پسرم گفت برای من گریه نکن، برای علیاکبر (ع) گریه کن
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، شهید رضا رمضانی، از جمله فرزندان رشید این سرزمین بود که در دوران نوجوانی، راهی میدان جهاد شد و در اوج خلوص، به کاروان شهدا پیوست. مادر او از همان ابتدا با ایمانی عمیق، رضایت خود را برای اعزام فرزندش اعلام کرد و امروز، در کلامی پر از مهر و صلابت، خاطراتی از زندگی، شهادت و روحیهی پاک فرزندش بازگو میکند؛ خاطراتی که نشان میدهد چگونه نوجوانی ساده، اما بزرگمنش، توانست در دل تاریخ ماندگار شود.
دوران کودکی و نوجوانی
رضا از همان کودکی، پسری آرام، مرتب و خوشاخلاق بود. ما آن زمان ساکن تهران بودیم. از همان دوران ابتدایی همراه پدرش در راهپیماییها شرکت میکرد. همیشه نمازش را اول وقت میخواند و در مدرسه خوشرفتار و منظم بود. وقتی به اراک آمدیم، عضو پایگاه بسیج شد و مدام به مسجد میرفت.
به خواهرانش توصیه میکرد که باحجاب باشند و در کوچهها نایستند. به دوستانش هم میگفت لباس مناسب بپوشند، سیگار نکشند و به نماز اهمیت بدهند. رفتار بسیار مهربانانهای با خانواده، همسایهها و دوستان داشت.
علاقه به جبهه و شرطی با پدر
رضا به شدت دلبسته جبهه بود. چندبار رفت و آمد تا بالاخره با رضایت من به منطقه اعزام شد. یکبار با پدرش که جانباز بود، شرط گذاشت:
«بابا، من زودتر شهید میشم یا تو؟» رضا شهید شد و پدرش مجروح برگشت...
رضا وصیت کرده بود:
«مامان، برای من گریه نکن. برای حضرت علیاکبر گریه کن. مشکی هم برایم نپوش.» هر وقت عازم جبهه میشد، میگفت: «مادرم، توکل کن به خدا. من میرم.»
پسر شهید و پدر جانباز
پدر رضا نیز بارها به جبهه رفت و در جهاد سازندگی روی آمبولانس کار میکرد. خودش هم چند بار مجروح شد و بعدها جانبازی ۲۵ درصد به او تعلق گرفت. همیشه میگفت:
«من همهی شهدا رو جمع میکردم، ولی جنازه پسر خودم رو ندیدم...»
با اینکه خودش آسیب دیده بود، کمتر درباره جراحتها حرف میزد. فقط گاهی هنگام شنیدن اسم رضا، اشکش جاری میشد.
ماجرای شهادت و اطلاع مادر
وقتی رضا شهید شد، سه روزی بود که پیکرش در سردخانه مانده بود. نمیخواستند به من خبر بدهند تا پدرش برسد. پسرعمویش که در بنیاد شهید بود، عکس رضا را دید و با واسطه به خانه ما آمد. نهایتاً یکی از فامیلها گفت که رضا تیر خورده، اما پافشاری کردم تا اینکه بهوضوح گفتند که شهید شده.
پدرش، دایی و عمو رفتند و پیکر رضا را آوردند. روزهای سختی بود. مردم در کوچه میگفتند: «این زن، همسر و پسرش را با هم از دست داده!» اما حاجآقا برگشت و خدا خواست که زنده بماند.
خوابهای مادرانه
بعد از شهادت، خواب رضا را دیدم. درختهای بلند، استخرهای پرآب، عکس امام خمینی. رضا بالا ایستاده بود. صداش کردم، گفت:
«مامان، بابام منو میزنه اگه بیام پایین...» گفتم: «نه پسرم، بابات نمیزنه.» بعد گفت: «اینجا خونهی منه. مامان، وقتی اومدی، کیف کن از تمیزیش.» و رفت...
بیدار شدم با دل قرص. فهمیدم پسرم، خانهی ابدیش را از خدا گرفته...
تحصیل، دیانت و نظم
رضا در درس و مدرسه منظم بود. هیچوقت لازم نبود به او بگویم درس بخوان یا کاری بکند. خودش اهل نظم و ترتیب بود. حتی مدتی قصد داشت طلبه شود، اما نرفت و به جبهه اعزام شد. با روحانیون خیلی صمیمی بود. میگفت: «کتابهامو میبرم جبهه، اونجا هم میخونم»؛ ولی من میدانستم که جبهه جای درس خواندن نیست.
رابطه با خانواده و مردم
با خواهران و برادرانش بسیار مهربان بود. به آنها سفارش حجاب، نماز و احترام به بزرگتر میکرد. با پدرش، با من، با همه خوب بود. خودش همیشه میگفت:
«من زود میرم و زود برمیگردم که مادرم توی کوچه نایسته.» نه آزار میداد، نه لج میکرد. نه دوست بد داشت، نه رفتار بد. همهجا از او به نیکی یاد میکردند.
رفقا و همکلاسیهاش حتی بعد از شهادتش به بهشت زهرا میآمدند. بعضیهاشان را من نمیشناختم. فقط میگفتند: «ما دوست رضا بودیم...»
سخن پایانی مادر شهید
رضا نترس بود، مهربان بود، باایمان بود. از همان بچگی راه خودش را شناخت. من همیشه میگفتم:
«برو به سلامت، توکل به خدا.»
و حالا هم میگویم:
«خدایا! پسرم را در راهت دادم، اما هنوز دلم برایش تنگ است...»