سیری در حیات طیبه شهیدی از تبار سادات؛

طلبه‌ای که با نارنجک‌هایش تاریخ را شکافت

پنجره‌های خانه‌شان رو به کوچه‌باغ‌های کرج باز می‌شد، اما دلش به میدان‌های نبرد جنوب گره خورده بود. سید عبدالمطلب افتخاری، نوجوانی که قامتش به سنگرها نمی‌رسید، اما روحش از خط‌های مقدم هم فراتر می‌رفت، در عملیات پیچ‌انگیزه دزفول چنان در آتش عشق سوخت که خاکریزها هم از پیکر مطهرش یادگاری مقدس به یادگار گرفتند. این است روایت کوتاه‌ترین قامت‌ها با بلندترین ایثارها...

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید سیدعبدالمطلب افتخاری در نخستین روز بهار ۱۳۴۹ در محله چهل‌متری کرج دیده به جهان گشود. پدرش که از پایه‌گذاران هیئت‌های مذهبی منطقه بود، با الهام از نام جد پیامبر اکرم(ص)، او را "عبدالمطلب" نامید تا همواره یادآور مسئولیت‌های بزرگ باشد. از کودکی در دبستان شهید بهشتی و سپس مدرسه راهنمایی شهید فهمیده به تحصیل پرداخت و همواره از شاگردان ممتاز بود.

طلبه‌خط شکن؛ نوجوانی که با نارنجک‌هایش به ملکوت اعلی شتافت!
این نوجوان باایمان چنان به رعایت آداب شرعی پایبند بود که هیچ‌گاه بدون وضو وارد کلاس درس نمی‌شد. وقتی دوازده بهار بیشتر از عمرش نگذشته بود، مسئولیت کتابخانه مسجد امام حسن مجتبی(ع) را بر عهده گرفت و با اشتیاقی وصف‌ناشدنی به خدمت در این مکان مقدس پرداخت. روحیه انقلابی او از همان سال‌های نخستین زندگی در رفتارش آشکار بود، به‌گونه‌ای که خواهرش نقل می‌کند در ده سالگی بر دیوار خانه نوشته بود: "یا زهرا(س)، من هم مثل بچه‌هایت شهید می‌شوم!" این جمله ساده، سرآغاز راهی شد که سرانجام او را به مقام شهادت رساند.

از پادگان صدوقی تا پیچ‌انگیزه (۱۳۶۴-۱۳۶۵)

تابستان ۱۳۶۴، وقتی سید عبدالمطلب با تغییر شناسنامه خود را هجده‌ساله معرفی کرد، نه برای فریب که برای فتح قدم به میدان گذاشته بود. او که به‌راستی شناسنامه‌اش را خدا نوشته بود، با همان روحیه‌ای به پادگان شهید صدوقی کرج رفت که گویی سال‌هاست رزمنده‌ای کارکشته است. در پاسخ به تردید فرماندهان درباره سنش، با چشمانی براق می‌گفت: *"شناسنامه من می‌گوید هجده ساله‌ام، ولی عمر واقعی‌ام به اندازه همان نارنجکی است که فردا به دشمن خواهم زد!"*  

استعداد خدادادی او در تخریب، همه را به شگفت آورده بود. در کمتر از دو ماه، از یک نوجوان تازه‌وارد به سرگروهی زبده تبدیل شد. مهارت او در خنثی‌سازی مین‌های ضد نفر زبانزد خاص و عام بود و در عملیات والفجر ۸، با ابتکار عمل خود، معبری امن برای پیشروی رزمندگان گشود. همرزمانش روایت می‌کنند که همیشه با لبخندی بر لب می‌گفت: "هر مین که خنثی می‌کنم، گویی دامی از پای رهروان راه حسین(ع) برداشته‌ام."

اما اوج حماسه‌آفرینی‌اش در شب ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۵ رقم خورد. در عملیات پیچ‌انگیزه دزفول، با وجود اصرار فرماندهان به عقب‌نشینی، او که عشق به شهادت در رگ‌هایش جاری بود، خط‌شکنی کرد. با نارنجک‌های دست‌ساز خود، سه سنگر دشمن را به خاک نشاند و راه را برای یارانش گشود. در لحظه‌ای که نارنجک چهارم را آماده می‌کرد، ترکش خمپاره‌ای به شانه‌اش اصابت کرد. آخرین کلماتش که هنوز در گوش تاریخ طنین‌انداز است، پیامی بود برای مادرش: *"به مادرم بگویید سوره والعادیات را فراموش نکند..."* گویی می‌دانست که این سوره، همان ندای آسمانی است که او را از کرج تا پیچ‌انگیزه و از آنجا تا ملکوت اعلی کشانده بود.

۵ ویژگی ماندگار شهید سید عبدالمطلب افتخاری

۱. همراه همیشگی قرآن
همیشه در کوله‌پشتی نظامی‌اش، یک جلد قرآن کوچک وجود داشت. حتی در سخت‌ترین شرایط نبرد، هر شب چند آیه تلاوت می‌کرد و به همرزمانش می‌گفت: *"این کتاب، مهم‌ترین سلاح ماست که هم راهنمای امروزمان است و هم تضمین فردایمان!"*

۲. طلبه‌ای در خط مقدم
با وجود سن کم، در جبهه هم عمامه سفید بر سر می‌گذاشت. فرماندهان می‌گفتند: "وقتی سید با عمامه سفیدش در خط‌مقدم حاضر می‌شد، روحیه رزمندگان دوچندان می‌گشت؛ گویی یادآور حضور امامان(ع) در میدان نبرد بود."

۳. استراتژیست نوجوان
طرح‌های ابتکاری او در عملیات‌های مختلف، بارها موجب پیشروی‌های استراتژیک شد. یکبار با پیشنهاد عبور از مسیری غیرمنتظره، موفق شدند سنگرهای دشمن را دور بزنند. همیشه می‌گفت: *"جنگ فقط اسلحه نیست، فکر هم باید پشت هر گلوله باشد!"

۴. مهربانی در لباس رزم
شب‌ها در حالی که خودش با لباس نازک در سرمای دزفول می‌خوابید، پتوهایش را به مجروحان می‌داد. یکبار در پاسخ به اعتراض همرزمان گفته بود: *"من فقط سردم می‌شود، ولی آنها زخمی هستند؛ مگر مادرتان به شما نیاموخته که مهمان مقدم است؟!"

۵. شوخ‌طبعی در سایه مرگ 
با وجود خطرات جنگ، همیشه با لبخند و شوخ‌طبعی، اضطراب را از چهره همرزمان می‌زدود. وقتی از نارنجک‌هایش می‌پرسیدند، با چشمانی برق‌آسا پاسخ می‌داد: "اینها عطرافشان بهشتی است! یکی را امتحان کنید تا بوی بهشت را حس نمایید!"

وصیت‌نامه‌ای که تاریخ را تکان داد
در وصیت‌نامه‌اش که با خون دل نوشته بود، خطاب به نسل جوان آورده بود:  
"اگر دنبال ما هستید، دنبال آرزوهای کوچک نباشید! ما برای چیزی جنگیدیم که از عمرمان بزرگ‌تر بود. سنگ قبر من را کوچک بگذارید، اما آرزوهایتان را بزرگ! بدانید ارزش یک انسان به اندازه آرمان‌هایش است، نه به تعداد روزهای زندگی‌اش. من رفتم تا ثابت کنم شانزده سال هم برای جاودانه شدن کافی است..."

 

در آخرین نامه به پدرش نوشته بود: "پدر! نگران نباش، من به دانشگاه امام حسین (ع) رفته‌ام. اینجا استادانم شهدا هستند و درس‌هایم را از قرآن و نارنجک یاد می‌گیرم. فقط یک خواهش دارم: سنگ قبرم را کوچک بگذارید تا جای بیشتری برای شهدای بعدی باشد... "

پیام شهید به نسل امروز:

"جوانان عزیز! بدانید که شهادت، آخرین درسِ مردانگی است. من در ۱۶ سالگی فهمیدم که ارزش یک عمر، به اندازه یک لحظه ایثار است. شما هم زندگی‌تان را با 'چرا مُردن' معنا کنید، نه با 'چگونه ماندن'! "

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده