یک ها عاشق دو نمی شوند!
زندگینامه
عزتالله دانشفر در اولین روز از بهمن ماه سال هزار و سيصد و چهل و پنج در شهرستان بهشر دیده بهجهان گشود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در همان شهرستان بهپایان رساند.
سال هزار و سيصد و شصت و سه از طریق بسیج سپاه پاسداران و بهعنوان امدادگر بهجبهه اعزام شد. بار دیگر در سال شصت و پنج از همان طریق راهی جبهه شد.
در عملیات کربلای 5 بهاسارت در آمد. اردوگاه محل اسارت وی «11-تکریت» بود.
وی هم اکنون در بنیاد شهید دامغان مشغول فعالیت میباشد.
سرباز نگهبان از پشت میلهها داخل سالن را میپایید. سایهاش زیر نور مهتاب، بر روی ما که دراز کشیده بودیم، میافتاد و شکل خندهداری بهخود میگرفت. شکل یک میم بزرگ و دراز. صدای پوتینهای خوابآلودهاش در گوش سالن میپیچید. بعد از ماجرای بعد از ظهر بیشتر مراقب ما بود. بههرحال دستور مافوق بود و باید اجرا میشد:
«هیچیک از اسرا از ساعت نه شب بهبعد حق بیدار ماندن و بهخصوص نماز خواندن را ندارد!»
منتظر بودیم با اشارهی علی کار را شروع کنیم. نگاهمان از زیر پتو به آمد و شد سرباز عراقی بود. علی چسبیده بود بهدیوار. بدی اردوگاه این بود که پنجره زیاد داشت. خوبیاش هم این بود که پنجرهها خیلی پایین نبود. آدم بهراحتی میتوانست خمیده خمیده از زیرش رد شود. بدون اینکه سرباز نگهبان متوجه شود. علی اشاره کرد:
«بچهها پاشین! حالا وقتشه.»
من و مهدی آرام از جا بلند شدیم و چسبیدیم بهدیوار. خمیده خمیده پنجرهها را رد کردیم تا رسیدیم بهشیرهای آب. بهآرامی وضو گرفتیم و برگشتیم. تمام بچههایی که قصد نماز خواندن داشتند بههمین ترتیب وضو گرفتند.
اما نماز خواندن چه؟ ایستادن برای نماز همان و بلند شدن صدای کرکنندهي سوت سرباز همان. آنوقت بود که باید تا صبح انواع و اقسام شکنجهها را تحمل میکردی و از دهان مثل گور آن سرباز فحش میشنیدی. ولی ما باید نماز میخواندیم. مهرها را بهآرامی درآوردیم و دراز کشیدیم. پتوها را روی سرمان کشیدیم. هرکس ما را میدید فکر میکرد مثل اصحاب کهف سیصد سال است خوابیدهایم.
بهپیشنهاد علی نماز شب را درازکش و زیر پتو خواندیم. سرباز عراقی قدم میزد. کمی آنطرفتر از زیر دهها پتو صدای زمزمههای عمیق در فضای سرد سالن میرقصید.
اتوبوس لنگلنگان مسیر را طی میکرد. خورشید بیرمق با آبی آسمان خداحافظی میکرد. سرخی آسمان دم غروب چیزی را بهیادش میآورد. هنوز جای زخمش درد میکرد. تلویزیون درون اتوبوس روشن بود. حالش از دیدن برنامههای عراقی بههم میخورد. افسر عراقی که تا آنلحظه ساکت ایستاده بود و بهبیرون نگاه میکرد، برگشت نگاهی بهاسرا کرد. صدای زمزمهها در فضای بستهی اتوبوس گم شد. شروع کرد بهفارسی صحبت کردن:
- این اردوگاه که میبینین امکانات خیلی خوبی داره؛ امکانات ورزشی و بهداشتی در سطح عالی!
اشارهای بهبیرون کرد. از حرفهای او لجش گرفته بود. سرش هنوز درد میکرد. یکی از اسرا گفت:
- دِ لامصب! اگه راست میگی دستامونو وا کن تا حالیات کنیم اردوگاه عالی یعنی چی!
نگاهش را پرت کرد بیرون. دیوار کهنه و بلند اردوگاه از پشت شیشه دیده میشد. سیمهای خاردار بالای آن بوی آزادی از دست رفتهاش را میداد. اتوبوس وارد اردوگاه شد. یکلحظه از ترس قالب تهی کرد. از پشت شیشه دویست سیصد سرباز عراقی را دید که ناگهان بهطرفی دویدند. کنجکاوی کوچکی بر ترسش اضافه شد. اتوبوس که ایستاد آنها را دید که هر کدام چیزی بهدست گرفتهاند. عدهای چماق، برخی کابلهای ضخیم و بعضی هم دسته بیلهایی بلند و دراز. معنی امکانات عالی را داشت متوجه میشد. حبیب، بغل دستیاش که متوجهي تغییر حال او شده بود، سقلمهای بهاو زد و گفت:
- چیه؟ ترسیدی؟
- آره خب! تا بهحال اینهمه عراقی ندیده بودم!
حبیب اشارهای کرد بهتلویزیون و گفت:
- نگاه کن داره قرآن میخونه ببین چی میگه «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا، إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا».[1] آمادهای؟
با صدای لرزان گفت:
- برای چی؟
حبیب گفت:
- تونل وحشته دیگه! دو طرف عراقیها میایستن تا میخوری میزننت. واستادن همون و له شدن همون. همین دو آیه رو زیر لب زمزمه کن و سریع رد شو!
از اتوبوس پیاده شدند. دیوارهای خشمآلود تونل انتظار آنها را میکشید. دوید. با هر قدم و از هر طرف چیزی محکم بهتنش میخورد:
- ان... چماق... آخ مع ال... کابل... آخ... عسر یسراً... دسته بیل... آخ...
- حمید! منو ببخش! کاش دستام قلم شده بود اونکار رو نمیکردم ولی خب دیگه!
- نه بابا سعیدجون! این حرفا چیه؟ تو باید منو ببخشی که اونجور محکم زدم.
اشک از چشمهاشان جاری بود. یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و صورت هم را میبوسیدند. وضع بقیهی اسرا هم مشابه آندو بود.
صبحها اسرا را دو صف میکردند. درست روبهروی هم. با شکنجه مجبورشان میکردند بههم سیلی بزنند. مات و مبهوت همدیگر را نگاه میکردند. هیچکس هیچ اقدامی نمیکرد؛ اما بهزور باتونهای عراقی، مجبور میشدند. صبح، صبح دستها بود و صورتها؛ اما غروب که بهآسایشگاه میرفتند، گریان از هم عذرخواهی میکردند. غروب، غروب بوسهها بود و اشکها.
«یالا... پیرهنشو از تنش درآر، این لباس رو تنش کن.»
سرباز عراقی با عصبانیت علی را هل داد بهسمت حسین که نشسته بود. حسین، علی را که تلو تلو میخورد و در حال سقوط بود، در آغوش کشید. آرام او را روی زمین خواباند. نگاهی بهچشمهای بیرمق او کرد و در حالیکه او را آرام تکان میداد گفت:
- علی! علی! حالت خوبه؟
- آره حسین! آخ! فقط یك خرده کمرم درد میکنه.
- میتونی بشینی؟ میخوام لباستو عوض کنم.
- آره بابا! آخ! فقط باید کمکم کنی.
حسین دست علی را گرفت. وقتیکه نشست بهآرامی پیراهن خونیاش را در آورد. پاره و خونی بود پیراهن علی. چیزی را بهذهن حسین متبادر ساخت. زیر لب گفت:
- پیرهن یوسفیات پاره شد، البته از ناحیهی دیگری!
پیراهن را که در آورد، خشکش زد. آتشفشانی در درونش گدازان شد. قلبش تیر کشید. تمام بدن علی کبود بود. شبی خسته زیر پیراهنش خوابیده بود. رو بهعلی کرد و گفت:
- علی! چکارت کردن؟
- چه میدونم؟ از این برج لجن بپرس که مثل عزراییل بالا سرت ایستاده.
نگاهی بهسرباز عراقی کرد. لباس لجنی رنگ و رورفتهای تنش بود. کار حسین که تمام شد، سرباز کشانکشان علی را به انفرادی برد. دلش بهحالش میسوخت. از همه بیشتر او را شکنجه میکردند. چند ساعت بعد همهی اسرا در آسایشگاه جمع بودند. حسین کنار حاجاحمد نشسته بود. حاجاحمد سابقهاش در اسارت از همه بیشتر بود. حسین سؤالی را که چند روزی بود مثل زنبور در حاشیهی ذهنش وزوز میکرد از او پرسید:
- حاجی! چرا علی رو اینقد شکنجه میکنن؟ مگه اون بندهي خدا چه گناهی کرده؟
حاج احمد دستی در ریشهای جوگندمیاش کشید و با مهربانی گفت:
- میدونی آقاحسین! علی از بچههای حوزهاست. درس طلبگیاش رو ول کرد اومد جبهه. درست مثل تو که مدرسهات رو ول کردی. عراقیام بهطرز وحشتناکی از رزمندههای روحانی حساب میبرن. حالا هم چن روزی هست که شستشون خبردار شده که علی روحانیه.
همهی اسرا قاشق بهدست بهصف ایستاده بودند. افسر عراقی روبهروی آنها ایستاده بود و سربازی کوتاهقد هم کنارش. افسر اشارهای بهسرباز کرد و سرباز هم بهطرف اسرا آمد. یکی یکی قاشقها را از اسرا تحویل میگرفت. مثل آدمهای عصر حجر که تا بهحال قاشق ندیده باشند، بهقاشقها نگاه میکرد. بهبعضیها قاشقهاشان را پس میداد، اما بعضی دیگر را با لگد از صف بیرون میانداخت. قاشقشان را هم پرت میکرد طرفشان. انتهای صف غلام ایستاده بود. نمیتوانست خندهاش را از حرکات این سرباز نگاه دارد. بهحسن که کنارش ایستاده بود، رو کرد و گفت:
- حسن! این یارو انگار بهعمرش قاشق ندیده! این کارا چیه که میکنه؟ داستان چیه؟
حسن که سرش را خم میکرد تا ببیند اوضاع از چه قرار است، لبخندی زد و گفت:
- هه! مگه خبر نداری؟ بهونهی جدید برای شکنجهاست.
غلام که حالا لبخند کشدارش تبدیل بهناراحتی معناداری شده بود گفت:
- نه! اینبار چه بهونهای؟
- بابا همین که اسرای ایرانی میخوان عراقیها رو با قاشقاشون بکشن!
- چی؟ با قاشقاشون؟ ولی ما که همچین قصدی نداشتیم! داشتیم؟
- معلومه که نه! ولی فکر کردن ما قاشقامونو برا کشتن اونا تیز میکردیم!
اسرا برای رعایت بهداشت قوانین خاصی وضع کرده بودند. یکی از این قوانین این بود که هرکس قاشق خودش را نشانهگذاری کند تا نوبتهای بعد هم از همان قاشق استفاده کند. یکی قاشقش را سوراخ کرده بود. یکی روی آن با میخ ضربدر کشیده بود. بعضیها هم با لبههای دیوار سیمانی قاشق خود را نوک تیز کرده بودند.
هر چه اطراف او را میگشتند چیزی پیدا نمیکردند. مثل آدمهایی که چیزی روی زمین گم کرده باشند، دور و بر علی میچرخیدند و وسایلش را زیر و رو میکردند. کمکم ما هم بهشک افتادیم که شاید او روزهاش را شکسته باشد. غذاهایی که برای افطار پنهان کرده بودیم از ما بهزور گرفتند. میگفتند:
«غذا اگه بمونه فاسد میشه.»
جوانترین اسیر اردوگاه بود. پشت لبهايش تازه سبز شده بود. موهای وزوزیاش آدم را یاد سیم ظرفشویی میانداخت. شیطانی معصوم در نگاهش پرسه میزد. لباس اردوگاه خیلی برایش گشاد بود. بچهها «داشعلی» صدایش میزدند.
ماه رجب بود. همه قریب بهاتفاق روزه بودیم. البته علی را مطمئن نیستم. چند ساعت بیشتر بهافطار باقی نمانده بود. وقت افطار ناگهان چیزی توجه همهي ما را جلب کرد. علی با پلاستیک غذا گوشهای نشسته بود. از این که فکر کرده بودم روزهاش را شکسته است، احساس ناراحتی میکردم. نزدیکش رفتیم. گفتم:
- داشعلی شیطون! بگو کجا قایمش کرده بودی؟ من فکر کردم طاقت نیاوردی و روزهتو خوردی!
سرخ شد. صورتش باغ فرشته شده بود. مِنّ و مِنّی کرد. دست آخر با کلی ادا و اطوار، آرام روکرد بهما که مشتاق شنیدن جوابی از او بودیم. گفت:
- اِ... اِ... توي شورتم!
- شده تا بهحال مجبور بشی ایستاده بخوابی؟
- چی ایستاده؟ مگه ایستاده هم میشه خوابید؟
- همین دیگه! شب که میشه، هر موقع دلت خواست کپهی مرگتو توی اون رختخواب گرم و نرم میذاری، بایدم تعجب کنی! بله ایستاده خوابیدن. ایستاده مردن. ایستاده درد را بهدوش کشیدن.
- حتی فکرش رو هم نکردم.
- ولی من یك عمو دارم که دو سه سال اسیر عراقیها بود. خودش میگفت که شبا ایستاده میخوابیدن.
***
می خواستند بخوابند. فضای اتاق حجمی کوچک داشت. درازکش شدن در آن فضا آخر بیرحمی بود. خوابیدن درازکش مساوی با پایمال شدن حقوق حداقل سه اسیر بود. آنقدر جا کم بود که خیلیها ایستاده بودند. آنهایی هم که جایی پیدا کرده بودند کمترین حجم را اشغال میکردند. مثل جنین در شکم مادر. فشرده و تو در تو. خواب از حضور در این اتاق میترسید. چیزی مثل جرقهای در تاریکی بهذهنش خطور کرد. خواست چیزی بگوید، اما چهرههای معصوم بقیه این اجازه را بهاو نداد. حرف در پلهی سی و نهم گیر کرد. سر بر استخوان سفت پای رفیقش گذاشت و مچاله خوابید.
وقت ناهار بود. سربازهای مسؤول پخش غذا در را باز کردند. یکی از آنها فریاد محکمی کشید. یعنی اینکه؛ یک نفر بیاید و غذا را تحویل بگیرد. نوبت من بود. دستهایم را بهصورتم مالیدم. صورتم را برای چند سیلی آبدار آماده کردم. تفریحشان این بود. غذا بیاورند و نفری چند سیلی و احیاناً اردنگی بهتحویل گیرندهی غذا بزنند. از جایم بلند شدم. قدمهایم بوی بیزاری میداد. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دستی از پشت مرا از حرکت باز داشت. دستهایی روستایی و زمخت.
مهدی بود. گفت:
- برو بشین! من میرم غذا رو میگیرم.
هم خوشحال شدم هم ناراحت. ولی با اصرار او قبول کردم. رفت و دقیقهای بعد برگشت. روی صورتش رد دستی نانجیب پیدا بود. صورتش سرخ بود و لبخندی سبز مثل همیشه روی لبهايش روییده بود.
«مهدی زمانی! اصغر کربلایی! یوسف وفايی! از صف بیان بیرون! بقیه برن تو آسایشگاه!»
افسر این را که گفت، زنجیر اسرا بهسمت در ورودی اردوگاه حرکت کرد. آن سه نفر تنها ماندند. هرکدام در دل بهچیزی فکر میکردند. اینکه چرا آنها را صدا زده بود، هیچکس نمیدانست. افسر نگاهی بهآنها کرد و کلاهش را روی سرش حرکت داد. با لحنی آرام گفت:
- شنیدم که طراحی شما بد نیست، درست شنیدم؟
مهدی که از همه با سابقهتر بود و مسنتر گفت:
- چطور؟
فرمانده عکسی از جیبش در آورد. رو بهآنسه کرد و درحالی که عکس را بهآنها نشان میداد گفت:
- یک هفته وقت دارین تا عکسش رو بکشین، اگه خواسته باشین نافرمانی کنین، یا عمداً بد بکشین راحتتون نمیذارم!
عکس صدام بود. با همان سبیلهای خاص خودش. نگاهش را بهکدام افق دوخته بود، معلوم نبود. لبخندی چندشآور روی لبهای گوشتالویش نشسته بود. فرمانده ادامه داد:
- ولی اگه خوب بکشین، دو روز از شکنجه خبری نیست.
اصغر نگاهی بهآندو کرد و پچ پچگونه گفت:
- بچهها قبول کنیم دو روزم دو روزه!
تمام سعی خود را کردند. واقعاً گل کاشتند. عکس با طراحی مو نمیزد؛ ابلیس قاب گرفته. در پایان، دو روز مزد آنها با بدقولی عراقیها تبدیل به یکروز شد.
عکس را زدند توی اردوگاه. واقعاً شاهکار هنری بود. یکروز که همه در آسایشگاه نشسته بودند، ناگهان در باز شد. سربازی خپل و تپل وارد شد. عرق تمام صورتش را خیس کرده بود. نفس نفس میزد. با لحنی سرشار از ترس گفت:
- کی عکس صدامو پاره کرده؟
یکی از اسرا گفت:
- کدوم عکسو؟
گفت:
- همون که بهدیوار اردوگاه نصب بود. شما نمیدونین کار کیه؟
همه بیاطلاع بودند. اصلاً از آسایشگاه چند روزی میشد که خارج نشده بودند. مگر بچههای مسؤول غذا. آنها هم بیخبر بودند. معلوم شد کار یکی از سربازها بوده است. پاره شدن عکس صدام باعث شد که همهي سربازهای اردوگاه تبعید شوند و سربازهای دیگری بهجای آنها بیایند. اسرای ایرانی خیلی خوشحال بودند. چون سربازهای جدید هرقدر هم که زور میزدند بهگرد پای آن جلادها نمیرسیدند.
مانده بودیم چکار کنیم. سرباز عراقی باتون بهدست روبهروی ما ایستاده بود. هرکس بهحرفش گوش نمیکرد، بهشدیدترین وضع شکنجه میشد. رو بهمهدی کرد گفت:
- بگو ... بر خمینی!
مهدی زیرک بود. کاری کرد که ما هم یاد گرفتیم. سریع جوری که سرباز عراقی متوجه نشود گفت:
- رهبر خمینی.
هوا گرگ و میش بود. خبری از نسیم سحرگاهی نبود؛ هوا دم کرده و گرم. با صدای سوت سرباز عراقی از خواب بیدار شدند. از آسایشگاه بیرون رفتند. آستینها را کمکم بالا میزدند تا سریع وضو بگیرند. بهطرف شیر آب وسط حیاط راه افتادند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که صدای نگهبان آنها را متوجه خود کرد:
- وضو بگیرین و بیاین اینجا بهصف بشین! سریع!
وضو گرفتند. اسرا یکییکی کنار هم بهصف ایستادند. نگهبان عراقی روبهروی آنها ایستاده بود. با عزمی راسخ سرفهای کرد وگفت:
- تا طلوع آفتاب میشینین! سراتونم پایین! هیچکس حق نماز خوندن نداره! حبیب که آستین پیراهنش را پایین میآورد گفت:
- زکی! خواب دیدی خیره جوون!
همهی اسرا خندیدند. هنوز نگهبان عراقی چند قدمی آن طرفتر نرفته بود که یکییکی بچهها بلند شدند و ایستادند برای در کنار هم نماز خواندن. نگهبان که هیچکس برای حرفش تره هم خرد نکرده بود، عصبانی برگشت. قصد شکنجه داشت. اما دست تنها بود. چند نفر از اسرا را با چوب دستی هدف قرار داد. بیفایده بود. رفت. اسرا نمازی با طعم گس شکنجه خواندند.
مرد جوان بهطرف رادیو ضبط روی طاقچه حرکت کرد. صدای رادیو بلند بود. گوینده با صدایی خشدار میگفت:
«اینجا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران. امروز پنجشنبه، بیست و یکم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و یک مصادف با... .»
که مرد رادیو را خاموش کرد. روی طاقچه بدجوری بههم ریخته بود. چندین نوار، ده بیست کتاب در یکطرف و جانماز و قرآن در طرف دیگر. ضبط صوت وسط آنها بود. نواری از روی طاقچه برداشت و داخل ضبط گذاشت. موسیقی عربی بود و خوانندهاش هم زنی ناشناس. صدایش را خیلی بلند کرد. بههرحال بحث روز جامعه «آزادی» بود و او آزادی را در این میدید که صدای خوانندهی مورد علاقهاش را بهگوش تمام کوچه برساند. مسلم است. هرکس برداشتی از «آزادی» دارد. اگر میخواست سارا اینجا باشد دستش را سریع میکوبید روی ضبط. سه سالی میشد که در اثر آن حادثه از دست رفته بود. مینا هنوز دو سالش نشده بود که بیمادر شد. خودش هنوز آثار جراحت روی دست و پایش بود. زنده ماندن او و مینا اتفاقی عجیب و غریب بود. شاید هم باید زنده میماند و اینهمه سختی میکشید.
***
خوانندهی محترم هم اکنون از آن فضای رمانتیک چند سال عقب میرویم. بهآسایشگاهی در دل کشور عراق. لطفاً بهگیرندههای خود دست نزنید.
***
از دهان باز بلندگوها، صدای آواز زنی بهگوش میرسید. عربی بلغور میکرد. فضای آسایشگاه تاریک و کم نور بود. سرباز نگهبان با چشمهایی پف کرده داخل را میپایید. عراقیها لطف کرده بودند تلویزیون را برده بودند و در ازای آن یک قرآن بهآنها داده بودند. یک قرآن برای چیزی حدود نود نفر. حاجعلی ریشسفید اسرا طوری برنامهریزی کرده بود که هر نفر در شبانهروز حداقل ده دقیقه بتواند قرآن بخواند. اما اگر این موسیقی بگذارد. بهعمد صدای موسیقی را بلند کرده بودند. تا هم اعصاب بچهها را بههم بریزند هم اینکه نتوانند آنطور که باید و شاید قرآن بخوانند.
مرد دست مینا را که کنار سفرهی صبحانه نشسته بود، گرفت. بلندش کرد و با هم شروع کردن به چرخیدن دور اتاق. موهای طلایی رنگش بهچهرهی معصومش جلای خاصی داده بود. چندلحظه بعد او را روی دوشش گذاشت. هنوز خاطرات آن تصادف لعنتی روی دوشش سنگینی میکرد. بهطرف ضبط حرکت کرد. مینا نگاه معصومش را بهطاقچه دوخت. انگشت کوچکش را بهطرف قرآن روی طاقچه برد و کشید روی جلد قرآن. رد انگشتش در دل غبارنشستهي روی قرآن جادهای کوچک ایجاد کرد. با دیدن غبار روی قرآن حسی غریب تمام وجود مرد را گرفت. این آهنگ مسخره کمکم روی اعصاب میرفت.
***
غدیر که نوبتش افتاده بود ساعت دو و نیم شب کنار غلام که الان نوبتش بود، نشست. گوشش را برد نزدیک دهان او. با لحنی خاص گفت:
- اجازه میدی بهقرآن خوندنت گوش بدم؟آخه معلوم نیس بتونم اونموقع شب پا شم و قرآن بخونم.
غلام نگاهی مهربانانه بهاو کرد. یعنی جواب مثبت است. قرآن در حالی زمزمه میشد که دهان پرگوی بلندگوها کماکان باز بود.
خون زیادی از او رفته بود. پرندههای چشمش بیحال افتاده بودند. سربازان عراقی کشانکشان او را بهسمت آسایشگاه بردند. در را که باز کردند، صدها چشم بهاو دوخته شد. یکی از سربازها بهداخل آسایشگاه پرت كرد. بچهها دورش را گرفتند. با دیدن بچهها شکوفهی نازکی از لبخند لبهايش را گرفت. ناصر گفت:
- مهدی جون حالت خوبه؟
مهدی با صدایی ضعیف گفت:
- آره بابا! اینقدر لوسم نکنین چیزی نشده که!
احمد با دستمالی خیس خون زخمهای روی صورتش را پاک کرد. علی دستهای او را آرام ماساژ میداد. مصطفی ظرف آب بهدست کنار بچهها ایستاده بود. معصومیت و رنج، هالهای بود اطراف چهره آنها. ذکر «یا حسین» از لبهایش جدا نمیشد.
صدای همهمهی بچهها بلند بود. این صدای همهمه بسته بهزمان آن معنای متفاوتی داشت. اگر نزدیک وقت غذا بود، داوطلب شدن بچهها برای گرفتن غذا و احیاناً شکنجه معنی میداد. اگر نزدیکهای عصر بود، دعوا بر سر قرآن بود. اگر صبح زود بود، همهمهای بود که صدای موسیقی مبتذل عراقیها را گم میکرد.
اما همهمهي امروز هیچکدام از آنها نبود. تقی که تا آنلحظه غرق در افکار خود بود، کنجکاوانه بهسمت بچهها رفت. سلامی کرد و ایستاد. بعد از چند لحظه گفت:
- چیه؟ باز آسایشگاه رو گذاشتین رو سرتون؟ اگه کاری هست خب بگین من انجام میدم؛ اینکه سر و صدا کردن نداره!
ناگهان همه زدند زیر خنده. حسین که شوخ طبعیاش زبانزد بود گفت:
- بچهها انگار امروز قسمت آقاتقیه، آقاتقی بفرما!
تقی هاج و واج مانده بود. حسین آفتابهای بهاو داد و فرچهای کهنه و شکسته. دعوای آنروز سر تمیز کردن دستشویی بود!
- دایی مهدی! تو رو خدا یکی از اون خاطرههاتو برام تعریف کن!
- آخه دایی مثلاً خاطرهی شکنجهی من به چکار تو میياد؟
- خب دایی، بالاخره باید بدونیم چه بلایی سرتون آوردن یا نه؟
- چرا خب! ولی...
- دیگه ولی و اما و اگه نداره. دایی من تا یك خاطره برام تعریف نکنی تلفن رو قطع نمیکنم.
- آخه از کجا بگم؟ الان ذهنم یاری نمیکنه!
- دایی اومدی نسازی! مگه میشه آدم اینچیزا از ذهنش بره؟
- نه! ولی خب بهیاد آوردن همهی جزییات هم کار چندان سادهای نیست.
- حالا یکی رو بگین که زیاد جزییات نداشته باشه!
- باشه! بذار فکر کنم.
مرد چند ثانیهای مکث کرد. گوشی تلفن در دستانش لرزش خفیفی داشت. صدای دخترکی چهارده پانزده ساله از آنسوی شنیده میشد:
- دایی مهدی! چی شد؟
- خوب گوش کن!
- باشه. اصلاً خودکار برداشتم که بنویسم.
- اونقدر صابون بهخوردم داده بودن که نیاز بههیچ خمیر دندونی نداشتم. حرف که میزدم، کف صابون، از دهانم بیرون میيومد. هر روز ما رو بهحمومی که تازهساز بود، میبردن. البته منظورم از حموم، اتاقی دو در یک و سیمانی بود که محض خالی نبودن عریضه، دوش آبی هم توش بود. اونجا صابون بهخوردمون میدادن و بهتنمون برق وصل میکردن. همه وقتی حموم میرن، بهقول معروف سفید میشن. ولی اونجا هر کی حموم میرفت، نهتنها سفید نمیشد که با تن کبود و سیاه از ضربات کابل بر میگشت.
- اعتراض نمیکردین؟
- دِهِه! تو انگار تو باغ نیستی ها! هر اعتراض اونجا مساوی شکنجه بود. اعتراض نمیکردی شکنجهات میکردن، چه برسه بهاینکه اعتراض هم کنی!
هوای اتاق خفه بود. ترکشی که بهسر احمد خورده بود، حال او را لحظه بهلحظه وخیمتر میکرد. خون از زیر باند سفید دور سرش، روی پیشانیاش میلغزید. مرگ در کنارش ایستاده بود. هیچ کاری از ما بر نمیآمد. حسین محکم بهدر آهنی اتاق کوبید و شروع کرد بهداد زدن. سرباز نگهبان سلانه سلانه بهطرف در راه افتاد. حسین که دست و پا شکسته عربی بلد بود گفت:
- هذا رجل قریب الموت.
اما سرباز عراقی بیتفاوت برگشت. حسین لگد محکمی بهدر زد. علی که سن و سالی از او گذشته بود، بلند شداحمد را ازگوشهی اتاق بلند کردکشانکشان رساند وسط. پاهایش را رو بهقبله کرد. احمد لبخندی زد. شهادتین را گفت.
چشم بست با لبهای نیلوفر
جام شهادت را لا جرعه
سر کشید.
تنها
او
او
و
هرکس که نگاهش را از تلویزیون میدزدید، ضربهای مهلک بهسر و گردنش میزدند. بغض راه گلوی بچهها را گرفته بود. بویی شبیه بوی لاشهای که چند روز مانده باشد، اردوگاه را پر كرده بود. اسرا را داخل آسایشگاه نشانده بودند. ردی از خشم و نفرت در چهرهها پیدا بود. آنها که نوجوان بودند، بدنهاشان لرزش خفیفی داشت. تلویزیون روشن بود و سه چهار سرباز بالای سرشان ایستاده بودند؛ چماق بهدست. جواد که بهقول خودش بچهی محلههای پهلوون نشین تهران بود، نگاهی بهسربازهای عراقی کرد. آب دهانی بهسمت آنها پرتاب کرد و گفت:
- تُف بهغیرتتون! از ما خجالت نمیکشین بهاین نوجوونای طفل معصوم رحم کنین!
تلویزیون صحنهی نمایش شهوتزای آدمیانی بود که از مرتبهی حیوانیت هم فروتر رفته بودند. بوی گند آن تمام اردوگاه را پر کرده بود. بوی تعفنی بهقدمت خلقت بشر.
به صف نشسته بودند. خورشیدخانوم بهتن آنها سوزنهای آتشین فرو میکرد. سر و صورت بچهها ظاهر نامرتبی داشت. بعد از یک صبح طاقتفرسا بیگاری برای عراقیها باید هم چنین میبود.
اَه... آن معمار عراقی چقدر بددهن و احمق بود. حاضر بود همهجور شکنجهای بشود، ولی برای او کار نکند. دهانش را که باز میکرد، یاد غار میافتادی. نعرههایش شبیه صدای خر مشحسن روستای خودشان بود و سبیلش فرمان دوچرخهی دوران کودکیاش؛ آویزان و نوک تیز. غرق افکار خودش بود که افسرعراقی یکی از اسرا را بهنام صدا زد؛ حاج علی. چهرهاش خستگی یک عمر پنجاه و چند ساله را بهدوش میکشید. روزگار بدجوری پیشانیاش را خط خطی کرده بود. بلند شد و پیش پای او ایستاد. شکوه و ابهت او در مقابل خشم بدبوی عراقی دیدن داشت. افسر بیهیچ حرفی سیلی محکمی بهاو زد. حاجعلی مردانه نگاهی بهاو کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
چند ساعت بعد، بچهها خسته در آسایشگاه نشسته بودند. ناگهان افسر عراقی وارد شد. ظاهرش تغییر کرده بود. بچهها او را که دیدند، گل از گلشان شکفت. بعضیها بهقهقهه افتادند. دست بانداژ شدهاش بهگردن آویزان بود. وقتی دستش را دراز میکرد و فرمان میداد، مثل آفتابه میشد؛ یک دست و خپل. حاجعلی را صدا زد. نزدیک که شد، با حالت ترس بیسابقهای از او پرسید:
- ظهر که من بهتو چک زدم، چی زیر لب خوندی؟
حاجعلی لبخندی زد و گفت:
- چیز خاصی نبود؛ گفتم يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ. [2]
از آنروز بهبعد در اردوگاه آنها سیلی زدن بهاسرا ممنوع شد.
گفت:
- من میخوام برم جذب سازمان منافقین بشم؛ نیتم هم خیره، قتل که نکردم. از این سختی و رنج و عذاب هم راحت میشم. گفتم:
- اینکار رو نکن! تو با اینکار آتش جهنمو برا خودت میخری!
- آتش جهنم هر چی باشه، از این شکنجههای سگی و حیوونی بهتره؛ لااقل آدم خیالش راحته که مثل آدم شکنجه میشه!
این را گفت و رفت. قطرهای بهدلخواه از اقیانوس جدا شد. حسین که شاهد گفتگوی ما بود گفت:
- زیاد غصه نخور! بههرحال لشگر بیکشته که نداریم. توی صد و پنجاه تا اسیر، یك مورد اینجوری، چیز عادی و معمولیه.
دوربین فیلمبرداری در دستهای زمخت افسر عراقی نای حرکت کردن نداشت. افسر عراقی اسیر را صدا زد و گفت:
- بیا بشین اینجا!
اسیر نشست. سربازی از آنطرف نان و مربایی بهدست او داد و با لبخندی مرموزانه گفت:
- بخور و هر سؤالی که افسر ازت پرسید، جواب بده! جواب نامربوط نمیدی ها!
اسیر بهزور چماق مشغول خوردن شد. افسر عراقی با صدایی کلفت گفت:
- وضعیت تغذیه در اردوگاه چطوره؟
اسیر با خشم گفت:
- افتضاح، گاهی با نان خشک سر میکنیم!
این را که گفت سرباز عراقی بهجانش افتاد. پوتینهای سنگینش بهپهلوی او میخورد:
- دوباره میپرسم وضعیت غذا چگونه است؟
اسیر گفت:
- خوبه خیلی خوب!
- سؤال بعد. آیا مناطق مسکونی شما را عراقیها بمباران کردهاند؟
- بله! عراقیها فقط مناطق مسکونی را بمباران میکنن.
و باز شکنجه. عینک طبیاش افتاد روی زمین. زیر پای سرباز خشمگین عراقی له شد. اسیر با ناچاری گفت:
- نه! اصلاً و ابداً! عراقیها اصلاً با مناطق مسکونی کاری ندارن!
داشت بال در میآورد. فکرش را هم نمیکرد بتواند در این مدت کم تمامش کند. یادش آمد که جايي خوانده است:
«انسان در سختی بهتر رشد میکند.»
و حالا او واقعاً این حرف را تجربه کرده بود. اگر میخواست اسیر نباشد، اگر میخواست مجبور نباشد، مطمئن بود که اینکار را نمیکرد. آخر در خانهای که در هر اتاقش یک قرآن است، کی بهفکرش میرسید که بیاید قرآن حفظ کند؟ اما اینجا که برای هر صد نفر یک قرآن است، مجبوری. نگاهی بهدوستش سعید کرد. حالا بعد از سه ماه توانسته بود بهآرزویش برسد. او حالا حافظ نصف قرآن بود و تا کل قرآن راهی نمانده بود.
خاطراتی از آزاده عزت الله دانشفر / کتاب یک ها عاشق دو نمی شوند/ منتشر شده توسط بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان