بخش دوم گفت و گوی ناخدا هوشنگ صمدی با نوید شاهد:

شهید محمدرضا مرادی فرمانده ای که بی سر میان میدان می دوید/ ۱۰۳ شهید تکاور در ۳۴ روز مقاومت خرمشهر

يکشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۰۹:۳۷
 ناخدا یکم تکاور دریایی هوشنگ صمدی، فرمانده ناوتیپ ۸ تکاوران نیروی دریایی ارتش با اشاره به ۱۰۳ شهید تکاور در ۳۴ روز مقاومت خرمشهر گفت: در بحبوحه مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر، لحظاتی هست که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود؛ یکی از آن‌ها شهادت افسر دلاورم، محمدرضا مرادی بود؛ فرمانده قبضه‌های تفنگ ۱۰۶ میلی‌متری که تا آخرین نفس، دوشادوش نیروها جنگید.

شهید محمدرضا مرادی فرمانده ای که بی سر میان میدان می دوید/ ۱۰۳ شهید تکاور در ۳۴ روز مقاومت خرمشهر

 ناخدا یکم تکاور دریایی هوشنگ صمدی، فرمانده ناوتیپ ۸ تکاوران نیروی دریایی، در گفت‌وگو با خبرنگار نوید شاهد، خاطراتی ناب و کمتر روایت‌شده از مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر را بیان می‌کند؛ از فرماندهی یک گردان در برابر دو لشکر زرهی دشمن تا مجروح‌شدن و شهادت هم‌رزمانی که نام‌شان هنوز با صدای «حاضر!» در ذهنش زنده است. این روایت‌ها با صداقت و عمق انسانی بیان شده‌اند؛ بی‌واسطه، بی‌پیرایه، و برآمده از حافظه‌ای که هنوز درگیر آن روزهای سخت است.


روز هفتم جنگ؛ وقتی صدام زمین‌گیر شد و به دروغ پیشنهاد صلح داد

با آغاز حمله سراسری ارتش بعث عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، یکی از نخستین اهداف کلیدی دشمن، اشغال سریع خرمشهر بود؛ شهری استراتژیک در استان خوزستان. اما برخلاف تصور صدام، عملیات تهاجمی ارتش عراق در خرمشهر بیش از یک ماه به طول انجامید. مقاومت جانانه نیروهای ایرانی باعث شد تا پس از ۳۴ روز نبرد سخت، دشمن نتواند از محور شلمچه وارد خرمشهر شود.

در این میان، یک نقشه عملیاتی دقیق و استراتژیک از سوی ارتش جمهوری اسلامی ایران طراحی شد. راهبرد اصلی آن بود که نیروهای زمینی ایران در سه محور شمالی، میانی و جنوبی، پیشروی ارتش بعث را متوقف کنند. ارتش به‌خوبی این مأموریت را اجرا کرد. آن‌چنان که در روز ۷ مهر ۱۳۵۹، شرایط به‌شکلی تغییر کرد که ارتش عراق که در ابتدا مهاجم بود، حالا در وضعیت دفاعی قرار گرفت؛ و نیروهای ایرانی در موضع تهاجمی، همچون عقاب بالای سر نیروهای بعثی سایه انداخته بودند.

همین تحولات موجب شد که صدام در روز هفتم جنگ، در اقدامی تاکتیکی و البته فریب‌کارانه، پیشنهاد مذاکره بدهد. او ادعا کرد که ارتش عراق به تمامی اهداف تعیین‌شده خود دست یافته و حالا برای صلح آماده است، به شرط آنکه ایران نیز شرایط عراق را بپذیرد. اما واقعیت چیز دیگری بود. در آن زمان، عراق هنوز حتی از پل نو عبور نکرده و موفق به اشغال خرمشهر نشده بود. ادعای تصرف بخش‌هایی از اهواز نیز دروغی بیش نبود.

در همان برهه حساس، حضرت امام خمینی (ره) با درایت و قاطعیت همیشگی، فریب‌کاری صدام را آشکار ساختند و فرمودند: «این آدم، آدم مذاکره نیست؛ ما با ایشان مذاکره‌ای نداریم.» این موضع صریح امام، روحیه‌ای تازه در رگ‌های مدافعان و ارتشی‌ها دمید. پس از آن، مقاومت گسترده نیروهای ایرانی در برابر پیشروی دشمن آغاز شد و ارتش بعثی دیگر نتوانست در جبهه‌ها پیشروی محسوسی داشته باشد. این وضعیت تا چهارم آبان‌ماه ۱۳۵۹ ادامه یافت. 

نبرد نابرابر؛ ارتش بدون سرباز، در برابر ارتشی با ۱۲ لشکر و ۲۵۰ هزار نیروی آماده


در روزهای نخست جنگ تحمیلی، شرایط نیروهای نظامی ایران با وضعیت آرمانی فاصله زیادی داشت. پس از پیروزی انقلاب، ساختار ارتش به‌ویژه در نیروی زمینی دستخوش تغییرات گسترده‌ای شده بود. برخلاف نیروی دریایی که تقریباً دست‌نخورده باقی مانده بود، نیروی زمینی تلفات انسانی و ساختاری قابل‌توجهی دیده بود.

پایه نیروی زمینی بر اساس ساختار هرمی سرباز، درجه‌دار و افسر بنا شده است. اما پس از کاهش مدت خدمت سربازی از دو سال به یک سال، پادگان‌ها عملاً خالی از نیرو شدند. در این وضعیت، ارتش عراق در تاریخ ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ با آمادگی کامل وارد جنگ شد؛ صدام ۲۵۰ هزار نیروی رزمی آموزش‌دیده در کنار ارتش رسمی‌اش بسیج کرده بود؛ نیروهایی با نقش مشابه بسیجی‌های ما، اما با برنامه‌ریزی و سازماندهی نظامی دقیق.

از سوی دیگر، ارتش ایران پس از انقلاب، نه تنها جذب نیروی جدید نداشت، بلکه بسیاری از سربازان و افسران از ساختار خارج شده بودند. تازه از خرداد ۱۳۵۹ آموزش‌های میدانی، مانورها و تمرین‌های نظامی از سر گرفته شد.

در همان مقطع، حدود چهل گردان نیروی زمینی ارتش درگیر مقابله با جریان ضدانقلاب در کردستان و مناطق اطراف آن بودند. عددی بسیار بزرگ که بخش عمده‌ای از توان ارتش را درگیر کرده بود و عملاً چیزی برای مقابله با تجاوز عراق در جبهه جنوب باقی نمی‌ماند.

در این شرایط، عراق با ۱۲ لشکر و بیش از ۴۰ تیپ مستقل به ایران حمله کرد. ساختار لشکرهای عراق از نظر تعداد گردان و تجهیزات، به‌طور میانگین یک و نیم برابر لشکرهای ایران بود. به‌عنوان نمونه، لشکر زرهی اهواز در ساختار خود ۹ گردان تاکتیکی داشت که شامل ۵ گردان زرهی و ۴ گردان مکانیزه می‌شد. در مقابل، هر لشکر عراقی ۱۴ گردان تاکتیکی داشت و تعداد تانک‌های آن‌ها با ما برابر بود؛ یعنی در هر گردان حدود ۵۷ تانک.

حال تصور کنید دو لشکر زرهی مکانیزه دشمن از محور شلمچه به سمت خرمشهر پیشروی کنند؛ برای مقابله با چنین نیرویی باید سلاح ضد تانک، هلی‌کوپترهای کبرا و توپخانه سنگین در اختیار باشد. اما آنچه ما در اختیار داشتیم، در بهترین حالت خمپاره‌های ۱۲۰ میلی‌متری بود؛ بردی محدود و قدرتی ناچیز در برابر آتش دشمن.

در حالی که عراق با توپ‌های ۱۳۰ میلی‌متری، کاتیوشا و راکت‌های خمسه‌خمسه، از فاصله ۳۵ تا ۴۰ کیلومتری مواضع ما را زیر آتش می‌گرفت، ما عملاً هیچ امکانی برای خاموش‌کردن این آتش نداشتیم. تنها یک آتشبار ۱۷۵ میلی‌متری در اختیار بود که آن هم محدوده جاده بصره را پوشش می‌داد و پشتیبانی مؤثری در خط مقدم محسوب نمی‌شد.

نمی‌خواهم حتی جسدم به دست دشمن بیفتد

در دل مقاومت خرمشهر، جایی که تکاوران ایرانی با دستان خالی اما با اراده‌ای ستودنی مقابل ارتشی تا دندان مسلح ایستاده بودند، منطق جنگ چیز دیگری بود؛ منطق غیرت، منطق عزت، نه محاسبات نظامی خشک و بی‌روح.

یکی از باورهای محکم تکاوران این بود که: «هرگز نمی‌خواهیم جسدمان به دست دشمن بیفتد.» این جمله‌ای بود که نه از سر شعار، بلکه از عمق ایمان و شرافت می‌آمد. در خاطراتم از غلام غالندی، بی‌سیم‌چی‌ام، لحظه‌ای را به‌روشنی به یاد دارم که پس از جراحت شدید، دستش از بدن جدا شد و روی زمین افتاده بود. زمانی که او را به سمت بیمارستان منتقل می‌کردیم، خودش با آرامش دست قطع‌شده‌اش را برداشت و داخل کوله‌پشتی‌اش گذاشت. دلیلش را پرسیدم. با همان لحن گفت: «نمی‌خواهم حتی دستم هم به دست دشمن بیفتد.» و با این وضع ما در خرمشهر جنگیدیم. در چهارم آبان‌ماه نیز، زمانی که خرمشهر سقوط کرد، ما همچنان از نظر نظامی در موضع دفاعی قابل قبول بودیم. اما تحلیل فرماندهان این بود که ادامه مقاومت، در شرایطی که برتری آتش و تجهیزات با دشمن بود، تنها موجب افزایش تلفات خواهد شد. به همین دلیل، تصمیم بر عقب‌نشینی به ضلع شرقی رود کارون گرفته شد. 

حاضران همیشه در صحنه؛ ۱۰۳ شهید تکاور در ۳۴ روز مقاومت


مقاومت ۳۴ روزه در خرمشهر، فقط یک عدد در تاریخ نیست؛ این عدد، پشتوانه‌ای از خون و ایمان دارد. در همین بازه زمانی، من ۱۰۳ شهید تکاور داشتم. از میان آن‌ها نام‌هایی چون شهید محمد مختاری، شهید ناصر فراهانی، شهید نجف ابراهیمی، علیرضا سخایی و شهید مرتضی بیرانوند و... که هنوز هم در ذهنم زنده‌اند؛ نه فقط به خاطر شهادتشان، بلکه به‌خاطر راهی که رفتند.

هر بار که در همایش‌های تکاوران شرکت می‌کنم، رسم همیشگی‌ام این است که نام این شهدا را با صدای بلند می‌خوانم؛ یکی‌یکی، با احترام و پشت سر من، تکاورانی که امروز زنده‌اند و نفس می‌کشند، با صدای رسا فریاد می‌زنند: «حاضر!» همین پاسخ، همین یک واژه، یعنی شهدا هنوز در صف رزم و غیرت ایستاده‌اند، هنوز در صحنه‌اند، هنوز «حاضرند.

تا آخرین فشنگ، تا آخرین نفس؛ ایمان و ایستادگی، ویژگی مشترک شهدای تکاور ارتش

آنچه شهدای تکاور ارتش را از دیگران متمایز می‌کند، نه فقط آموزش‌های نظامی یا مهارت در میدان نبرد است، بلکه تعهدی است عمیق و بی‌قید و شرط به خاک وطن و آرمان‌های انقلاب. این تعهد، هم به کشور و حدود و ثغور آن بود، و هم به مردم؛ مردمی که ارتش خود را پناه و ستون استواری در روزهای سخت می‌دانستند.

در دوران دفاع مقدس، ما در ارتش برای خود فقط یک مأموریت تعریف نکرده بودیم؛ بلکه دو وظیفه هم ‌زمان را بر دوش می‌کشیدیم: حفظ مرزهای کشور و صیانت از انقلاب و استقلال ایران. برای تحقق این اهداف، یک شعار را سرلوحه کار خود قرار داده بودیم:
«تا آخرین فشنگ، تا آخرین نفس، تا آخرین نفر…»

در جریان مقاومت ۳۴ روزه در خرمشهر، این شعار فقط یک جمله نبود؛ واقعیتی بود که با گوشت و پوستمان حسش کردیم. من شخصاً در این مدت، چندین شهید را در آغوش خودم از دست دادم؛ مردانی چون شهید محمدرضا مرادی که جانشان را پای این سرزمین گذاشتند.

وقتی فرمانده‌ام بی‌سر در میدان دوید؛ شهادت محمدرضا مرادی مقابل چشمان من


در بحبوحه مقاومت ۳۴ روزه خرمشهر، لحظاتی هست که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود؛ یکی از آن‌ها شهادت افسر دلاورم، محمدرضا مرادی بود؛ فرمانده قبضه‌های تفنگ ۱۰۶ میلی‌متری که تا آخرین نفس، دوشادوش نیروها جنگید.

در آن روز، دشمن هم‌زمان از دو محور فشار می‌آورد؛ من در جاده شلمچه درگیر دو لشکر زرهی مکانیزه دشمن بودم، درحالی‌که تنها یک گردان ۷۰۰ نفره داشتم. از جاده اهواز بی‌سیم زدند: «وضعیت بحرانی است، اگر ضد تانک اضافی داری، با خودت بیا!» فرمانده عملیات، شخصاً خواست که خودم را برسانم.

سریع سوار ماشین شدم و به سمت پلیس‌راه رفتم. وقتی رسیدم، محمدرضا مرادی را دیدم که بالای قبضه‌های ۱۰۶ ایستاده و با دقت آتش می‌داد. خودش هم گلوله‌گذاری کرده بود، دائم موضع عوض می‌کرد و نیروها را مدیریت می‌کرد. رفتم بالای سرش و گفتم: «رضا، من می‌رم آن‌طرف، اینجا را تو کنترل کن.»
نگاهم کرد و با قاطعیت گفت: «نه ناخدا، من این‌ها را آماده کرده‌ام، شما بمانید و من می‌رم.» و بدون هیچ تردیدی، دوید وسط جاده.

درست همان لحظه، جلوی چشمانم، ترکش آمد و سرش را از تن جدا کرد. باورنکردنی بود؛ مردی بی‌سر، با فواره‌ای از خون، چند قدمی دوید و بعد نقش زمین شد. دویدم سمتش، هنوز مثل مرغ سر بریده دست و پا می‌زد. بغلش کردم، تمام لباس‌هایم غرق خون شد، و در همان آغوش، جان داد. خی

حالا باید او را در میدان رها می‌کردم، برمی‌گشتم و ۷۰۰ نفر دیگر را هدایت می‌کردم. جنگ، بی‌رحمانه ادامه داشت.روحش شاد و یادش گرامی باد. 

شهید محمدرضا مرادی فرمانده ای که بی سر میان میدان می دوید/ ۱۰۳ شهید تکاور در ۳۴ روز مقاومت خرمشهر

رضا متقی و اسماعیل شعبانی؛ دو چهره فراموش‌نشدنی از روزهای خط مقدم

رضا متقی از نیروهای تکاور ما بود؛ جوانی آرام، منظم و جدی. آن روز همراه سه درجه‌دار دیگر، مسئول اسکورت من بود. قرار بود برای برنامه‌ای به بندر فاو برویم. من از خرمشهر راه افتادم تا بازدیدی از پاسگاهی در منطقه انجام بدهم. رئیس پاسگاه، یک استوار اهل رشت بود. قرار شد سلاح‌ها را در ساحل اروند بررسی کنیم.

به افسر گفتم در پاسگاه بماند. وقتی با چند نفر دیگر راه افتادیم، دشمن ما را زیر آتش خمپاره ۶۰ میلی‌متری گرفت. وسط راه، صدای ناله‌ای شنیدم؛ برگشتم و دیدم رضا متقی به شدت مجروح شده. ترکش‌های زیادی به بدنش خورده بود.

او را سریع بسته‌بندی کردم، در ماشین گذاشتم و به راننده گفتم مستقیم ببردش بیمارستان. دکتر گفت: «اگر تا ساعت ۱۲ امشب به هوش بیاید، زنده می‌ماند. اگر نه، دیگر امیدی نیست.»

آن شب، تا دیر وقت کنار بیسیم ماندم. بالاخره خبر رسید که به هوش آمده. خبری بهتر از این برای یک فرمانده نبود.

شهید محمدرضا مرادی فرمانده ای که بی سر میان میدان می دوید/ ۱۰۳ شهید تکاور در ۳۴ روز مقاومت خرمشهر

شهید اسماعیل شعبانی هم از نیروهای وفادار ما بود؛ تیربارچی قوی‌هیکل و شوخ‌طبع..اسماعیل شعبانی فرمانده گروهان دسته امیر موسوی و عاشق تیر بار بود.وقتی با تیربارش داخل سنگر می‌رفت، به شوخی می‌گفت: «من امشب دو لیوان شربت شهادت نوشیده ام اگر تا صبح صدای چهچه این بلبل رو شنیدید، یعنی هم من زنده‌ام هم این بلبلم.» اما آن شب، حوالی ساعت دو، صدای بلبل قطع شد.

وقتی رفتیم سراغش، دیدیم گلوله توپ به تیربار خورده. ترکش‌هایش مستقیماً به سینه و قلب اسماعیل برخورد کرده بود. دیگر صدایی از او نمانده بود. 

انتهای پیام/ 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده