شهادت تزريق خون به پيكر اجتماع است
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسین عربعامری فرزند محمدصادق و طوبی، نخستین روز بهمن ۱۳۳۲ در روستای خیج از توابع شهرستان شاهرود به دنيا آمد. دوران ابتدایی را با موفقیت به پایان رساند. همزمان با تحصيل در كار كشاورزی و دامداری به خانوادهاش کمک میکرد . بعد از اتمام دوره ابتدایی ترک تحصيل كرد. خدمت سربازی را در هوا برد شيراز گذراند.
در سال ۱۳۵۴ با خانم لیلی جودانه ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج چهار فرزند پسر به نامهای علیاکبر، علیاصغر، روحالله و عمار است.به خاطر فرهنگ بالا و سواد بالای خانوادهاش خیلی زود در مسير انقلاب و فعاليتهای آن قرار گرفت. پنجم آذرماه سال ۱۳۵۹ به عنوان بسیجی وارد جبهه شد.
فرمانده گردان کربلا
بعد از چند ماه عضو سپاه گرديد. علاقه عجیبی به سپاه و خدمت كردن در آن نهاد مقدس داشت تا اينكه به عنوان پاسدار رسمی مشغول خدمت شد. به خاطر شايستگیهایش خیلی زود فرمانده گروهان شد و پس از چند عملیات به عنوان فرمانده گردان كربلا منصوب گشت. پیش از این فرماندهی گروهان لشگر هفده علیبن ابیطالب (ع)، فرماندهی گردان در تیپ ۲۸ صفر و فرماندهی گروهان در تیپ ۲۱ امام رضا (ع) را بر عهده داشت.
به خاطر علاقه و صميیی بودن و همچنین برادر خطاب کردن رزمندگان، همه او را اخوی صدا میزدند و به اخوی عرب مشهور بود. هشت بار به جبهه اعزام شد. سرانجام حسين بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت در جزیره بوارین در عملیاتی که برای گمراه کردن دشمن انجام شد به علت اصابت تركش به دست و پا به شهادت رسيد.
مادر شما برو تا پدر پیشم بیاید
همسرش میگويد: «نزدیک سالگرد شهید بود. با خواهرم نان میپختیم از عمار، فرزند كوچكم، غافل شدم. خواهرم به من گفت:«از عمار خبر بگير.» پشت در گوش ايستادم، انگار خواب بود. بعد به غذايی كه روی اجاق بود، سرزدم. وارد آشپزخانه كه شدم، عمار نشسته بود و با خودش بازی میكرد.
با ديدن من شروع كرد به گشتن اتاقها. همه جا را گشت و یکباره شروع به گريه كرد. به او گفتم: «چه شده است؟ از چیزی ترسیدی؟» گفت: «نه.» تو كه آمدی بابام رفت. او را بغل گرفتم و پرسيدم: «بابا؟» گفت: «من كه از خواب بيدار شدم، ديدم شما نيستيد، ترسيدم و گريه كردم. آن موقع بابا آمد و مرا بغل كرد و گفت: تا مادرت پيش تو بياد من نزد تو هستم. حالا شما برويد تا دوباره پدرم نزد من بيايد.»
همچنين نقل میكند :«بعد از شهادت او، یک نفر به خانه ما آمد و یک بسته پول را جلوی من گذاشت و با بغضی در گلو گفت: «آن موقع كه در جبهه بودیم، مادر خانمم به رحمت خدا رفت. با اخوی در ميان گذاشتم. برگ ترخیصم را امضا كرد و پولی را توی جیبم گذاشت. هر كار كردم نتوانستم آن پول را به او برگردانم. با لبخندی زيبا گفت: حتماً اين چند روز لازمت میشود.» بقيه حرفش را نتوانست ادامه دهد. لحظاتی به عكس حسين زل زد و اشک میریخت. كمی كه آرام شد گفت: «خدا خدا میكردم زودتر نزد شما بيايم و قرضم را ادا كنم.» به او گفتم: «من از اين پول خبر ندارم، نمیتوانم از شما بگيرم، نزد خودتان باشد.» نگاهش بين عمار و روحالله چرخيد و گفت: «اين پول حق اين بچههاست.»
همان شب حسين به خوابم آمد و گفت: «اين پول مال خودش است. وقتی آمد تمام و كمال به او برگردانيد.» همان توی خواب به ذهنم رسيد كه حتماً قسمتی از سهم امامش را به او داده است، اما نه اسمش را میدانستم و نه آدرسش را. فكر و خيال راحتم نمیگذاشت. چند روز بعد وقتی دوباره پشت درِ حياط او را ديدم، سريع رفتم و پول را برای او آوردم. منقلبتر از چند روز قبل بود میگفت: «اگر شهيد توی خواب به من تأكيد نمیكرد، محال بود برای گرفتن پول نزد شما بیایم.»
حضورش را حس میکنیم
همسر علیاكبر عربعامری، فرزند ارشد شهيد، میگويد: «با لباس بسيجی همراه چند نفر وارد خانه شدند. نزد من آمد و بیمقدمه پرسيد: «اسم فرزندت چي است؟» گفتم: «نگار.» همانجا نشست و دستش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه كرد، نگران شدم، پرسيدم: «از كسی ناراحت هستيد؟» گفت: «دوست داشتم اسم او را زهرا بگذاريد.» او از در خارج شد. افسوس كه نه پدربزرگ زهرا را ديد و نه زهرای من پدربزرگ را.»
علیاكبر عربعامری، فرزند شهيد، نقل میكند: «طول یک سال دنبال كار بودم و هيچ نتيجهای نمیگرفتم و با ديدن مدرک و معدل بالايم و فقط تعريفی میشنيدم. یکبار دلشكسته به خوابگاه برگشتم و با خود گفتم: «اگر بابام زنده بود، من اينقدر مشكل نداشتم، شايد پشت یکی از اين میزها نشسته بودم. ماشينی و موبايلی داشتم.»
شروع به گريه كردم و خوابم برد. خواب ديدم پدرم نزد من آمده و موبایلی به طرفم انداخت و گفت: «اين هم موبايل.» برای كار هم خودم برای تو درست میكنم. اينقدر به اين طرف و آن طرف نرو. اگر خدا بخواهد درست میشود و اگر نخواهد هیچکس نمیتواند كاری بكند. جمله آخر حرف پدرم باعث شد با رضايت خاطر به شاهرود برگردم و همه چيز را به خدا بسپارم. یک هفته طول نكشيد با آگهی روزنامه در آزمون ورودی شركت كردم و با رتبه نخست به استخدام وزارت نفت درآمدم.»
شهادت تزریق خون به پيكر اجتماع است
شهيد در وصيتنامهاش نوشته است: «حمد و سپاس خدای را كه مرا نعمت حيات بخشيد و جان و روحم عطا كرد و به هنگام پرواز از قفس تنگ زندگی دنيا، آنچه خود عطايم كرده بود به كرامت از من خريداری كرد.
خدايا، اين كالای ناچیز در برابر عظمتت را بپذیر و مرا در لقايت جاودان ساز. به عنوان مقلد امام، افتخار میكنم كه خدا مرا از سربازانش قرار داد.
ای امام! اگر من هزاران جان میداشتم، در راه تو فدا میكردم. هیچ قطرهای در مقياس حقيقت در نزد خداوند از قطره خونی كه در راه خدا ريخته میشود بهتر نیست. شهادت تزریق خون به پيكر اجتماع است.
پیکر پاکش بعد از تشییع در گلزار شهدای روستای خیج از توابع شهرستان بسطام شاهرود به خاک سپرده شد.
همسرش میگويد: «روز دوم به خاكسپاری شهيد بود كه برادرانش فرشی كه در خانه پهن بود و زياد رفت و آمد و میشد، به خاطر نگهداری و خراب نشدن بردند روی سكّو و آن را تكان دادند و جمع كردند من گفتم چكار میكنید، شهید اين را به خاطر همين ايام و مراسم خريده است بياوريد سرجايش بگذاريد. فردا صبح كه شد یکی از همسايهها آمد و گفت خانم جودانه ديشب همسرت بخوابم آمد و گفت به همسرم بگوييد سكّهای را كه برايش كنار گذاشته بودم ديروز كه برادرانم فرش را برداشتند پشت یکی از ظرفها داخل اتاق افتاده است برو بردار كه مفقود نشود رفتم به همان نشانی و سكّه را يافتم. آنجا حضور آن بزرگوار را در تمام لحظات زندگیام مطمئن شدم. خدايش بيامرزد»
منبع: کتاب جاودانههای تاریخ/ نشر شاهد/ بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان