گفتگوی خودمانی نوید شاهد سمنان با مادر گرامی شهید رضاعلی اعرابیان
تو مسجد همه رزمنده ها آمده بودند . من به پاهاشون افتاده بودم و میگفتم ، تو رو خدا بگین بچه ام کجاست . گفتند ، اون مجروح شده بود و زودتر از ما اومد مرخصی . بعدا فهمیدیم که تهران بستری شده و با خانه ی خواهر شوهرم که اونجا زندگی می کردند تماس گرفتند و پسرعمه اش رفته پیشش. پسر دختر دایی ام گفت ، نگران نباش من میرم میارمش . ایشون رفت آوردش خونه و وقتی بهتر شد دوباره رفت . از دوازده سالگی تا نوزده سالی می رفت جبهه تا اینکه شهید شد . هربار هم وصیت نامه می نوشت و می گفت ، من مثل امام حسین (ع) می خوام گمنام باشم .

می خواهم مثل امام حسین گمنام باشم

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید رضاعلی اعرابیان یکم فروردین ۱۳۴۵ در روستای دلازیان از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش قاسم، آسفالت‌کار بود و مادرش نسا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارمند سپاه بود. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ در ام‌‏الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار رضا علی اعرابیان هستیم .

- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوبی مادر جان ؟

الحمدالله .

- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون روباشهید بفرمایید ؟

بنده نساء مرادی نسب مادر شهید رضا علی اعرابیان هستم .

- مادر جان ما از استان سمنان اومدیم تا درمورد شهیدتون حرف بزنیم و خاطرات شما رو از ابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید ، در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . تا آیندگان بدونند که جوان های ما چه کسانی بودند که برای حفظ این آب و خاک از خون خودشون گذشتند . لطفا تا جایی که ذهنتون یاری میکنه به ما کمک کنید ، ما هم سعی میکنیم خاطرات براتون تداعی کنیم .

بفرمایید .

- وقتی پدر شهید خدابیامرز اومدند خواستگاری شما ، شغلشون چی بود ؟

شتر داشتند و هیزم کشی هم می کردند .

- وقتی ازدواج کردین تو همین سمنان بودین ؟

نه ، تو روستای دلازیان بودیم .

- خودتون هم مهارتی مثل خیاطی و ... داشتین که کمک خرج خانواده باشید ؟

برای دیگران کار نمی کردم ولی برای خونه همه ی کارهای نان پختن و آسیاب کردن و ... رو خودم انجام می دادم .

- وقتی خدا شهید رو به شما داد ، تو همون روستا بودین ؟

بله .

- ایشون فرزند اولتون بود ؟

بله .

- مادرجان اون زمان که دکتر و درمان نبود و اکثر بچه ها تو خونه به دنیا میومدند ، شما هم همین طور بودین ؟

بله .

- خیلی از مادر شهیدان برای ما تعریف میکردند که فرزندشون لحظه ی اذان به دنیا اومده . شهید شماهم همین طور بود ؟

نه ، رضا علی ساعت هشت صبح به دنیا اومد .

- چرا اسم شهید رو رضا علی گذاشتین ؟

اسم پدر خودم و پدرشوهرم رضا علی بود و مادرشوهرم این نام براش انتخاب کرد .

- اون زمان مرسوم بود که عروس و داماد تا مدتی بعد از ازدواج با خانواده ی مرد زندگی می کردند ، شما هم همین طور بودین ؟

بله ، یک سال با مادرشوهرم بودیم . پدرشوهرم فوت کرده بود و من پدرشوهر نداشتم . مدتی بعد هم جدا شدیم و با خواهر شوهرم یه جا رو اجاره کردیم . ایشون اتاقش از ما جدا بود .

- اون موقع امکانات خیلی کم بود و مردم حتی آب و برق و گاز هم نداشتند . شما چطور زندگی می کردین ؟

برای شستشو و ... باید میرفتیم لب جوب . برای آب آشامیدنی هم باید از یه جای دیگه آب میاوردیم . خیلی شرایط سخت بود .

- زمستون ها بچه ها رو چطور حموم میکردین ؟

آب گرم میکردیم وبا تشت آب تو خونه می شستیمشون . برق و گاز هم نداشتیم و روی آتش هیزم غذا میپختیم .

- با توجه به نبودن برق ، با چی شبها رفت و آمد می کردین ؟

اگرمیخواستیم بریم شهر باید خیلی معذرت میخوام ، با الاغ میرفتیم . گاهی هم پیاده رفت و آمد میکردیم .

- روزی که شهید به دنیا اومد ، پدر شهید خونه بود ؟

نه ، تو بیابون سرکار بود .

- قبل از تولد شهید ، شما و پدرش خواب ندیده بودین ؟

نه .

- با توجه به اینکه پدر شهید به واسطه ی شغلشون ، گاهی چند ماه هم خونه نمیومدن . پیش اومده بود که شهید بیمار بشه و شما خودتون به تنهایی شهید ببرید شهر دکتر ؟

بله ، پیش میومد که این اتفاق بیافته . شوهرم نبود و خودم تنهایی می ترسیدم بیام شهر و دختر دایی ام میومد . موقعی هم که سرخک گرفته ، شوهرم نبود و با شوهر خواهر شوهرم رفت . چهل روز به عید به دنیا اومد و تو همون تاریخ هم شهید شد .

- رضا علی تو همون روستا رفت مدرسه ؟

نه ، اون موقع دیگه هیزم کشی ممنوع شده بود و ما اومدیم شهر و شوهرم کارگری می کرد .

- تو کدوم محل سمنان زندگی میکردین ؟

ابتدا خیابان حافظ بودیم و بعد رفتیم ابوذر . از ابوذر هم اومدیم منزل فعلی مون .

- شهید به ادامه تحصیل علاقه داشت ؟

بله ، اون زمان مدرسه دو شیفته بود . میومد خونه و من هنوز ناهار درست نکرده بودم ، نون خالی میگذاشت تو جیبش و میرفت مدرسه . از دوازده سالگی تو سپاه و بسیج بود . ازده سالگی می رفت با پدرش کارگری می کرد و می گفتم ، مادر تو هنوز کوچکی نرو . می گفت ، پدرم گناه داره . بچه ها زیادن و حقوقش کفاف زندگی رو نمیده .

موقع انقلاب تو روستای ما یه عده با انقلاب مخالف بودن . شهید هم روی دیوار ها نوشته بود ، به شهر بی غیرتها خوش آمدین . به برادرشوهرم گفته بودند ، به پدرش بگو این شعار ها رو ننویسه . ما دیگه دیدیم اینجوری هست ، فرستادیمش پیش پسردایی که چوپانی کنه . اونجا از روی چهار پا افتاده بود و کتفش شکسته بود . وقتی اومد خونه روزه هم داشت . من بردمش لاسجرد پیش یه پیرمرد که دستش و جا بندازه .

کم کم خوب شد و رفت تو بسیج . اون موقع کلاس نهم بود و کم کم وارد سپاه هم شد .

دوازده سالگی یه بار تو جبهه زخمی شد . گفتم ، پسرم بابات مریض هست و چشمهاش آب مروارید داره . ما شش تا دختر داریم نرو . گفت ، خدای این شش تا دختر هم بزرگه .

اون موقع خیابان ابوذر بودیم . تو مسجد همه رزمنده ها آمده بودند . من به پاهاشون افتاده بودم و میگفتم ، تو رو خدا بگین بچه ام کجاست . گفتند ، اون مجروح شده بود و زودتر از ما اومد مرخصی . بعدا فهمیدیم که تهران بستری شده و با خانه ی خواهر شوهرم که اونجا زندگی می کردند تماس گرفتند و پسرعمه اش رفته پیشش .

پسر دختر دایی ام گفت ، نگران نباش من میرم میارمش . ایشون رفت آوردش خونه و وقتی بهتر شد دوباره رفت . از دوازده سالگی تا نوزده سالی می رفت جبهه تا اینکه شهید شد .

هربار هم وصیت نامه می نوشت و می گفت ، من مثل امام حسین (ع) می خوام گمنام باشم .

- همین طور هم شد ؟

بله ، سی و یک سال بعد از شهادتش ، پیکر بچه ام و آوردند .

- مادرجان ممنون که انقدر کامل و جامع برامون توضیح دادین . حالا یه تعداد سوال دیگه میپرسیم .

بفرمایید .

- شهید تو این مدت مهارت خاصی داشت ؟

بنایی می کرد و درس می خوند .

- زمان انقلاب دوازده ، سیزده سالش بود ؟

بله .

