مادر شهید «محمدباقر ذاکری»؛
سه‌شنبه, ۰۴ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۴:۳۷
مادر شهید «محمدباقر ذاکری» گفت: «محمدباقر گفت: مادر! تا استادیوم با من بیا. دوستانش همه لباس پوشیده بودند. گفت: مادرجان! من لباسم را می‌پوشم و چند قدم راه می‌روم، تو به قد و بالای من نگاه کن، ببین به من می‌آید. گفت: این‌ها، لباس شهادت است.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، زهرا میروزیری مادر شهید محمدباقر ذاکری در گفتگو با نوید شاهد بیان کرد: محمدباقر فرزند سوم خانواده بود. او اول خرداد ۱۳۳۸ در روستای قلعه‌نو خرقان شاهرود به دنیا آمد. وقتی چهارده سالش بود، حلقش خونریزی کرد. دکتر گفت: «زنده نمی‌ماند»، اما شکر خدا بهتر شد و رفت مدرسه. خیلی به نماز اول وقت حساس بود.

قد و بالایش را برانداز کردم، لباس شهادت به تن کرده بود


کارمند بانک شده بود و فعال انقلابی. یک روز دوتا جوان در بانک، وقتی شنیده بودند که محمدباقر طرفدار انقلاب است، برده بودنش در باغی و خیلی کتکش زده بودند. وقتی آمد خانه به ما گفت: «با موتور تصادف کردم.»

من برای انقلاب کتک خوردم!

مادر شهید ذاکری اضافه کرد: شب که شد، مادر همان پسر آمد و به من گفت: «به پسرت بگو این‌قدر درمورد انقلاب صحبت نکند. پسرم گفته تا پای کشتن محمدباقر هم پیش می‌روم.» وقتی مادر آن پسر این حرف رو زد، بهش گفتم: «پسرم! تو را کتک زدند و به من می‌گویی زمین خوردی؟» گفت: «نگران نباش مادر! من را در راه انقلاب کتک زدند. من باید از انقلاب حمایت کنم.»

مجوز بانک برای اعزام

این مادر شهید با بیان اینکه محمدباقر سه بار به جبهه اعزام شد گفت: جنگ که شروع شد دوبار به جبهه رفت. بار دوم که بازگشت ازدواج کرد و بچه‌دار هم شد. چون کارمند بانک بود، بانک اجازه نمی‌داد که به جبهه برود. وقی بچه‌اش یک ساله شد، بانک با رفتنش موافقت کرد. خلاصه یک روز آمد و گفت: «مادر! رئیس بانک گفت: بچه‌ات را بیاور ببینم. لباس بچه نداری؟» گفتم: «برای چه؟» گفت: «آستین لباسش کوتاه است و نمی‌توانم او را به بانک ببرم.» گفتم: «لباس بچه که ندارم.» گفت: «جوراب هم نداری؟» گفتم: «بله دارم.» جوراب‌ها را قیچی کرد و دست بچه کرد. او را برد بانک تا رئیسش اجازه اعزام به جبهه را به او بدهد. صبح به صبح هم که می‌خواست به بانک برود، می‌آمد به من یک سَری می‌زد و می‌رفت.

قد و بالایش را برانداز کردم، لباس شهادت به تن کرده بود

مادر شهید ذاکری با بغضی که در گلو داشت، خاطرنشان کرد: بار سوم که می‌خواست اعزام شود، آمد از من هم اجازه گرفت. دوستانش آمدند دنبالش، گفتم: «محمدجان! چرا نمی‌روی؟» گفت: «بچه گردنم را گرفته است و رهایم نمی‌کند.» بالاخره بچه را به ما داد و گفت: «مادر! تا استادیوم با من بیا.» دوستانش همه لباس پوشیده بودند. محمدباقر گفت: «مادرجان! من لباسم را می‌پوشم و چند قدم راه می‌روم، تو به قد و بالای من نگاه کن، ببین به من می‌آید.» گفت: «این‌ها، لباس شهادت است.» رفت و چهل روز بعد در بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت در اروندرود به شهادت رسید.

در حال شهادت هستم

این مادر شهید اظهار کرد: یک نفر از همین قلعه‌نو تعریف می‌کرد و می‌گفت: «محمدباقر شب آخر داشت با من صحبت می‌کرد و به رفیقش گفت: «من همان چیزی را که باید می‌دیدم، دارم می‌بینم و در حال شهادت هستم.» چشمانش قرمز شده بود و حال هوای عجیبی داشت. وقتی حمله شروع شد، نفهمیدیم که کی و کجا شهید شد.»

راضی‌ام به شهادتت

مادر شهید ذاکری در پایان گفت: خواب دیدم محمدباقر به زینبیه رفته است و می‌گوید: «مادر! اگر من را دوست داری گریه نکن. گریه‌ات من را ناراحت می‌کند. من به فکر تو هستم.» همیشه می‌گفت: «اگر من رفتم، به جای من پدرم است. من در راه خدا رفتم.» من بهش می‌گفتم: «راضیم که تو شهید بشوی، شیرم را حلالت کردم.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده