در زندانهای ساواک بر ما چه گذشت؛ چرا انقلاب کردیم!
گفتوگویی اختصاصی نوید شاهد سمنان با جانباز انقلابی محمد جعفر ایمانی خوشخو
اکنون که استعمار و
استکبار جهانی با تهاجم فرهنگی گسترده سعی در تطهیر چهره سخیف و منحوس رژیم پهلوی
برای نسل جوان ما را دارد. باید با بیان حقایق آن دوران آحاد جامعه را با ظلم و
جور رژیم پهلوی و اندیشههای آزادی خواهانه مردم، آشنا کرد.
چندینبار مصاحبه با جانباز معزز آقای ایمانی خوشخو به
دلیل فشار روحی به ایشان متوقف شد اما ایشان برای روشن شدن حقایق ادامه دادند و
گفتند: «وقتی یاد زندانهای ساواک میافتم تمام بدنم میلرزد؛ هیچوقت نتوانستم
شکنجههای روحی و جسمی آن زمان را از یاد ببرم، آنقدر این شکنجهها زیاد بود که به
قول هم سلولیهایم ایمان را بر باد میداد! هر یک روزش برابر بود با یک سال؛ اما
مقاومت مردم در برابر شکنجهها و رسیدن به هدف، من را یاد فداکاری اصحاب پیامبر در
زمان صدر اسلام میاندازد.»
نوید شاهد سمنان: از حال و هوای آن زمان
برایمان بگویید و چرا انقلاب شد؟
جانباز محمد جعفر
ایمانیخوشخو: «پدرم روحانی بود و من نیز در آن زمان مشغول درس در حوزه علمیه
بودم. بارها اتفاقات خیلی بد و ناگوار برای مردم را شاهد بودم، مردم از ظلم، بیعدالتی،
فقر، عدم اجرای احکام دین، عدم امنیت و... در رنج بودن، نوجوان بودم و دلم برای
آزادی و آزادیخواهی میتپید، بارها متن و شعر مجلههایی با موضوع آزادی در سایر
کشورها را میخواندم، آنها را حفظ میکردم و در جلساتی که بصورت مخفیانه برگزار میشد
میخواندم. همه ما چه آنان که اسلامگرا بودند و چه لیبرالها، سوسیالیستها و
ناسیونالیسمها؛ یک هدف داشتیم و آن بر اندازی رژیم شاه بود.
آن زمانی در حالی از آزادی زن حرف به میان میآمد که هیچ
امنیتی برای زنان جامعه در نظر گرفته نمیشد. حتی به یاد دارم زنان شوهردار ربوده
میشدند به آنان تجاوز میشد اما هیچ کسی پیگیر این موضوعات نبود.
بی عدالتی، فقر و بیکاری در جامعه فراگیر شده بود و مردم
نیز نا امید و خسته بودند.
این مسائل بود که حرکت یکپارچه ملت به یکباره همچون طوفان
رژیم شاه را سرنگون کرد.
نوید شاهد سمنان: از فعالیتهای خود و اولین
دستگیری توسط ماموران ساواک بگویید؟
جانباز محمد جعفر ایمانیخوشخو: «من در آن زمان 21 سال
داشتم، در قم درس طلبگی میخواندم، فعالیتهای ما جلسات محرمانه برای سرنگونی رژیم
پهلوی گرفته، تا پخش علامیه و... اما بعد از مدتی جلسات ما لو رفت و من توسط ساواک
دستگیر شدم، بعد از دادگاهی من را به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری (موزه عبرت ایران
فعلی) منتقل
کردند.»
نوید شاهد سمنان: از اولین روزهای حضور در زندان برایمان بگویید؟
جانباز محمد جعفر ایمانیخوشخو: «یادم هست من در بهمن ماه دستگیر شدم هوا خیلی سرد بود، من را ابتدا به بیابان بردند و عریان کردند، شلاق زدن شروع شد، چهار نفر بودند و شلاق دست به دست میچرخید، فکر میکنم 700 تا زدند. آنقدر که پوست بدنم پاره پاره شده و خون بود که با هر ضربه شلاق فوران میکرد.
بعد از آن ما به زندان برگشتیم و در میدان وسط زندان بههمراه تعدادی دیگر از زندانیان گفتند بدوید. شکنجهگرها دور تا دور ایستاده بودند و هر بار شلاق می زدند. از درد نمیتواستم راه بروم. برف های زیر پای ما به رنگ خون شده بود. چشمانم را که باز کردم در زندان بودم و هم سلولیها بالای سرم.»
نوید شاهد سمنان: از فضا زندان و شکنجهها برایمان بگویید؟
جانباز محمد جعفر ایمانیخوشخو: «صبح، ظهر و شب یکسره بود از انواع شکنجهها، شکنجهگرهای زیادی بودند. اما شکنجهگری بود، ملقب به دکتر حسینی، قد خیلی بلندی داشت و هیکلش مانند گوریل، همیشه دعا میکردم تا به دست حسینی شکنجه نشوم، بسیار خشن و بیرحم بود. آنچنان شکنجه میکرد که مرگ جلوی چشمانمان میآمد.
دو بار در شبانه روز نوبت سرویس بهداشتی داشتیم که همان دو بار هم گاهی از طرف زندانبانان فراموش میشد مجبور بودیم زیر زیلوی زندان کارمان را انجام دهیم. بوی تعفن برانگیزی اتاق کوچک و چند نفره را برمیداشت. یک کاسه پلاستیکی بود که در آن غذا میخوردیم و بعضی وقتها از همان برای ظرف ادرار استفاده میشد. که زندان بوی تعفن نگیرد.
گاهی از خمیر نان خشک شده به عنوان قاشق یا ظرف استفاده میشد که از ابتکارات خود بچهها بود.
فضای چند متری و کوچک با آن همه کثیفی و زخم ها و بدن پاره پاره بچه ها مملو بود از چرک و خون و بیماری، اما هیچ دکتری نبود که رسیدگی کند.»
نوید شاهد سمنان: نحوه برخورد آنان با زنان، افراد کهن سال، جوانان و نوجوان چگونه بود؟
جانباز محمد جعفر ایمانیخوشخو: «رژیم پهلوی به دروغ حرف از آزادی زنان میزد، اما در واقع در زندانهای ساواک آنچان شکنجههایی انجام شد که در تاریخ سابقه ندارد. زنان را عریان و از سقف بر عکس آویزان میکردند و شلاق میزدند، خیلی از این زنان بیگناه بودند و فقط برای اینکه شوهر و یا یکی از اعضای خانوادهاش انقلابی بودند شکنجه میشدند، به یاد دارم که یکبار یکی از همین زنان در زندان بچه ای را به دنیا می آورد، از درد به خود میپیچید و فریاد میزد اما هیچ دکتری برای به دنیا آوردن بچه به زندان نرفت!.
افراد کهن سال نیز همینطور بودند، اعضای بیگناه خانوادههای انقلابی را دستگیر و برای اعترافی که نمیدانستند شکنجه میشدند.
حتی یک کودک 12 ساله را نیز به زندان آوردند، کودک از ترس داشت قالب تهی میکرد و بشدت میلرزید.
زندان بقدری وحشتناک بود هنوز هم وقتی به تهران می روم سعی میکنم از خیابانهای اطراف عبور کنم و چشمم به موزه عبرت نخورد.
نوید شاهد سمنان: آیا در برابر شکنجهگرها مقاومتی صورت میگرفت؟ نتیجه این مقاومت چه بود؟
جانباز محمد جعفر ایمانیخوشخو: «شکنجهگرها بشدت بیرحم بودند و معمولاً چند شکنجهگر بود. اگر مقاومتی صورت میگرفت شکنجه هم بیشتر میشد، خیلی از آزادی خواهان به دست همین شکنجهگرها شهید شدند.
به یاد دارم یک معلم اهل لرستان به نام اشتری را به زندان آوردند، من در صف انتظار برای شکنجه بودم،صورتمان پوشیده بود و فقط کمی از کف زمین دیده میشد. نوبت من شد و با سیلیهای شدید و پیاپی وارد اتاق شکنجه شدم.
چشمبند را باز کردند، چند زندانی دیگر در کنار من نشسته بودند، چهار شکنجهگر به جان یک نفر افتاده بودند که فردی تنومند بود، شلاق را به سر و صورتش میزدند اما مقاومت میکرد و به شکنجهگرها فحش میداد. صورتش کبود شده بود و آنقدر شلاق به سرش خورد که بشدت سرش باد کرده بود.طوری که سرش از صورتش بزرگتر نشان می داد. شکنجهگرها که خسته شده بودند زیر لب به هم میگفتند: عجب درختی هست، از صبح داریم شکنجه میکنیم. هنوز جان دارد!.
یکی از شکنجهگر ها به نام (عباس شهریاری) برگشت و به من گفت: ببین اینها معلمهای شما هستند، شما دانشآموز هستید و از اینها آموزش خرابکاری میگیرید، جای شما الان ایجا نیست، جای شما مدرسه است، اصلاً چرا باید شکنجه شوید؟
بعددستش را به آرامی روی سر زخمی و کبود شده اشتری گذاشت، به یکبار از درد فریاد کشید. آنقدر زده بودند که وقتی دستی به زخمش می خورد، درد تمام بدنش را فرا میگرفت. دلم ریش ریش شده بود و برایش سوخت.
شهریاری شلاق را طرف من گرفت و گفت: این شلاق را بگیر و این معلم را ادب کن!.
میخواست ما را در برابر هم قرار دهد. نگاهم با نگاهش درآمیخت، لحظهای آن نگاه را فراموش نمیکنم. به راستی که او را معلم واقعی خود میدانستم!. داشتم به همه چیز فکر میکردم، هدفم، انقلاب، آزادی و بیعدالتی، فقر و...
معلم گفت: بزن
شهریاری فریاد زد: بزن پدر سوخته. بزن و خودت را نجات بده. اینجا جای تو نیست!.
نمیتوانستم بزنم، دستانم میلرزید
به یکباره تصمیم خودم را گرفتم و یک قدم به عقب برگشتم...
شهریاری شلاق را از من گرفت و گفت: کارت تمام است.
شلاق را به نفر بعدی داد گفت: بزن
اما نفر بعدی هم نزد و یک قدم برگشت.
شلاق را به دو نفر دیگر هم داد اما کسی نزد.
یادم نیست آنروز تا کی شکنجه شدیم اما این برایمان درسی بزرگ بود از یک معلم بزرگ
چند سال بعد برای خرید کتاب به تهران رفتم با کمال تعجب آن معلم (اشتری) را در خیابان انقلاب دیدم یاد آن روز افتادم و خاطرهها را برای هم بازگو کردیم.
او یک کتاب خریده بود که به من هدیه داد، نام آن کتاب " فولاد چگونه آب دیده شد" اثر نویسنده نیکلای استروسکی. این بهترین هدیه بود که میتوانستم بگیرم.