- کی در زمینه ی انقلاب رضا علی رو روشن میکرد . که به گفته ی خودتون تو روستا علیه ضد انقلاب ها شعار مینوشت ؟ پدر شهید هم این زمینه های انقلابی و مذهبی رو داشت ؟

خودمون یه خانواده ی مذهبی بودیم و پدرش رو حرام و حلال حساس بود . عرض کردم که از ده سالگی روزه می گرفت .

- نماز و روزه رو کی به شهید یاد داد ؟

از هشت سالگی خودم بهش نماز خوندن یاد دادم . از وقتی هم رفته بود جبهه ، می گفت من و ساعت سه بیدار کن که نماز شب بخونم . می گفت: مادر منو ببخش که وقتی کوچک بودم به حرفت گوش نمی دادم .

- وقتی کوچکتر بود ، همراه خودتون تو مراسم های مذهبی و اهل بیت میبردینش ؟

بله ، خودش هم نوحه خوان بود . تو محرم ها مداحی می کرد و هنوز هم نوارهاش و داریم . وقتی هم کسی فوت می کرد تا آخرین لحظه ی دفنش می ایستاد و براش قرآن می خوند .

یه بار هم قبل از شهادتش رفته بود روستامون ودیر کرد . گفتم: کجا بودی ؟

گفت: رفته بودم سر مزار فلانی که تازه فوت کرده بود قرآن می خوندم .

- تو جبهه هم مداحی میکرد ؟

بله ، الان هم صداش رو دارم .

- اولین بار غرب کشور بودیا جنوب ؟

یادم نیست ، الان سی و سال گذشته .

- تو این مدت مجروح هم شد ؟

بله ، بار اول مجروح شد .

- درمورد کارش تو جبهه چیزی نمی گفت ؟

اصلا دراین مورد حرفی نمی زد .

- آخرین بار معاون گردان بود ، درسته ؟

بله .

- از جمله افرادی که آخرین بار باهاش بودند کسی خاطرتون هست ؟

حسینی بود . بقیه رو یادم نیست .

- ایشون تو ام الرصاص در عملیات والفجر8 به شهادت رسیدند ؟

بله .

- وقتی خبر شهادتش رو دادند ، قطعا خیلی از همرزم هاش به دیدار شما اومدند . درمورد نحوه ی شهادتش حرفی نزدند ؟

وقتی از جبهه میومد هیچ وقت نمی گذاشت صورتش و ببوسم . همیشه می گفت ، زیر گلوم و ببوس . می گفتند ، تو جبهه می گفته ، مردان خدا ایستاده می میرند . روز شهادتش هم ایستاده بوده و تیر به زیر گلوش می خوره . دوستانش می گفتند ، تا بیست دقیق سرپا ایستاده بوده و تکون نمی خورده . انگار فرشته ها او رو نگه داشته بودند . وقتی هم می خواستند پیکرش رو بیارن من قبلش دوبار خواب دیدم . یه بار دیدم تو یه بیابون همه جوان چفیه به گردن هستند و دارند بازی می کنند . به یه نفر گفتم ، میشه رضا رو صدا کنی .

با همون لباس سپاه اومد و با هم روبوسی کردیم . گفتم ، پسرم چرا به بابا زنگ نمیزنی ؟ بابات دلش تنگ شده . یادم نبود که پدرش هم فوت کرده . دیدم حرفی نزد .

گفتم ، مامان شماره خونه مون عوض شده .

دیدم باز هم حرفی نزد . گفتم ، مامان اگر می دونستم همدیگه رو میبینیم برات یه مقدار عیدی میاوردم . پول می خوای بهت بدم ؟

گفت ، نه ، نیاز ندارم .

یک ماه بعد دوباره خواب دیدم امده روستای خودمون . اونجا خیلی شلوغ بود و همه ی جوان های پاسدار و بسیجی بودند . من رفتم خونه رو آب و جارو کردم . او که اومد گفتم ، چرا دیر کردی ؟

گفت ، رفتم خونه ی عموی بزرگم که برام قربانی کنه . ایشون هم فوت کرده بود .

به جاری ام گفتم ، اگر شما قربانی نمی کنی خودم بکنم ؟

گفت ، نه چون می خوام برم کربلا قربانی می کنم .

- چند وقت بعد پیکر شهید رو آوردند ؟

بله . یه روز رفته بودیم خونه ی شهید حمزه که مدافع حرم بوده . موقعی که می خواستم بیام پدر شهید نمی دونست من مادر رضا هستم . مادر شهید بهم گفت ، خوش اومدی . اون موقع متوجه شد من کی هستم . گفت ، می خوای خانم اعرابیان رضا رو بیارن .

