شنیده هایی از شهید"بشیر باقری"
چهارشنبه, ۰۶ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۳۷
همرزم شهید"بشیر باقری" نقل می کند: «خمپاره درست جايي منفجرشده بود كه او ايستاده بود. خواستيم از سنگر بيرون برويم كه بشير، خاك آلود و نا متعادل به سمت ما آمد.ترکش نخورده بود اما حال خوبی هم نداشت.بند اسلحه اش پاره شده بود و آن را دنبال خود می کشید.وارد سنگر ما که شد گفت:ديديد؟ به خدا خمپاره بين پاهام منفجرشد.به هوا بلندم كرد و به زمينم زد ولي تركش نخوردم.در همان موقع يك مرتبه دوشكاي عراقي شليك كرد.بشير قد راست کرد رو به عراقي ها ايستاد و فرياد زد:مگه نمي بينيد بشير اينجاست؟ با چه جراتي تيراندازي مي كنید...» نوید شاهد سمنان به مناسبت ولادت شهید"بشیر باقری" فرمانده گروهان کربلا خاطره ای از ایشان را برای علاقمندان منتشر می کند.

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید بشیر باقري یکم فروردین 1342 در شهر بسطام از توابع شهرستان شاهرود به دنيا آمد. پدرش عباس و مادرش عليه نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. ازدواج كرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. پاسدار بود. بيست و سوم دي 1365 با سمت فرمانده گروهان در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و شكم، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي زادگاهش قرار دارد.


مگه نمی بینید بشیر اینجاست!

«شیر خدا مولای مردان    دل ما شیعيان را شاد گردان...»
باز هم مثل همیشه بشیر داشت می آمد، البته بعد از صداي دلنوازش که وارد سنگر شد...
بشیر مداح نبود اما می خواند، صدای خوبي هم داشت. اصلا عالمي براي خودش داشت. وقتي مي آمد، آرام قدم برمي داشت و بي صدا مي آمد والبته هميشه نواي زيباي اشعاري که مي خواند از خودش جلوتر بود.

ده پانزده روزی ازعملیات کربلای يک و آزادسازي مهران مي گذشت و عراقي ها براي پس گرفتن مهران دست و پا می زدند و پس از دفع پاتکشان، نا اميد شده بودند، اما آن شب خط فرخ آباد مهران شلوغ بود. لودر مهندسي رزمي سپاه چندمترجلوتر از خاكريز ما كه خط مقدم بود، داشت شياري كه احتمال مي داديم عراقي ها از طريق آن نفوذ کنند، را پرمی کرد وعراقی ها که سروصدای لودر را با صداي تانک اشتباه گرفته بودند، از سنگرها بيرون آمده و روي سرمان آتش مي ريختند. بدبخت ها حسابي ترسيده بودند. دوشكا وگرينف هايشان بي وقفه كار مي كرد وخمپاره هايشان، سوت به سوت، اين طرف وآن طرف خاكريز به زمين مي نشست. خلاصه شب، شب پرهياهويي بود.

آن طرف خاکریز با سروصدای لودر ما، عراقی ها وحشت زده تقلا می کردند که تانک هایمان به خاكریزشان نزديك نشود و اين طرف خاكريز بچه هاي گردان كربلاي ما داخل سنگرهاي اجتماعي، بي دغدغه استراحت مي كردند . تنها نگهبان ها روي خاكريز، ميان سنگر نگهباني مراقب خط بودند.
من و هادی هم داخل یکی از سنگرهای روي خاکريز بوديم. با يک چشم زير نور منورها آن سوي خاكريز را مي پاييديم و با چشم ديگر اطراف را كه نكند خمپاره اي هوس كند سري به سنگر ما بزند. تیربارها هم مرمی های رسامشان را به سمت ما مي فرستادند که نور قرمزشان چشم را خيره مي کرد.
در حالی که زیر لب ذکر می گفتيم و مراقب اطراف بوديم، از ميان غبار انفجار خمپاره اي که نزديك سنگرمان به زمين نشسته بود صداي زيبا و آشنايي را شنيديم.
« علی شیر خدا مولای مردان........»

بشیر بود که اسلحه به دوش داشت می آمد. لحظه ای بعد قدبلند و قامت استوارش از ميان گرد و غبار بيرون آمد. آرامش عجيبي داشت. اصلاً نگران به نظر نمي رسيد، ترسي هم از آن همه گلوله که به سمت ما مي آمد نداشت. بشير در حال و هواي خودش سير می کرد. معاون فرمانده دسته ما بود و شبها در طول خط دور می زد، به سنگرها سرکشی می کرد و با صداي زيبايش اشعار عرفاني مي خواند و به بچه ها روحيه مي داد. آن شب از ديدن آرامش او ما هم کمي آرام شديم و براي لحظه اي تيروتركش ها را فراموش كرديم. 
بشیر وارد سنگر شد، حال و احوالی کرد وچند توصیه و سفارش که مواظب خودمان باشيم. از ما که خيالش راحت شد، خميده و با احتياط از سنگر بيرون رفت و از خاكريز سُرخورد پايين تا به سنگرهاي ديگرسري بزند اما هنوز چند قدم از ما دور نشده بود كه سوت خمپاره اي آمد و كنارمان، همان جا كه بشير ايستاده بود، به زمین نشست. با انفجار خمپاره هجوم گرد و خاک و ترکش های ریز و درشت به سمت سنگرمان آمد و ما همان ميان سنگر خودمان جمع شديم. 

ترکش ها كه فروفركنان رفتند و از ما دورشدند، هادي نگران از جا پريد و نگاهم كرد. همزمان با هم فقط يك كلمه گفتيم «بشير؟» خمپاره درست جايي منفجرشده بود كه او ايستاده بود. خواستيم از سنگر بيرون برويم كه بشير، خاك آلود و نا متعادل به سمت ما آمد. ترکش نخورده بود اما حال خوبی هم نداشت. بند اسلحه اش پاره شده بود و آن را دنبال خود می کشید. وارد سنگر ما که شد گفت:« ديديد؟ به خدا خمپاره بين پاهام منفجرشد. به هوا بلندم كرد و به زمينم زد ولي تركش نخوردم .» 

در همان موقع يك مرتبه دوشكاي عراقي شليك كرد. بشير قد راست کرد رو به عراقي ها ايستاد و فرياد زد:« مگه نمي بينيد بشير اينجاست؟ با چه جراتي تيراندازي مي كنید.» بعد به من نگاه کرد و نهیب زد:« مگه نگفتی به عراقي ها که من اينجام؟» بعد هم سر خود را ميان دستهايش گرفت و ناليد. بله بشير را موج گرفته بود و بايد به عقب منتقل مي شد. به او گفتيم :«آقا بشيربهتره بريد تو سنگر اجتماعي استراحت کنيد.» فرياد زد:« چي عقب نشيني، هرگز؟ من تا زنده ام يك قدم هم عقب نشيني نمي كنم.» به او گفتم :« پاس شما تمام شده. بريد استراحت كنيد.» گفت:« اینطوریه، باشه.»

چند لحظه بعد هم پاس بعدی رسید و سنگر را از ما تحویل گرفت. ما با بشير همسنگر بوديم. او را کنار لودرچي مهندسي رزمي که مجروح شده بود خوابانديم. تا صبح ناليد و سرش را ميان دستهايش گرفته بود. همه اش مي گفت :« توي سرم صداي انفجار و تيرباره . سرم داره مي ترکه.» صبح زود با تويوتاي تداركات لودرچي وبشير را فرستاديم عقب . ظهر هنوز سفره ناهار را پهن نكرده بوديم كه صدايش از بيرون وارد سنگر شد: «علی شیرخدا مولای مردان   دل ما شيعيان را شاد گردان.»

لحظه ای بعد هم چهره خندانش در آستانه سنگر ظاهر شد. باز هم بی صدا آمده بود.
گفت:« السلام علیک یا انصار ابی عبدالله. فکر کرديد رفتم آره؟ نه بابا سرباز امام زمان به اين راحتي از ميدان در نمي ره.»
بشیر آن روز آمد ولی یک روز ديگر بي صدا، از خاک شلمچه، در کربلاي پنج راهي آسمان شد تا هرگز از بين ما نرود، تا ابد.
(به نقل ازهمرزم شهید، محمدرضاملکی)

منبع: پایگاه اطلاع رسانی شهرداری شاهرود
 



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده