خاطراتی از دریادار شهید محمد ابراهیم همتی- فرمانده ناوچه پیکان
فرمانده لایق
با وجود سن کم، قدرت فرماندهی بالایی داشت به جایی رسید که مسئولان ناوگان منطقه یک دریایی بندر عباس، او را به عنوان (فرمانده ناوچه بهرام) انتخاب کردند در آن زمان با درجه پایین که داشت خیلی هنر بود در این ناوبان دومی که تازه داشت ناوبان یکم می شد، به فرماندهی رسید.
در ستاد بوشهر آقای همتی را ملاقات کردم با روحیه ای بالا (ما با تمام وجود آمادهایم) ناوچه پیکان به دلیل نیرو های گلچین کرده او به یک تیم منسجم تبدیل شد و در آنها طوری نفوذ داشت که فکر میکردند (همتی) هستند. این شهید بزرگوار، راه دریا را به روی ما باز کرد و کارکنان را برای عملیات خطیری که در پیش رو داشتند در جریان گذاشت.
همرزم شهید مجتبی مسیحی
در همان ماه های ابتدایی جنگ ماموریت های بسیاری را با ناوچه پیکان به انجام رساند، رابطه خوب او با کارکنان در موفقیتش تاثیر زیادی داشت به طوری که حتی در جاهایی که وظیفه آنها نبود حاضر می شدند و از جان برای همتی و ناوچه پیکان مایه می گذاشتند.
بعد از یک ماموریت در حال بازگشت به بوشهر بودیم نزدیک کانال که رسیدیم هوا کاملا مه گرفته بود و جایی دیده نمیشد ناخدا به من گفت: « مسیحی! برو سینه ناوچه بایست و راه بده که بتوانیم جلو برویم».
من که رسته ام رادار بود رفتم جلو و گفتم: « بیایید به راست، بیایید به چپ» همینطور راهنمایی می کردم تا بتوانیم از قسمت مه گرفته خارج شویم خیلی تلاش کردم تا ناوچه جلو برود.
ولی با کم شدن عمق آب به گل نشست!
بعد از اینکه هوا خوب شد با بچه ها رفتیم زیر ناوچه «سی چس های» موتور که شبیه فیلتر است را در آورده و گل و لای آن را پاک کردیم. به همتی گفتیم برو ماموریت بگیر ناوچه آماده است.
گفت: « شما خسته اید استراحت کنید، بعد ماموریت می گیریم»
با اصرار کارکنان پیکان آماده ماموریت جدید شد.
قبل از عملیات مروارید، ابراهیم از من خواست به تهران بروم. قرار شد من را با هواپیمای نظامی بفرستند. هواپیما تاخیر نسبتاً طولانی داشت تا جایی که در این فاصله به خانه رفتیم و دوباره به فرودگاه بر گشتیم. ایشان هم نگران من بود و هم نگران ناوچه، همکاران، ادامه کار و آمادگی را برای ماموریت بعدی.
ابراهیم با لبخندی مطمئن و نگاهی خاموش و مهربان قول داد که سه چهار روز بعد تهران باشد، ولی نمی دانست که این آخرین فرصت برای با هم بودن است.
همیشه حس خوبی از آن لحظات دارم و خوشحالم از اینکه توانستم در کنار ابراهیم تا اندازه ای سختی های آن روزها را تجربه کنم و از نزدیک شاهد او و کارهایش و پیروزی های ناوچه پیکان باشم.
همرزم شهید مجتبی مسیحی
دقایق آخر
عملیات مروارید به پایان رسیده بود و ما از اسلکه های البکر و الامیه دور شده بودیم ناخدا همتی مرا از آیفن صدا زد و گفت: «مسیحی! بیا بالا پل فرماندهی کارت دارم»
48 ساعت از شورع عملیات گذشته بود چون افسر مخابرات و مسئول رادار ناوچه بودم زمانی برای استراحت نداشتم، وقتی ناخدا مرا دید با دست بر شانه ام زد، خیلی تشکر کرد گفت: «که تو از عوامل موفقیت ناوچه و عملیات بودی» در حین صبحت بودیم که یکدفعه بچه ها داد زدند موشک موشک
وقتی موشک به موتور خانه ناوچه اصابت کرد، آتش گرفت و برق سینه ناوچه قطع و سرعت صفر شد، همتی با مرکز فرماندهی 421 تماس گرفت. و موقیت ناوچه و محل اصابت موشک را اطلاع داد من از موتور خانه بالا آمدم ناخدا دوان دوان به طرفم آمد، دیدم گوشه راست چشمش ترکش خورده و خون می آید. گفت: «کرم پور! سعی کن ژنراتورا نخوابن».
بعد به طرف سینه ناو رفت و فریاد زد: «کرم پور، ژنراتورا نخوابن، ژنراتورا نخوابن».
گفتم: «شفتا از کار افتاده، سرعت صفر شده و موتور خونه آتیش گرفته».
او به جای اینکه به فکر خودش باشد در این اندیشه بود که اگر موشکی دیگری از طرف دشمن شلیک شد با استفاده از توپ سینه مقابله کند به همیسن دلیل اصرار داشت که برق سینه ناوچه قطع نشود او برای نجات جان دیگران تمام توانش را به کار گرفت.
آن زمان فهمیدم که چقدر احساس مسئولیت می کند، سرانجام اوزهای عراقی، موشک چهارم را به خود فرماندهی زدند، ناوچه کاملاً منهدم شد و در قعر آبهای خلیج فارس رفت.
البته با همان موشک سوم کار ناوچه به پایان رسیده بود.
همرزم شهید یوسف کرمپور
خبر شهادت
به محمد اسماعیل گفتم: «مادر چرا ابراهیم نیومده!»
گفت: « هیچی مادر پرواز گیرش نیومده، تا فردا با هواپیما یا اتوبوس میاد».
گفتم:« نه چی داری میگی، کی با اتوبوس آمده که الان بیاد»
می خواستند که مرا آرام کنند، افراد فامیل مرتب به ما زنگ می زدند و حال ابراهیم را می گرفتند. به آنها گفتم:« چرا تا به حال از ابراهیم نمی پرسیدین. حالا حالش رو می پرسند» سفره ناهار پهن بود تلفن یکسره زنگ می زد. ناصر گفت:« مادر! حالم خیلی بده» رفتم آشپزخانه برایش قرص بیارم دیدم هیچکس نیست، بعد از چند ساعت حاج آقا از شمال رسید بهش گفتم:« ناصر خیلی ناراحت بود خدا می دونه چی شده.
میگه ابراهیم بلیت گیرش نیومده و با اتوبوس میاد، حاج آقا گفت: « به ناوچه زنگ بزنم ببینم چی میگه».
هر چه شماره گرفت کسی جواب نداد. حاج آقا ناراحت شد. فریاد میکشید و به سرش می زد. من هم به سر و صورتم می زدم.
بالاخره یک سرباز از پشت تلفن جواب داد و به حاج آقا گفت: «ناراحتی نکن، محمد ابراهیم را از دست دادیم. ناوچه هم از دستمان رفت».
خاطراتی از مادر شهید محمد ابراهیم همتی
منبع: کتاب مروارید پیکان / نشر زمزم هدایت / ستاد کنگره سرداران و سه هزار شهید استان سمنان
بنیاد شهید وامور ایثارگران استان سمنان