«حجره در خاک»؛ خاطرات از برادران شهید سید جمال و سید مهدی احمد پناهی
دستت را رها ميکنم تا تو بتـواني آن را بلند کني! ميتواني ستارهها را بشماري يا براي خودت بگيري! نه! ميدانستم! باور ميکني اگر بگويم دوستمان ميتواند.
او هم ستارهها را ميشناسد هم به درسـتي و دقيق شـناســايي ميکند.
اينها را رزمندهها ميگويند. امّا خودش باور ندارد که ميتواند. او حتّي باور نميکرد که سبز است بايد سبز بپوشد امّا توانست.
هر چه ميخواهي نگاهش کن و هر چه ميخواهي از او بپرس او دارد نجات پيدا ميکند! از چه کسي؟ شايد هم چه چيزي؟ از دنيا و مادي بودنش، از گناه و تاريکي. گفتم که درونش سبز است و ماندن برايش سخت! بيا دارد ميرود بايد عجله کنيم، تا بتوانيم مقداري از راه همسفرش باشيم!
از خانه که بيرون آمديم، ضربهاي را از شدّت سرما بر صورتم احساس کردم. زيپ کاپشن را تا بالا کشيدم و يقه آن را هم بلند کردم. سيدجمال من را به کناري برد و از ماجرا سؤال کرد. برايش که تعريف کردم گفت:«اگه با حسن آشتي نکني تو رو نميبخشم!»
- مقصر خودشه! بايد اوّل هم اون جلو بياد!
- حتّي اگه حق با تو باشه بايد آشتي کني!
حرفي براي زدن نداشتم. با لحن آرام خود نصيحت کردن به من را شروع کرد. گفت:«شما بچه بسيجيها بايد حواستون جمع باشه چون رفتارهاي شما رو دشمنهاي انقلاب زير نظر دارن!»
همديگر را بغل کرديم. گفت:«شما سر يک چيز کوچک قهر کردين نه سر يک مسئله اعتقادي! اگه شهيد بشم ازت راضي نيستم بايد آشتي کني!»
خنديدم و گفتم:«حالا شهيد بشو!»
****
از خانهشان که دور شديم احسان گفت:«من دايي سيدجمال م، او رو خيلي خوب ميشناسم امشب يک طوري بود! مثل اينکه داشت خداحافظي ميکرد.!»
مسعود در جوابش گفت:«آره، مثل اينکه قراره شهيد بشه، خداحافظياش بوي رفتن ميداد!»
آقاي حسين رستمزاده(دوست شهيد)
ادامه در کتاب...
*************************
مشخصات کتاب حجره در خاک: