معرفی کتاب «جنگ پشت میله ها»؛ خاطرات آزاده و جانباز سید مجید ابوالحسنی
با
پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت و اعلام آتش بس بین ایران و عراق، آزار و اذیت در
اردوگاه به شکل محسوسی کاهش پیدا کرد. حتی فرمانده و بعضی سربازها روشهای مختلفي
را برای دلجويی از ما به کار ميبردند. یکی از این روشها که ظاهراً در اکثر
اردوگاهها استفاده شد اعزام اسرا به زیارت کربلا بود. البته این سفر هم مانند بقیه
کارهای دوران اسارت با اجبار و بدون حق انتخاب انجام گرفت.
روزی
که فرمانده اعلام کرد قرار است به کربلا برویم از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.
خدا را شکر میکردم.
زیارت
کربلا آرزوی همه ما بود. چه آنزمان که در جبهه میجنگیدیم و چه زمانی که اسیر
شدیم. بارها شاهد بودم که بچهها هنگام درد یا شکنجه سرشان را به طرف کربلا میچرخاندند
و بر امام غریب و یارانش سلام میدادند. با اینحال وقتی فرمانده اردوگاه خبر را
اعلام کرد، ارشد آسایشگاه گفت باید منتظر بمانیم تا او کسب تکلیف کند.
چند
هفته گذشت. یک روز صبح بعد از نماز، زمانی که هنوز آسمان روشن نشده بود، سوار
اتوبوس شدیم و به طرف کربلا حرکت کردیم. از یک طرف دوست داشتم حالا که چنین توفیقی
نصیبم شده با لباس نو و سر و وضع مرتب وارد صحن حضرت ابا عبد الله 7 شوم و از طرف
دیگر خودم را دلگرم میکردم که همین لباسهای فرسوده و زردرنگ اسارت شاید باعث شود
کمتر شرمنده امام باشیم.
نمیدانم
چند ساعت طول کشید؛ سه ساعت شاید هم بیشتر. فقط میدانم که قلبم هر لحظه تندتر میتپید
و فضای اتوبوس برایم تنگتر میشد؛ تا اینکه وارد شهر کربلا شدیم. قبل از رسیدن به
حرم مطهر، در طول مسیر مردم کنار خیابانها ایستاده بودند و ما را نگاه میکردند. بعضی
اشک میریختند و بعضی پنهان از چشم بعثيها برایمان دست تکان میدادند؛ اما میترسیدند
احساسشان را آشکارا نشان دهند.
کمی
قبل از ورودی حرم با توقف اتوبوسها و باز شدن در، دیگر هیچکدام به حال خود
نبودیم. تمام تهدیدهای فرمانده را از یاد برديم و فقط میخواستیم به حرم برسیم. آنجا
بود که بعد از نُه سال، انگار طعم آزادی را میچشیديم و میتوانستيم پرواز کنيم.
مداح
آسایشگاه که تا آن موقع به اجبار ساکت مانده بود، بیاختیار شروع به خواندن کرد.
بلند گفت:«برای شادی روح امام خمینی صلوات!. برای سلامتی رهبر انقلاب
صلوات!».
همه
صدایمان را آزاد کردیم. سالها نتوانسته بوديم به آن بلندی صلوات بفرستیم. ناگهان
با ضربههای بیوقفه کابل و چوب نگهبانها به خود آمدیم. درست در بین الحرمین بود
که ما میدویدیم و سربازهاي عراقی با کابل و چوب دنبالمان ميكردند؛ چه ضربههای
پر خاطرهای!
در آن
روز به یاد ماندنی کسی نمیخواست تند بدود. انگار میخواستیم پیش از ادای سلام، بدنمان
مانند بدن اسرای کربلا کبود و خونین باشد.
بالاخره
ضریح ششگوشه امام و قبر کوچک حضرت علیاصغر بود که بغضمان را ترکاند. از صبح
انتظار میکشیدم که با امام درد دل کنم؛ اما چشمم که به ضریح مطهر افتاد، سلام كردم
و زیر لب زمزمه کردم:«گفته بودم چو بیايی غم دل با تو بگویم؛ چه بگویم که
غم از دل برود چون تو بیايی.».
تا
بعد از نماز ظهر در کربلا ماندیم. ناهار را نجف خوردیم. سپس ما را سوار اتوبوس کردند.
پیش از ترک حرم، یک پر کبوتر از روی زمین برداشتم. به این نیت که آن را بر چشمهاي
نابینای پدرم بمالم.[1]
وقتی
اتوبوسها از کنار تل زینبیه میگذشتند، دیگر کسی به حال خود نبود. حس کودکی را
داشتیم که از آغوش مادر جدا میشود؛ یا بهتر است بگویم حس اسیری که توانسته تنها
چند ساعت آزادی را تجربه کند و باید به زندان بر گردد.
آن
روز حس غربت من تلختر از زمانی بود که به اسارت در آمدم. وقتی چشمم به نخلستانهاي
کوفه افتاد، آرزو میکردم اتوبوس بایستد و من بتوانم به چاهی در نخلستان پناه ببرم
و درد دل کنم.
ورود
به بغداد دلتنگیام را دو چندان کرد. مردم پایتخت عراق با مردم کربلا بسیار تفاوت
داشتند. مردم بغداد به راحتی تا نزدیک اتوبوسها میآمدند، آنها گریه نمیکردند؛
بلکه این بار ما بودیم که با دیدن خنده آنها اشک میریختیم؛ نه به حال خودمان که به
مظلومیت اسرای کربلا. مردم بغداد به طرف ما سنگ و آب دهان میانداختند. کوچههای
شام را به یاد ما میآوردند.
بغداد
را خیلی زود ترک کردیم. آسمان عراق رنگ غروب گرفته بود که دیوارهای بلند اردوگاه
از دور نگاهمان را پر کرد. هر چه جلوتر میرفتیم بر غربت دلهامان افزوده میشد.
زمانی
که از دروازه الأنبار گذشتیم دو باره شدم همان اسیر 2868. نگهبانها خیلی سریع همه را
به آسایشگاهها برگرداندند.
پس از
آن نوبت به کسانی رسید که در طول سفر از دستورها سرپیچی کرده بودند. تازه آنزمان بود
که فهمیدیم وقتی ما در حرم زیارت میکردیم، نگهبانها با ماژیک پشت لباس متخلفین
علامت گذاشتهاند.
[1] - از نامههای خانوادهام حدس
زده بودم كه پدرم از دنیا رفته است؛ اما نمیخواستم این موضوع را باور کنم.