گفتم ، من دیگه ناامید شدم .

گفت، همیشه به درگاه خدا امیدوار باش .

پسرم همیشه پنج شنبه ها صبح میومد منو می برد روستامون . دیدم اون روز ساعت چهار شده و هنوز نیومده . وقتی اومد و از در بیرون رفتیم گفت ، مامان می خوام یه چیزی بهت بگم .

گفتم ، چی شده ؟

گفت ، یه زمزمه هایی شنیدیم که رضا علی رو پیدا کردند .

گفتم ، مادر بعد از سی و یک سال چی میخوان برامون بیارن .

گفت ، آقای خراسانی که همرزم پسرم بود و دفعه ی آخر هم عکس های پسرم رو بعد از شهادتش برامون آورده زنگ زده. ایشون سال گذشته هم شهردار بود . پسرم گفت ، ایشون زنگ زده .

ایشون گفته ، رضا علی رو نیاوردند ؟

پسرم گفته بود ، نه .

ایشون هم گفته اگر بیارنش همین سمنان دفنش می کنید . من گفتم ، نه . برادرت وصیت کرده بود تو روستا دفن بشه .

یه مقدار پایین تر که رفتیم ، آقای خراسانی خودش زنگ زد و گفت ، تا پیکر رضا رو بیارن یه هفته طول میکشه . (بغض)

چون تو خاک عراق هست و آوردنش خیلی مشکله . وقتی برگشتیم خبر دادند که آوردنش .

 

- پدر شهید بیمار بودند که از دنیا رفتند ؟

نه ، ایشون مریض نبودند . قبل از اینکه بازنشسته بشه ده سال بعد از شهادت پسرم شهیدشد .

- برای پسرتون بی قراری نمیکرد ؟

خیلی ناراحت بود ولی پیش ما به روی خودش نمیاورد .

- پدر شهید جبهه نرفت ؟

ایشون سواد هم نداشت . یک سال بعد از شهادت پسرم ، از طرف شهرداری بردنش جبهه . پسر خواهر شوهرم گفت ، چرا شما مانع رفتنش نشدی ؟

گفتم ، باید به رئیس شهرداری می گفتم اول خودت برو بعد شوهرم و ببر . من شش تا دختر داشتم و یه پسر . پسر خواهر شوهرم رفته بود دنبالش و نگذاشته بود ببرنش .

- مادرجان ابتدای جنگ خیلی از مردم برای جبهه ها کمک های مردمی جمع می کردند . شما در این زمینه چکار میکردین ؟

تو خونه مون که تو خیابان ابوذر بود تنور داشتیم . یه نیسان آرد آوردند و سه تا چهار تا نانوا بودیم که نان می پختیم برای جبهه . از طرف صدا و سیما هم اومده بودند با نانواها مصاحبه کردند . من از همون ابتدا حاضر نبودم با کسی مصاحبه کنم و هیچ حرفی باهاشون نزدم .

- همسرتون هم کمک می کرد ؟

اون بنده ی خدا کارگر بود و می رفت سرکار .

- از دوستان و همرزمهای شهید کسی برای شما خاطره ای نگفت ؟

میگفتند ، چوت معاون گردان بوده ، خیلی تو کارش جدی بوده . همون آقای عرب حسینی می گفت ، با اینکه مسئولیت داشته با بچه ها خیلی هم شوخی می کرده . ایشون تعریف می کرد ، من رفته بودم وضو بگیرم که اسلحه ام رو جا گذاشتم . یکی اسلحه رو میده به رضا .

می گفت ، به من گفت ، اسلحه ات کو ؟

گفتم ، الان میارم . رفتم دیدم سرجاش نیست .

همون موقع به من گفت ، پیراهن و دربیار و رو زمین سینه خیز برو . باید مسئولیت پذیرباشی . هنوز هم اون خاطره رو برامون تعریف میکنه . تو کارش خیلی جدی بوده و با اینکه ایشون باهاش دوست بوده تعارف نداشته .

- تو دوران کودکی برای شهید نذر نکرده بودین ؟

نه .

- خواب شهید هم دیده بودین ؟

هربار که مریض بودم و تو بیمارستان بودم ، تو خواب می دیدمش . خدا شاهده خودم بیدار بودم ، فقط چشمهام بسته بود . یه بار دیدم با پدرش اومد و به من گفت ، چی شده مامان ؟

گفتم ، ناراحتی قلبی دارم .

گفت ، اگر به خاطر یه چیزی نباشه نمی گذارم اینجا باشی و این همه زجر و عذاب بکشی . چون اون موقع هنوز دو تا دختر داشتم .

همین الان هم که چشمهام رو رو هم بگذارم و نیت کنم می بینمش .

- مادر جان خیلی از پدر و مادر شهداء ، شهیدشون و مکه و کربلا میدیدن . شما هم مکه و کربلا رفتین ؟

بله .

- با پدر شهید رفتین ؟

نه .

- خیلی ازشهداء به پدر و مادرشون میگفتند ، ما میریم که راه کربلا رو باز کنیم . شهید هم به شما این حرف و زده بود ؟

بله ، رضا هم همیشه این حرف رو میزد . من هر وقت می رفتم تو صحن کربلا یاد این حرفش میافتادم و تو نظرم بود .

- مادرجان با توجه به اینکه شما ناراحتی قلبی دارید ، خیلی وقت شما رو نمیگیرم .

بفرمایید .

- شما فرمودین خونه ی شهید حمزه که شهید مدافع حرم هستند هم رفته بودین . اگر رضا زنده بود الان حاضر بودین برای دفاع از حرم حضرت زینب بره ؟

بله ، راضی بودم .

- از اینکه شهید شده ، پشیمون نیستین ؟

نه ، پشیمونی نداره . اون اوایل بهش می گفتم ، نرو جبهه . ولی مدتی بعد که می رفت و میامد دیگه راضی بودم . وقتی پیکرش و آوردند همراه یه شهید دیگه بود . با خانواده رفته بودیم و من گفتم ، باید روی شهیدم و باز کنید تا من مطئن باشم که پسر خودمه . مردم می گفتند ، دو تا تیکه استخوان میارن و این ها باور می کنند که بچه ی خودشون بوده . زن عموی خودم می گفت ، این استخوان ها سرمزار رفتن نداره . به همین خاطر من گفتم ، باید مطمئن باشم که بچه ی خودم هست .

در تابوتش رو باز کردند . گفتند ، تو چه نشونی داری ؟

گفتم ، موهای سرش و لباسش . اون لباس هایی که شب عملیات تنش بوده رو یادم هست . گفتند ، بعد از سی و یک سال یادت هست ؟ گفتم ، بله .

یه تیکه از لباسش خراب نشده بود . جوراب هاش یه ذره سوراخ نشده بود . من یه تیکه از پارگی لباسش و یادگاری گرفتم و هنوز هم دارم . گفتند ، اون شهید دیگه دو متر از پسر شما اون طرف تر بوده .

بچه هام گفتند ، مادر چرا لباس هاشون رو بر می داری .

گفتن ، بعد از شهید حمزه برو سرخاک پسرت .

من دیدم یکی گل میبره سرمزار و یکی یه چیز دیگه میبره . به خانم شهید گفتم ، مادر حسین کی این گل ها رو میبره؟ گفت ، من میبرم چون تو خوابم اومده و گفته ، به پدر شوهرت بگو چرا منو تنها گذاشتی ؟ چون این ها سی و یک سال باهم بودند . می گفت ، هرچی برای پسرم نذری میبرم برای او هم میبرم .

می خواهم مثل امام حسین گمنام باشم

- شهید رو تو روستای خودتون دفن کردین ؟

بله .

- ایشون تنها شهید اونجا هست ؟

تنها شهید پاسدار پسر من هست . اون ها سرباز بودند و تو انفجار مین و ... به شهادت رسیدند .

- مادرجان اگر خاطره ای دارید بفرمایید ؟

خیلی ممنونم ، یادم نمیاد .

- شهید ورزشکارهم بود ؟

فوتبال بازی می کرد ، خیلی علاقه داشت .

- از دوستانش که فوتبال بازی میکرد و شهید شد ، کسی یادتون هست ؟

یکی شون الان شهردار سمنان هست و شهید نشده . یکی شون هم آقای عرب بود که ایشون هم زنده هست .

- شهید وصیت نامه هم داشت ؟

بله .

- چه تاکیدی داشت ؟

نوشته بود ، از خواهرام می خوام که حجاب اسلامی رو رعایت کنند و بعد از من راه من و ادامه بدن .

- ممنونم مادرجان ، انشالله خدا بهتون عمر باعزت بده .

سلامت باشید .

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده