دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۳۱
مادر شهید مدافع حرم «سیدنورالله فخری» نقل می‌کند: «بعد از زیارت رفته بود جایی که الان قبرش آنجا است، دراز کشید. وقتی دیدم یک لحظه خوابش برد، صدایش کردم. چشم‌هایش را باز کرد. گفتم: بریم خانه ما استراحت کن، چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: زن‎دایی اینجا خیلی خوب و آرامش بخشه.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید مدافع حرم سیدنورالله فخری یکم فروردین ۱۳۶۵ در منطقه کارته‌سخی شهر کابل افغانستان متولد شد. پدرش احمد و مادرش دلجان نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. برای کار و ادامه زندگی به ایران مهاجرت کرد. در سال ۹۵ از طریق تیپ فاطمیون و برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه اعزام شد. سرانجام بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۵ بر اثر موج انفجار به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاکش پس از تشییع در گلزار شهدای امامزاده یحیی (ع) شهرستان سمنان آرام گرفت.

 

دوست دارم دست این مادر را ببوسم

پرس و جو کردم، گفتند سیدنورالله همسایه‌ای داشت به نام سید مفتّح که با او دوست بود. مادر دوستش هر وقت غذا درست می‌کرد، برای نورالله هم می‌فرستاد. وقتی هم که نورالله داشت به سوریه می‌رفت، همان مادر پشت سرش آب ریخت و او را از زیر قرآن رد کرد، چون با سید مفتح با هم رفتند.

دوست دارم بروم تهران و دست این مادر را ببوسم که برای پسرم در نبود من مادری می‌کرد.

(به نقل از مادر شهید)

مزارش را آرامش بخش توصیف کرد

برادرم با خانواده‌اش سمنان زندگی می‌کردند. نورالله از تهران آمده بود دیدن‌شان. زن برادرم می‌گوید: «نورالله هر وقت می‌آمد سمنان می‌گفت: «زن‎دایی می‌آیی با بچه‌ها بریم امامزاده یحیی زیارت؟» می‌گفتم: «باشه بریم!» دست بچه‌ها را می‌گرفت و با هم می‌آمدیم زیارت.

یک روز که آمدیم زیارت، بعد از زیارت رفته بود جایی که الان قبرش آنجا است، دراز کشید. وقتی دیدم یک لحظه خوابش برد، صدایش کردم. چشم‌هایش را باز کرد. گفتم: «بریم خانه ما استراحت کن، چرا اینجا خوابیدی؟» گفت: «زن‎دایی اینجا خیلی خوب و آرامش بخشه.»

(به نقل از مادر شهید)

وقتی شهید شد او را شناختند

بابا همیشه نگران بود و به مادرم می‌گفت: «نباید او را می‌فرستادیم ایران، او بچه است. آنجا تک و تنها است، اگر برود دنبال خلاف و اعتیاد، چه خاکی بر سر کنیم؟»

وقتی من آمدم ایران و دو سال با او بودم، به پدر و مادرم گفتم: «سیدنورالله یک لحظه هم دنبال کار بیخودی نمی‌ره، تا کار هست کار می‌کنه، وقت بیکاری هم می‌ره سالن ورزش.»

وقتی شهید شد تازه خانواده‌اش او را شناختند.

(به نقل از برادر شهید، سیدجاوید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده