شهید محمدرضا عاشور
انگار اصلا فرو رفتن سنگ و تيغ را درون زخم‌هايش احساس نمي‌کرد. دوساعت سينه خيز رفت تا اين‌که بالاخره آمبولانسي پر از مجروح مي‌خواست حرکت کند. برادر اکبري آخرين مجروح را داخل ماشين گذاشت. يکي از بچه‌ها چشمش به رضا افتاد. لباسش گل آلود و خوني بود. زير بغلش را گرفت. «معطل من نشين! بقيه رو برسونين.»

خاطراتی از حماسه غواص شهید محمد رضا عاشور

نوید شاهد سمنان:

 

محمدرضا در عمليات والفجر هشت زخمي ‌شده است. او را به بيمارستاني در اصفهان منتقل کرده‌اند. خانواده به بالينش مي‌روند.

مي‌گويد:«آرزو داشتم بعد از عمليات برم زيارت امام رضا! اما مثل اين‌که نمي‌شه!». در ميان بوي ساولني که چند دقيقه پيش براي نظافت کف اتاق استفاده شده نفس‌‌هاي آخر را مي‌کشد. در سکوت و اشکي که از گوشه‌ي چشمش جاري است. برادرش او را در تابوت مي‌گذارد. روي پارچه‌اي مي‌نويسد:« محمدرضا عاشور، اعزامي‌از گرمسار.».

خانواده با او وداع مي‌کنند. برادر پارچه را روي تابوت مي‌کشد. به گرمسار مي‌روند تا مقدمات تشييع را فراهم کنند. جنازه همراه چندين جنازه‌ي ديگر با هواپيما به تهران مي‌رسد. بايد جنازه‌ي هر شهيدي به شهر خودش برود. اما پارچه‌اي که روي تابوت اوست با پارچه‌اي روي تابوت شهيدي از مشهد جابه‌جا مي‌شود. به مشهد مي‌رود. آستان علي بن موسي الرضا. طواف داده مي‌شود. خانواده‌ي شهيدي که نامش بر پارچه نوشته شده، او را مي‌برند تا کفن و دفن کنند.

وقتي تابوت را باز مي‌کنند به جاي شهيدشان، شهيد ديگري را مي‌بينند.

«شهيد مشهدي کجا برده شده؟» به گرمسار؟ تلفن‌ها به کار مي‌افتد. مشهد. تهران. گرمسار.

شهيد عاشور با آرزوي برآورده شده به شهرش بر مي‌گردد.

برگرفته از خاطره‌ي پدر شهيد

مي‌خواستم فرياد بزنم.

بايد روي تخت جابه‌جايش مي‌كردم. خيلي سخت بود. سعي داشتم طوري تكانش بدهم كه كمتر درد بكشد. گفتم:«رضا! حاضري؟».

با اشاره‌ي چشمانش به من فهماند كه آماده است.

يك دست را زير سر و دست ديگرم را زير شانه‌اش بردم. كمي او را چرخاندم. خداي من! پشتش پوست انداخته بود. در اين مدت نتوانسته بوديم او را جابه‌جا كنيم. منتظر بودم تا صداي ناله‌اش بلند شود. اما دريغ از حتي يک آه.

برگرفته از خاطره‌ي آقای حسين عاشور

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در خواب ديدم كه همراه شهيد رضا و شهيد قديري با کارواني از شهدا به کربلا مي‌رويم. زمين گِل بود و من با زحمت زيادي قدم بر مي‌داشتم. اما رضا تند حرکت مي‌کرد و جلو مي‌رفت.

گفت:«خيلي آهسته مي‌ياي؟».

گفتم:«پام فرو مي‌ره! نمي‌تونم تندتر بيام.»

گفت:«پاهات رو محکم روي زمين بکوب؛ مثل من؛ اون وقت مي‌توني.»

برگرفته از خاطره‌ي آقاي بهمن زماني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در غسال‌خانه‌ي مزار شهداي گرمسار بدنش را برهنه كردند تا بشويند. تصورش هم برايم دشوار بود. سوراخ پشت كتفش با مقدار زيادي گاز استريل پر شده بود. شكمش بر اثر عمل‌هاي مكرر به زمين شخم زده مي‌ماند. پاهايش زخمي بود. دستانش از تير و تركش نصيبي داشتند. او سرشب تا روشن شدن هوا، خودش را در آب و آتش و لجن كشيده بود. نمي‌خواست اسير دشمن شود.

برگرفته از خاطره‌ي آقاي بهمن زماني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

«قسمت اين بود که به جاي غواصي توي آب, اين‌جا انجام وظيفه کنم.»

فين‌هاي[1] غواصي را زير بغلش زد و با يک ياعلي بلند شد و گفت:«برادرا، پشت سر من بياين، بي ‌سر و صدا!».

راه بلد جلو و همه پشت سرش. نزديک‌هاي صبح به پشت خط دشمن رسيدند. صداي تيربار، سکوت سنگين منطقه راشکست. رضا روي زمين افتاد و خودش را گوشه‌اي کشيد.

«رضا! لباست خونيه؟»

در حالي که دردش را فرو مي‌خورد. آب دهانش را به سختي قورت داد و گفت:«همين‌طور با احتياط برين جلو. چيزي نمونده که برسين.».

گفتم:«اول بذار زخمت رو ببينم.»

گفت:«چيزي نيست يک ترکش مختصره.»

لباسش را كه باز کردند، روده‌هايش آويزان شد. کمر و پاي چپش هم تيرخورده بود.

گفت:«برين! نبايد عمليات رو ناتموم بذارين.»

با چفيه شکمش را بست و با اصرار، بچه‌ها را راهي کرد. به هر قيمتي شده بايد حرکت مي‌کرد، اگر مي‌ماند قطعا اسير نيروهاي دشمن مي‌شد. بيشتر راه را از شدت درد و ناتواني سينه خيز رفت. دست‌هايش گاه روي زمين بود و گاه روي شکم پاره‌اش.

انگار اصلا فرو رفتن سنگ و تيغ را درون زخم‌هايش احساس نمي‌کرد. دوساعت سينه خيز رفت تا اين‌که بالاخره آمبولانسي پر از مجروح مي‌خواست حرکت کند. برادر اکبري آخرين مجروح را داخل ماشين گذاشت. يکي از بچه‌ها چشمش به رضا افتاد. لباسش گل آلود و خوني بود. زير بغلش را گرفت.

«معطل من نشين! بقيه رو برسونين.»

او را بغل کرد و داخل ماشين گذاشت. به بيمارستان صحرايي رسيد. با امکانات محدود آن‌جا کار چنداني نتوانستند بکنند. هيچ اميدي نبود تا رسيدن هلي‌کوپتر دوام بياورد. بالاخره هلي‌کوپتر آمد و رضا را به اصفهان رساندند. اما طاقت نياورد و روي تخت بيمارستان به شهادت رسيد.

برگرفته از خاطره‌ي مرحوم آقای جلال پازوکي

 

[1] - به چيزي گفته مي‌شود كه غواصان به پاي خود مي‌بندند.

منیع: کتاب ساقیان معرفت / چاپ زمزم هدایت قم / تهیه کننده بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده