خاطرات زیبایی از آزاده محمود شریعت در زندان های رژیم بعث
وسط امتحانها بود و برگة اعزام توي دستم. اصلاً هم ناراحت نبودم. دلم غَنج ميرفت. به برگه نگاه کردم. آنروز اصلاً فکرش را هم نميکردم که اين کاغذ پاي مرا به چه ماجراهايي باز ميکند.
بيست و چهارم آذر سال شصت و پنج، اعزام شدم. توي لشکر چهل و يک ثارالله کرمان معاون گروهان بودم. ميگفتند قرار است عمليّات شروع شود. در گروهان از بچّههاي دانشگاه هم يکي آمده بود. دانشجوي فيزيك بود. هر بار ميديدمش، دلم گرمتر ميشد. شايد به اين خاطر که ميديدم فقط من نيستم که امتحانات را نيمهکاره رها کردهام.
رفتيم شلمچه. عاقبت انتظارها به سر رسيد. نيمهشب، مرحلة سوم کربلاي پنج با رمز «يا زهرا» شروع شد. گروهان ما نزديک نهر جاسم در منطقة دوعيجي عراق مستقر بود. اول عمليّات، با تک[1] شديد عراق روبهرو شديم. آنقدر فشار زياد بود که ايرانيها مجبور به عقبنشيني شدند.
منطقه پر از خودي و غيرخودي بود. اول با کلاش ميجنگيدم. ولي يکي از سنگرهاي دشمن با تيربار و دوشکا همه را زمينگير کرده بود. کلاش را گذاشتم و با آرپيچي سنگر را منهدم کردم. بعد با کمک بچّهها تعداد زيادي اسير گرفتيم و عقب فرستاديم.
عراقيها خيلي کشته داده بودند. توي تاريکي وقت راه رفتن يک جاي خالي و صاف پيدا نميشد. فقط جنازه بود و جنازه. بالاي خاکريز بودم که گلولة توپي نزديکم منفجر شد. در يک لحظه، ترکش به سر، ران، شکم و سينهام خورد و افتادم زمين.
از زخمهايم خون بيرون زد. توان حرکت نداشتم. بيشتر از همه، زخم سينهام دهان باز کرده بود. دندههاي شکستهام ديده ميشد. داغي خون، همة بدنم را گرفته بود. پسرکي بسيجي جلو آمد. چفيهاش را باز کرد و شکمم را بست. سعي کردم هر طور شده با چفيه خودم سينهام را ببندم.
بوي باروت مشامم را پر کرده بود. ميان انفجارهاي دور و نزديک و خاک و دود افتاده بودم. از اينکه زود زمينگير شدم، حسابي عصباني بودم. صدايي مرا به خود آورد. خوب که دقت کردم ديدم همدانشگاهيام است؛ همان دانشجوي فيزيک. اصرار داشت مرا عقب ببرد، ولي من نميتوانستم تکان بخورم. از طرفي او بيسيمچي بود و بايد به وظيفهاش ميرسيد.
گفتم:
- تو نبايد وقتت رو براي من تلف کني، برو کنار دست فرمانده!
مدتي مردد بود، ولي ناچار رفت و من تنها شدم. عمليّات ادامه داشت. نزديک صبح آتش دشمن خيلي شديد شد. هواپيما و توپخانه هم به اين حجم عظيم دامن ميزدند. آنها در تدارک تک بزرگي بودند.
دور و بر من يک دشت بود؛ پر از جنازة عراقي و ايراني. باد سرد صبحگاهي به صورتم ميخورد. شب داشت ميرفت و جايش را به روشني ميداد. بر عکس دل پر تلاطم من که از اميد خالي ميشد و نااميدي همة زوايايش را پر ميکرد. احساس جاماندن و تنها شدن، مثل درد عميقي در وجودم پيچيد. از هوش رفتم.
با صداي نارنجک عراقيها به هوش آمدم. آفتاب داغ ساعت دو، پوست را ميگزيد. جلو ميآمدند و سنگرها را پاکسازي ميکردند. هر چندلحظه يکبار، صداي تير خلاص توي دشت ميپيچيد. لباسهايم پاره و خوني بود. خونريزي شديد، رمقي برايم نگذاشته بود. انگشتهايم چنگ شده بود و فرقي با جنازه نداشتم. با خودم گفتم:
- تا چند لحظة ديگه يکي از اين تيراي خلاص توي سرت ميخوره و تموم!
نيمهبيهوش بودم که سردي لوله تفنگ را روي سرم احساس کردم. هرچه قدرت داشتم جمع کردم و به انگشتهايم تکاني دادم. اطرافم را گرفته بودند و با هم حرف ميزدند. دستهايم را به سختي بالا بردم. چشمهايم سياهي ميرفت و دنيا با آدمهاي اسلحه به دست دور سرم ميچرخيد.
بعضيهاشان سيهچردهتر بودند و شکلشان با بقيه فرق ميکرد. شايد نگاههاي من باعث شد که يکيشان با افتخار اشاره کند و بگويد:«هذا سوداني».
انگار حضور ساير کشورها را در خط مقدم خود نوعي مباهات ميدانستند.
يکيشان با عجله و وحشتزده دستهايم را به پشت بست. ايرانيها ضدحمله را شروع کردند. منطقه زير آتش بچّههاي ما بود ولي هنوز پيشروي نکرده بودند.
کشان کشان مرا کنار تانک بردند. بعد روي دو جنازة عراقي پرت کردند و راه افتاديم.
وظيفة گردان ما تصرف جادة آسفالته بصره بود. روي همين اصل حدس زدم که دارند مرا به طرف اين شهر ميبرند. حرکت ناآرام تانک مرا بالا و پايين ميانداخت و هر بار دندههاي شکستهام توي گوشت فرو ميرفت و دردم را چند برابر ميکرد.
گاه و بيگاه هم روي همسفرهاي ساکتم ميافتادم. چند بار هم دست و پاي آنها روي من افتاد.
عدة زيادي سرباز به طرفم هجوم آوردند. آنجا مقر سپاه هفتم عراق بود و انگار من طعمة جديدشان بودم.
سر و صدا و صحبت ميانشان بالا گرفت. به من و جنازهها اشاره ميكردند. اينطور دستگيرم شد كه فكر ميكنند من اين دو نفر را كشتهام. بعضيهاشان عصباني بودند و از نگاهشان کينه و خشم ميباريد. ولي تعدادي با کشتن من مخالف بودند. وقتي مرا گوشهاي رها کردند، مطمئن شدم که فعلاَ نميخواهند بميرم. مدتي که گذشت دوباره توجهشان را جلب کردم. يکيشان به من نزديک شد. خندة موذيانهاي چهرهاش را پر کرده بود. مدام بر ميگشت و به رفقايش لبخند ميزد. نميدانستم چه ميخواست بکند.
بالاي سرم که رسيد بيرمق چشم به نگاه شيطنتبارش دوختم. انگشتش را تا انتها توي زخم سينهام فرو برد. درد وحشيانه به همة وجودم چنگ زد. نالهام كه بلند شد، صداي خندههايشان فضا را پر کرد. اين کار را تکرار كرد و تكرار خندهها در ميان نالههاي من.
چهار روز بود که نه آب خورده بودم، نه غذا. مرا با بقية اسرا توي يک کلاس در بصره ريختند و بازجوييها شروع شد. عصر روز چهارم نفري چند خرما دادند.
هر کلاس سي و پنج تا چهل اسير داشت. يکي يکي براي بازجويي ميبردند. بعد فقط صداي جيغ بود که به گوش ميرسيد. کمترين شکنجه، لگدهايي بود که با پوتين به سر ميزدند. منافقين فراري به عراق، زحمت بازجويي و کتک زدن را از روي دوش عراقيها برداشته بودند.
به تجربه فهميديم که بايد سريع جواب بدهيم حتي اگر دروغ باشد. گاهي به دنبال دقيقتر کردن اطلاعات براي حملة هوايي بودند. مثلاً وقتي بازجوي من فهميد بچّة تبريزم، يکي يکي کارخانجات تبريز را ميگفت و من بايد سريع ميگفتم که چند کيلومتري تبريز است.
اگر در پاسخ دادن اندکي تأمل کرده يا آهسته و شمرده جواب ميدادم به شدت کتک ميزدند؛ ولي جواب سريع ولو دروغ، نجاتبخش بود.
از بصره ما را به بغداد منتقل کردند؛ به سازمان امنيت عراق يا همان استخبارات. خوش آمدگويي با کابل و باتون انجام شد. نميگذاشتند نماز بخوانيم. با برق و حرارت، بدنها را ميسوزاندند. داخل بند هم اوضاع خيلي بد بود. در همان سطلي که بچّهها شب دستشويي ميکردند به ما آب ميدادند.
چهار روز ديگر با سختترين فشارهاي روحي و جسمي گذشت. از بيست وهشت نفري که با هم بوديم يك نفر در بصره زير کتک شهيد شد و در استخبارات هم سه نفر جان خود را دست دادند. بيشتر بچّهها، اسراي کربلاي چهار و پنج بودند.
وقتي مطمئن شدند چيزي براي گفتن نداريم ما را به پادگان الرشيد انتقال دادند. الرشيد را براي زندانيهاي سياسي خودشان ساخته بودند. اتاقها يك در دو يا دو در سه بود. توي اتاق شش متري، پنچاه نفر را با فشار و لگد و پوتين و ضربات کابل روي هم ميچپاندند. نفس کشيدن براي همه سخت بود چه رسد به خوابيدن و نشستن. دو طبقه ميخوابيديم. بعضي هم سر پا بودند و جايي براي نشستن نداشتند.
جيرة غذائي هر نفر در شبانه روز دو عدد نان جو شبيه نانهاي ساندويچي کوچک به نام «سومون» بود. داخل نان کاملاً خمير بود. بچّهها اين خميرها را خشک میکردند و در اوقات گرسنگي ميخوردند. بقية جيرة روزانه صد سيسي چاي و پنج قاشق برنج بود. هميشه گرسنه و تشنه بوديم.
اينجا هم ظرف قضاي حاجت و آب مشترک بود. به همين دليل اسهال خوني و بيماريهاي پوستي مثل گال، شپش، قارچ، ريزش مو، فلج دست و پا و حتي ديوانگي روز به روز شايعتر ميشد. بيشتر مجروحين دچار کرمزدگي جراحات شده بودند و روز به روز تعداد شهدا افزايش مييافت. در يک ماهي که در الرشيد بوديم، سي نفر از دوستانمان به شهادت رسيدند. براي کم کردن فشارهاي روحي و جسمي به معنويات پناه برديم. علاوه بر نماز و دعا از قابليتهاي بچّهها استفاده ميکرديم. مثلاً دربارة قرآن، احکام يا تاريخ اسلام کلاس ميگذاشتيم. هر کس معلوماتي داشت براي بقيه بازگو ميکرد. به اين ترتيب خودمان را سر پا نگه ميداشتيم.
بسياري از مجروحين بر اثر شدت صدمات حتّي بعد از انتقال به بيمارستان شهيد ميشدند ولي تعدادي هم مداوا ميشدند و به ميان ما بر ميگشتند. در اين رفت و آمدها اسراي کمپهاي مختلف با هم ارتباط برقرار ميکردند و روشهاي برخورد با بعثيها را به يکديگر ياد ميدادند.
گاهي از تازهواردها خبرهاي خوبي از جبهة ايران و پيروزيها به گوشمان ميرسيد و از شدت درد و رنجمان ميکاست. همهی اين ارتباطات در نهايت دقّت و مخفيانه صورت ميگرفت.