کادرسازی برای امام زمان (عج) در خاطرات شهید "احمدیدرجزینی"
چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۱۷
نوید شاهد - برادر شهید "محمد احمدیدرجزینی" نقل میکند: «داداشجان! حالا که نمیتونی بیای، به بهونه مجروحیت نگیری صبح تا شب بخوابی. درسته که سرت ترکش خورده، ولى زبونت که خوب کار میکنه، حداقل میتونی نیروسازی کنی.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، شما را به مطالعه خاطرات این شهید والامقام دعوت میکند.
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمد احمدیدرجزينی پنجم
ارديبهشت ۱۳۴۰ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش علیاكبر، خادم بود و مادرش بیبی
نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضی درس خواند و ديپلم گرفت. بنايی میكرد.
به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم آبان ۱۳۶۲ در پنجوين عراق بر اثر
اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكرش را در گلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش به
خاک سپردند.
پدر و مادر این شهدا چشم انتظارشون هستن
توی پنجوین بودیم که محمد با دوربین نگاه میکرد. متوجه شد که دو تا جنازه بین ما و عراقیها مانده.
گفت: «پدر و مادر این شهدا چشم انتظارشون هستن. هر طور شده باید اونها رو بیآریم عقب.» آتش عراقیها خیلی سنگین بود.
مخالفت کردیم و گفتیم: «بگذار در یک وقت مناسب، زیر این آتش که نمیشه.»
او که خیلی ورزیدهبود، گفت: «نگران نباشین، من میرم میآرمشون.» تنهایی رفت. عراقیها او را دیدند و بهطور جدی قصد جانش را کردند، اما او خودش را به یکی از جنازهها رساند.
جنازه را روی کولش گذاشت و به سختی به طرف ما میآمد. تا زمانی که هوا هنوز روشن بود، او را کنترل میکردیم. وقتی هوا تاریک شد دیگر دید نداشتیم. کمی نگرانش شدیم. ساعتی که از شب گذشتهبود با موفقیت خودش را به ما رساند.
(برادر شهید به نقل از علیاکبر اخلاقی)
کادرسازی برای امام زمان
در عملیات والفجر سه مجروح شدم. بعد از مدتی از بیمارستان مرخصم کردند. محمد از ما جدا شدهبود و از او خبر نداشتیم. وقتی برگشت و از شهادت شهید یغمایینژاد اطلاع پیدا کرد، برای سر زدن به خانوادهاش به سمنان آمد. به خانواده شهید سر زد و خواست برگردد. گفت: «میآی بریم؟»
گفتم: «من که هنوز خوب نشدم با این وضعیت اگه بیام اونجا، جز تضعیف روحیه بچهها کار دیگهای از من ساخته نیست.»
گفت: «خودت میدونی که من میرم. این کوچه میخواد من رو بخوره. چطور میشه من توی این کوچه راه برم و چشمم به همسر و فرزند شهید بیفته؟ از خجالت آب میشم.»
وقتی دید اصرارش برای بردن من نتیجه ندارد، گفت: «داداشجان! حالا که نمیتونی بیای، به بهونه مجروحیت نگیری صبح تا شب بخوابی. درسته که سرت ترکش خورده، ولى زبونت که خوب کار میکنه، حداقل میتونی نیروسازی کنی. با بچهها صحبت کن و راه جبهه رو نشونشون بده؛ تا بعد ببینیم خدا چی میخواد.»
رفت و عملیات والفجر چهار شروع شد و در همین عملیات به شهادت رسید.
(به نقل از برادر شهید)
پسرجان! محمد شهید شده
از طرف لشکر هفده علیبن ابیطالب (ع) برای مسابقات دوچرخهسواری به اهواز رفتهبودیم. آقای کیومرث نوروزی که در آن زمان فرمانده گردان ما بود تلفن کرد: «به جعفر بگین هر طور شده با من تماس بگیره.»
خیلی جدی نگرفتم. بیشتر به فکر بودم که در مسابقه شرکت کنم. شب دوباره تماس گرفت. وقتی گوشی را گرفتم، گفت: «محمد مجروح شده، سریع خودتو برسون.»
گفتم: «آقای نوروزی اگه مجروح شده و توی بیمارستانه، چه فرقی میکنه که من کی بیآم؟»
گفت: «پسرجان! محمد شهید شده، زود بیا»
با شنیدن این حرف، محکم پایم را به زمین کوبیدم. آقای علیرضا عموزاده که با من بود، پرسید: «چیشده؟»
گفتم: «محمد شهید شد.»
شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. خیلی با هم دوست و صمیمی بودند. دهونیم شب حرکت کردیم و فردا حدود ساعت سهونیم بعد از ظهر به سمنان رسیدیم. ده تا پیکر شهید روی دست مردم بود. یکی از آنها پیکر محمد بود.
(به نقل از برادر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت
نظر شما