارید و بریزید اینجا. ما میخواهیم از اینجا برویم. ماشینها یک وقت تویِ گل فرو نروند».
بیسیمها که به صدا درآمد، لامصب میراژ آمد. موشک زد. نمیدید که بمباران کند. روز قبلش آبادان را قتل عام کرده و بیمارستان را زده بود. آن طرف ما را زد. دو اتوبوس مجروح آورده بودند، تا وقتی ما پل را زدیم، بیایند و رد شوند. هواپیما اتوبوس را بمباران کرد. همه آتش گرفتند. مجروحها همه سوختند. تریلیها، کمپرسیها، کامیونها و اتوبوسها، همه راه افتادند. مثل این بود که همه به هم گفته بودند پل کجاست. هیچ کس هم مسیر را گم نمیکرد! لودر گذاشتیم تا اگر بعضیها گیرکردند، آنها را تا داخل شهر آبادان ببرند. از آنجا هم جاده آسفالت بود. حدود پنجاه موتور و پانزده تویوتا آمدند. میخواستند مهمات ببرند. مهماتها را که بردند، توپخانهها راه افتاد. دیدم فایده ندارد بخوابم. بوغیری هم حال نداشت راه برود. پایش تو گل فرو میرفت و نمیتوانست از گل در بیاورد. بچهها خسته شده بودند و بیخوابی اذیتشان میکرد. راننده کمپرسیها ذوق زده شده بودند. میخواستند برای حمام به اهواز بروند. گفتم: «همه بروید شن بریزید. آنقدر شن بریزید که بولدوزر فرو نرود».
آقای نبیزاده آمد. سرش را روی شانه من گذاشت و گریه کرد. گفتم: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «حاج ابوالفضل نمیدانی چی شد. وقتی به قرارگاه رفتم، نامه را دستش دادم و گفتم برادر محسن سلام علیکم. این کار انجام شد! او بلند شد و سه دفعه تکبیر گفت! تمام قرارگاه ریختند که چی شده. گفت بچههای جهاد، پل فاطمه زهرا(س) را زدند! پل خاکی فاطمۀ زهرا(س) را زدند!»
کم کم مه رفت. آفتاب درآمد. به بچهها گفتم: «جمع کنید تا خلوت باشد». بچهها گفتند که آقا محسن زنگ زده بیا. نمیتوانستم تکان بخورم. بچههای بهداری گفتند بیا یک سرم وصل کنیم. یکی از شانسهایی که آورده بودم، این بود که بچههای بهداری دامغان تا میدیدند رنگ و رویم رفته، سرم وصل میکردند. آقایان اکبر نجفی، سید حسین موسویان و جدیدی، نوبتی میآمدند.
بعد از سرم، پیش آقا محسن رفتم. الحمدلله سرمش را در آورده بود. گفت: «چرا زردی اسهال داری؟» گفتم: «نه حال ندارم. از آن موقع که پیش شما بودم تا به حالا هنوز نخوابیدهام. این 48 ساعت همش ایستادم. از همه بدتر، آن اورلیکن را که زد، ما به هم ریختیم. ماشینهایی که آنجا بود، همه را رد کردیم. با لودر و گریدر بکسلشان کردیم و هلشان دادیم. جلو و عقب ماشینهایشان را قُر کردیم. غرامتش را به آنها بدهید». قبول کرد. گفت: «مأموریت شما تمام نشده! » گفتم: «چه کار کنم؟» گفت: «برو ایستگاه 9، 7 و 12 آبادان و هر کدام را میتوانی ببند». ماجرا را با بیسیم به بچهها گفتم. من که به ایستگاه 7 رسیدم، آنها هم آمده بودند. گفتند: «این جا خوبه. کنار همین پل را پر کنیم». کار را شروع کردند. زیر زمین کلی لوله نفت بود. هر جایی لودر میزد، نفت فوران میکرد. کنار پالایشگاه بود. رفتند تا از پالایشگاه سئوال کنند، امّا تعدادی شهید شده و تعدادی هم رفته بودند. فقط چند نفری آنجا بودند. گفتم: «از اینجا خاک برندارید و روی لولههای سوراخ شده هم خاک بریزید». بچههای پالایشگاه میگفتند که اینطوری به لولهها فشار میآید و احتمال دارد لوله منفجر شود. به دلیل اینکه زمان جزر و مد بالای رودخانه بسته شده بود، کارمان راحت بود. تند تند خاک ریختند و زود بستند. وقتی بسته شد، عملاً پل فاطمۀ زهرا(س) از کار افتاد؛ چون اینجا جاده آسفالت بود؛ کل ترافیک روی ایستگاه 7 افتاد. من هم فرصت پیدا کردم 9 ساعت گم شوم. رفتم 10 دقیقه بخوابم، 9 ساعت خوابیدم. صِدایم کردند: «از قرارگاه میگویند بیا».
عفونت بخیههایم بیشتر شده بود. گاهی احساس میکردم کسی دارد به سرم میخ میزند. به بیمارستان فاطمه زهرا(س) رفتم. دکتر گفت: «باید کل این بخیهها را در بیاوریم. چرک کرده. کار ما نیست. خطریه! باید به بیمارستان مجهز بروی. زیر باطری چرک کرده. مثل گوشت پخته شده. باید همه را بتراشیم».از در بیرون آمدم و گفتم: «خدایا عموم یک سگ داره، نگهش میداره. ما به قد یک سگم نیستیم! نگهمان داری». دلم سوخت. رفتم و پانسمان کردند. دکتری دستش را روی زخم گذاشت و دعایی هم خواند. گفت تا دو روز دیگر خوب میشوی. یک هفته هم طول نکشید. الحمدلله بخیههایم دو مرتبه خوب شد و نیاز به عمل مجدد نشد.
[1] - عمليات والفجر9 در ساعت23 و45 دقيقه 5 اسفند1364 با رمز ياالله، ياالله، ياالله در شرق چوارتاي كردستان عراق و پنجوین آغاز گرديد. مناطق آزاد شده در والفجر9 شامل چند پاسگاه مرزي، ارتفاعات کوخ، نمنم، ناصر، ماماخان و موبرا بود. (اطلس نبردهای یادگار، 120)
[2]- کنایه از اینکه مهمات رو به اتمام است و گاهی شلیک میکنند.
[3] - محمدعلی نبیزاده، فرمانده وقت قرارگاه نجف میگوید: «در جلسۀ قرارگاه خاتم افرادی همچون هاشمی رفسنجانی، فروزنده و محسن رضایی بودند. گفته شد اگر تا سه روز دیگر پل زده نشود، فاو از دست خواهد رفت. بچههای سپاه گفتند برای زدن پل بتنی سه ماه وقت لازم دارند...من از طرف آبادان با بچههای نجفآباد، بهمنشیر را پر میکردیم... وقتی 32 ساعته سد زده شد، به قرارگاه رفتم. غروب بود. تا آقا محسن خبر را شنید، منقلب شد، بغلم کرد، مرا بوسید، اللهاکبر بلندی گفت و سپس گفت با این پل کمر صدام شکست و فاو تثبیت شد». (مصاحبه 22/2/1392)
[4] - روستای چوئیبده در 30 کیلومتری جنوب شرقی آبادان و رود بهمنشیر در شمال آن جریان دارد. هنگام محاصره آبادان توسط نیروهای عراقی، این روستا محل استقرار لنجها و بالگردهای ایران بود که با تردد در مسیر این روستا تا ماهشهر، نقل و انتقال نیرو و مهمات را عهدهدار بودند.
[5] - بهمنشیر شاخه اصلی رود کارون است که در شمال جزیره آبادان جاری است؛ 85 کیلومتر طول دارد و به خلیج فارس میریزد. ارتش عراق که برای تصرف جزیره آبادان قادر نبود از اروندرود عبور کند، با قوای زرهی از شمال شلمچه وارد خاک ایران شد و پس از عبور از کارون، در 8/8/1359 به ساحل شمالی بهمنشیر رسید و صبح روز بعد غافلگیرانه از آن عبور کرد و وارد جزیره آبادان شد. با ایستادگی و مقابله مدافعان شهر ، عراقیها با تحمل تلفات عقبنشینی کرده و از بهمنشیر فاصله گرفتند. از آن پس تا عملیات ثامنالائمه(ع) مواضع پدافندی رزمندگان ایران در اراضی شمالی این رودخانه قرار داشت. (خوزستان در جنگ، 80)
[6] - آیتالله غلامحسین جمی (1304- 1386) امام جمعه فقید آبادان.
[7] - خسرو پورشریف، مسئول وقت مهندسی ستاد مرکزی مهندسی جنگ جهاد سازندگی.
[8] - این پل از یک صفحه بزرگ شناور که "دوبه" نام داشت، تشکیل میشد.
[9] - حجم کارشان کم بود.
[10]- فرمانده وقت گردان مهندسی رزمی سمنان و گرمسار