سفرنامه عشق؛
پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۷
عضو تشکل راویان ایثار در سفر نوروزی که به مناطق جنگی داشته است، نوشت:«عده‌ای هم سر مزار شهدا نشسته و نجوا می‌کردند. کسی چه می‌داند، شاید یکی می گفت که آمده‌ام با شما عهد و پیمان ببندم که راهتان را ادامه بدهم.»

سفر نامه عشق

به گزارش نوید شاهد البرز؛ «نسرین ژولایی» نویسنده کتاب الدوز و عضو تشکل راویان ایثار استان البرز در سفر به مناطق جنگی جنوب با عنوان سفرنامه عشق نوشت:

«سال جدید، بهار سال ۱۴۰۲،  با شهدا آغاز شد. من که با همه وجود می‌دانم آسایش و آرامش امروز مرهون جانفشانی و ایثار شهدا و جانبازان است، تصمیم گرفتم تجدید میثاقی با شهدا و خانواده‌شان داشته باشم. به اتفاق همسر و دخترم فاطمه جان «یا علی» گفتیم و اسباب سفر ساز کردیم. استارت ماشین با ذکر صلوات و آیه الکرسی زده شد. اولین توقفگاه برای نماز و غذا خرم آباد بود. به یادمان شهدای گمنام در اندیمشک که رسیدیم دم‌دمای غروب بود. حس و حال عجیبی داشتم. گویی گام به گام که بر می‌دارم، نظاره گر من هستند و وجودشان را در تک تک سلولهایم حس می‌کنم.

(مقر شهدای گمنام اندیمشک) چه زیبا آرمیده‌اند و ملاقاتی عاشقانه با معبودشان داشتند ولی امان از دل مادر و خواهر و همسرشان که اگر داشته باشند، کماکان نظاره‌گردرب منزل هستند که عزیزشان برگردد غافل از اینکه آنان قبل از این دیدار، دیداری عاشقانه وابدی با معبودشان داشته‌اند.

 کاروان‌های متعدد از شهرهای زیادی در یادمان بودند. اجرای  سرود زیبای توسط زائرین ارومیه نظر همه را به‌خود جلب می کرد. من هم موقعیت را غنیمت شمردم و از جنگ و شهادت و مقامشان ده دقیقه‌ای روایتگری کردم که با استقبال دختران نوجوان مواجه شدم. عده‌ای هم سر مزار شهدا نشسته و نجوا می‌کردند. کسی چه می‌داند، شاید یکی می گفت که آمده‌ام با شما عهد و پیمان ببندم که راهتان را ادامه بدهم.

زوج جوانی را دیدم که گویی به تازگی پیمان زناشویی بسته و برای شروع زندگی مشترکشان، انتظار دعای خیر از شهدای مظلوم گمنام داشته‌اند. جوانان و نوجوانان مشتاقی را دیدم که چفیه به سرعکس‌های یادگاری می‌گرفتند و وقتی سر صحبت را با آنها باز کردم، گفتند: ما همواره آماده ایم که مثل این شهدا از کشور و ناموسمان دفاع کنیم. بی‌اختیار به یاد 16 سالگی‌ام افتادم چفیه به سر با عزمی راسخ در بیمارستان صحرای خرمشهر سال ۱۳۶۰حاضر و با تمام وجود برای پرستاری و مداوای رزمندگان کشورم تلاش می‌کردم.

همسرم، حاجی پشت فرمان بود و از جایی که بیماری زمینه‌ای داشت کمی نگرانش بودم و کنارش نشسته و مسئول تدارکات شدم؛ میوه پوست می‌گرفتم و چایی هم خدمتش می دادم. کم‌کم به اهواز نزدیک می شدیم دلم برای هوای اهواز و مردم خونگرمش تنگ شده بود. در حیطه خوزستان هوا الان دیگر بهاری شده بود. کمی رو به گرمایش داشت، البته به‌دلیل بارندگی ورحمت خداوند، درختان شکوفه داده بودند و همه جا به نظر سبز می رسید. تصمیم گرفتیم به اتفاق همسرم و محمدتقی فرزند بزرگم که نام شهید محمدتقی عزیزیان را برایش انتخاب کرده بودیم و آقا مهدی به آبادان برویم. (محمدتقی عزیزیان از دوستان صمیمی همسرم بود ازخانواده ای مرفه بودند ولی برای دفاع از مملکت به جبهه رفته بود.) ابتدا برادر بزرگ‌ترش جلال به شهادت می رسد. محمدتقی از هوش واستعداد وافری برخوردار بوده بنا برپیشنهاد هم‌‎رزمانش جهت ادامه تحصیل به تهران برمی‌گردد ولی وقتی مطلع می‌شود که عملیات است دوباره به جبهه بر می‌گردد. به  گفته‌ی همسرم با اصابت خمپاره ترکش کوچکی به شقیقه‌اش اصابت کرد و همان لحظه به شهادت رسید.
همسرم تصمیم گرفت اگر در آینده همسری اختیار کرد و دارای فرزندی شدند نامش را محمد تقی بگذارد و حالا فرزندم محمدتقی کنار مزار شهید محمدتقی عزیزیان ایستاده و با احترام فاتحه می‌خواند.

شوق و اشتیاق زیادی داشتم که به منطقه عملیاتی خرمشهربروم جهت تداعی سال‌های(۱۳۶۰ روزهای جنگ وایثار).حالا دیگر روز سوم فروردین بود از قبل با همسرم عبدالخالق امینیان‌فر (غضبان) که او جانباز شیمیای ۵۵درصد و در ۸سال دفاع مقدس نقش بسزای داشتند. بافرزندانم اقا مهدی و علی آقا مسئول هیات لثارات العباس (ع) طبق برنامه‌ریزی قبلی به منطقه رفتیم. نزدیک ساعت ۱۱صبح بود و خورشید مخلصانه تمام انوار طلایش را نثارما می‌کرد و به ما جان تازه‌ای می بخشید به خرمشهر پاسگاه دژ مرزی مینوشهر منطقه عملیاتی کربلای ۴ و روبه‌روی جزیره ام رصاص عراق که هنوز نیروهای پاسگاه دژ مرزی مشغول حفاظت از اروند رود بودند، رفتیم. با جوانان نیروی انتظامی مصاحبه کرده وگل و شیرینی تقدیمشان کردیم و آنها گفتند: این آرامش را مدیون شهدا و جانبازان جان بر کف هستند و اضافه کردند اگر تعرضی به ایران بشود با تمام وجود ایستاده‌ایم. مینو شهر، پذیرای مهمانان نوروزی و راهیان نور بود وقتی با خانمی که خوش حجاب نبود، مصاحبه کردم، می گفت: "معتقد به آرمان شهدا و رهرو ولایت است. نخل‌های به چشم می‌خورد که روزگاری سبز و برافراشته بودند ولی انهارا هم اکنون بی جان و سوخته می بینم. چه خون‌های که به پایشان ریخته شده است. یادشان گرامی و نامشان ماندگار.

روز ۴فروردین به پایتخت مقاومت ایران، خرمشهر مسجد جامع رفتیم. عکس‌های شهدا را روی دیوارهای مسجد نقاشی کرده بودند شخصی که کنجی از مسجد نشسته بود وقتی سر صحبت را با او باز کردیم، متوجه شدیم از جانبازان دفاع مقدس است. وی گفت: دلتنگ دوستانم که می شوم اینجا می‌آیم، آنان شجاعانه رفتند و ما با کوهی از درد و رنج که از رفقایمان جا مانده‌ایم.
عکس شهدا و چهره های ملکوتی این پارساییان فضای داخل مسجدرا دو چندان گرم و عارفانه کرده بود.(شهید قاسم داخل زاده،ابیار،محمدتقی عزیزیان،افزون،طاهری،بردبار،رنگرز،حیدری،...ودیگر شهدا) بازهمان شخص که تمایل نداشت خودش را معرفی کند، قالی وسط مسجدرا کنار زد، محل ترکش‌ها و سوراخ‌های که کف مسجد ایجاد شده بود نشان داد و گفت: "در همین مکان چند نمازگزارکه مشغول خواندن نماز بودند به شهادت رسیدند."
موزه خرمشهر هم که نماد ایثار و جانفشانی مردان بزرگ جنگ، مردانی که مخلصانه، باایمانی راسخ جان بر کف از شهر دفاع کردند و اجازه ندادند وجبی از خاک به دست اجنبی برسد. پذیرای مهمانان نوروزی بود.
خانه و کاشانه‌ی همسرم که زمان حمله‌ی بعثی‌ها به ایران در خرمشهر با خاک یکسان و همه‌ی دارایشان، مثل دیگران زیر خاک مدفون شده بود و چقدر در آن زمان مصیبت و مرارت و آوارگی را متحمل شدند ولی ایستادند، ایستادند تا ما نیفتیم. شهدا وجانبازان را دریابیم، از تجاربشان استفاده کنیم خیلی زود دیر می شود سرگذشتشان چراغ راه ماست.

عصر همان روز به مزار شهدای آبادان رفتیم و یکی از دوستان همسرم آقای افشانی که خود از جانبازان و راویان زمان جنگ ۸سال دفاع مقدس بوده در رابطه با شهدا و خاطرات و چگونگی شهادت‌شان صحبت کرد از جمله از شهیدعالی‌قدر حمید قبادی که فرمانده بسیج آبادان بود و تاکید می کرد که شهید قبادی مستجاب الدعوه است که بعد از خدا هر کس به او  توسل کند، حاجت روا می شود.
آقای افشانی ادامه دادند که وقتی شهیدحمید قبادی پاهایشان تیر می‌خورد بین نیروهای خودی و دشمن می‌ماند و بعد از ۹ روز وقتی رزمنده‌ها بدن مطهرش را پیدا می‌کنند، مشاهده می‌کنند که  بعثیان با سر نیزه و خنجر محل آرم سپاه، روی سینه‌اش را آنقدر ضربه زدند تا انگشتان دستانش را هم ظالمانه از هم جدا کردند. آری! وقتی می گوییم که کربلای ایران تکرار کربلای امام حسین (ع) است. مصداقش اینجاست که شکل می‌گیرد. چرا که در کربلای حسین (ع) کودک شش ماهه علی‌اصغر بود. در کربلای ایران شهید مُنا کوه‌درنگی کودک شش ماهه‌ای را زیارت کردیم که روی مزارش نوشته بود (سری هم به من بزنید) و دختر ۵ساله شهید لیلا چوگانی. روحشان شاد.


آبادان مردم خونگرم و مهمان‌نوازی دارد که به زبان محلی (عربی) تکلم می‌کنند. بازارهای شلوغ و قشنگی دارد. بازار ماهی هم که آنجا بسیار پررونق است مقبره متبرکه سیدعباس هم که در ابتدای شهر آبادان قرار دارد و مردم اعتقاد محکمی به این بزرگمرد داشتند. در زمان جنگ بسیاری از جاهای آبادان تخریب شد و مورد اصابت ترکش قرار گرفت به جز این مکان متبرک که کرامات زیادی دارد. روز۴فروردین به اهواز برگشتیم و تصمیم گرفتیم به مزارشهدای آنجا برویم. بسیاری از هم‌رزم‌‎ها و دوستان همسرم که در آنجا به خاک سپرده شده بودند.

 غروب یک روز بارانی بود و دل آسمان آبستن بارش بود. زیر لب فاتحه می‌خواندم تا به مزار سردار محمدرضا ربیعی زاده رسیدیم، سرداری که زمان جنگ مخفیانه به کربلا می‌رفت برای شناسایی جان بر کف بود و مهربان، عاشقانه و با اخلاص و شجاعانه جانش را در راه اهداف اسلام و پیشبرد آنها هدیه کرد و وقتی به منزلشان برای دیدار با همسرش رفتیم. چقدر با مهربانی از ما استقبال کرد همانند همسرش محمدرضا. نوه پسری‌اش نرگس خانم، آنجا بود. زمان شهادت، ابراهیم فرزندش ۵ سال داشت این انقلاب حاصل خون این عزیزان جان بر کف است.

نسیم سرد می وزید و باران صورتم را نوازش می کرد. چه زیبا و راحت خفته اند ولی ما اندر خم یک کوچه ایم. آرام آرام بر سر مزار «جمهور ثانی‌زاده» یکی دیگر از دوستان صمیمی و همرزم همسرم رفتیم. با قرائت فاتحه‌ای به یاد آن روز افتادم که قرار بود با خانواده‌اش به منزل ما بیایند که خبر شهادت جمهور به ما رسید. در حالی که همسرش هنوز مطلع نشده بود من و همسرم به خانه‌شان رفتیم و خبر شهادت جمهور را به او دادیم و او در حالی که شوکه شده بود و تصور می‌کرد من با او مزاح می‌کنم. من بچه‌های قد و نیم قدش را در آغوش گرفته بودم، عجب روز سختی بود. هیچ‌گاه از صفحه ذهنم پاک نمی‌شود.

روز هشتم به دیدار جانباز آقای محمد خلفی که یکی از مسئولین بنیاد شهید بود به اتفاق همسرم و آقا محمد رفتیم. وی دو ماه بعد از ازدواجش قطع نخاع شد. در حالی که روی تخت خواب دراز کشیده بود و به احترام برای ما نیم‌خیز و با تبسمی بر لب به ما خوش آمد گفت.

او دیگر قادر به نشستن نبود و تنهای تنها ساعت‌ها در اتاق است. او سال‌ها روی ویلچر به جانبازان و خانواده هایشان خدمت صادقانه کرد ولی هم اکنون دیگر حتی قادر به نشستن نیست. همسرش خانم سعیده قاطعی که خواهر شهید ابراهیم قاطعی است حالا دیگربیمار و رنجور و توانش جهت خدمت‌رسانی به محمد کمتر شده است. اثرات جنگ در خانه‌های جانبازان و شهدا محسوس است. تا ساعت ۳ شب منزل آقای خلفی بودیم و همسرم و او در رابطه با خاطرات جنگ و طریقه زخمی شدن همسرم، به خواسته‌ی فرزندم برای اولین بار از زبان خودش بازگو کرد و بسیار شنیدنی و جالب بود.

روز بعد به دیدار مسول بخش خواهران در سازمان تبلیغات اسلامی رفتم و پیرامون هیئت و عملکردشان صحبت‌های انجام شد.

روز نهم سفر هم آخرین سوسوهای خودش را می‌زد که در مسیر راه برگشت به بروجرد به دیدار مادر شهید عبدالزهرا بهرانیانی رفتیم. مادری که در اثر فراغ فرزند شهیدش زمین‌گیر شده و فقط ۲۰درصد قلبش می‌تپد.

با کمک برادر شهید (همسرم) مادر شهید را به سختی جابه‌جا کرده وبه مزار شهید فرزندش رفتیم واز آنجا هم در حالیکه قطرات باران گونه‌هایمان را نوازش می کرد و گویی تشکر می‌کرد که به دیدار این مادر شهید آمده و خوشحالش کردیم. بعد از شام در معیت مادر سرافراز شهید، از آنجا به محلی که در بروجرد به نام چوقا که شهیدان گمنام هستند رفتیم و فاتحه‌ای نثار روحشان هدیه دادیم.

حالا دیگر پیش به سوی کرج، دلم برای مردم خونگرمش تنگ شده بود.

برای دوستان خوبم؛ کم‌کم خودم را برای شب ۲۱ رمضان که هر ساله مراسم خوبی دارم آماده کرده و مشغول تدارکات برای آن شب شدم. برای سینمایش شهید محراب که من در آنجا روایتگر بودم هم می بایست آماده بشوم.
سجده شکر به جا اوردم که توفیقی به من عنایت شد که امسال را شهدای آغاز کنم و آرزومندم از ما راضی و در فردای محشر ما را شفیع خودشان بگردانند. آمین.

«آمده‌ام عهد ببندم»

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده