رویای صادقه؛
پنجشنبه, ۰۷ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۲۷
در خاطرات شهید عزتی پور می خوانید: ولی مادرم شب قبل خواب دیده بود که به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها در کنار قبرش رفته است و حضرت از قبر بیرون آمده و یک جلد کلام مجید در بغل مادرم قرار داده است ؛مادرم سراسیمه همان شب از خواب بیدار شده و نگران بود و با خود گفت: تعبیر آن این بود که فرزندم به شهادت رسیده است.

به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید علی عزتی پور فرزند حیدر در سال 1340، در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود.

او در تاریخ دوم فروردین ماه 1361، در جبهه دشت عباس بر اثر اصابت خمپاره به پهلو ندای حق را لبیک گفته و به وصال حق شتافت.

روایتی از زندگی نامه شهید عزتی پور را از زبان برادرانش می خوانید؛

شهید علی عزتی پور چهار کلاس درس خوانده است. در سال 1341 پدر شهید حاج حیدر عزتی پور با برادرانش کشاورزی می کرده است.

او همیشه احترام به پدر و مادرش را فراموش نمی کرد و مادر نیز سر سال این شهید نیز یک فرزند دیگر به دنیا آمد و اسم این شهید را روی فرزند تازه متولد شده گذاشتند.

شهید عزتی پور از همان کودکی در مسجد محل تکبیر می گفت و در سال 1350مشغول کار یعنی بنائی شده و توانست بعد از چندی یک استاد خوبی شود.

او از کسانی بود که در زندگی به پدرش کمک زیادی می کرد.

او توانسته بود در همان جوانی یک خانه ای نصفه کاره خریده که در وصیت نامه به پدرش بخشیده. او از همان سالهای جوانی خمس و زکات خود را می پرداخت.

ایشان به نماز خیلی اهمیت می داد و در جبهه هم همیشه نماز اول وقت را سفارش می کرد.

زمینه نماز را خودش آماده می کرد.

خانواده پسر عمه هایمان خیلی با نماز آشنا نبودند و نماز نمی خواندند اما بوسیله رفیق شدن با شهید، آنها نماز خوان شدند.

او وقتی که به جبهه رفت، بار اول که آمد به او گفتند: چه موقع سور می دهد ایشان گفته بود: تا 3 نشود بازی نشود؛ بار دوم  که آمد با زبان شوخی به ایشان گفتند: باز هم همان حرف را زد و همین طور هم شد او بار سوم به شهادت رسید.

از وصیت های شهید این بود که برادرم به مادرت خیلی رسیدگی کن؛ حرف او را گوش بده و از خدمت کردن به مادر دریغ نکن.

اسلحه مرا زمین نگذار.

بار دومی که از جبهه برگشت چون زیارت عاشورا و ادعیه های مختلف را نمی دانست و سوادش در حد کلاس دوم و سوم ابتدائی بود زیارت عاشورا را خوب می خواند و گفت: مادر عزیزم من زیارت عاشورا را می خوانم و قشنگ یاد گرفتم خیلی احساس شعف می کرد و خوشحال بود.

خبر شهادت؛

خبر شهادت علی را می خواستند به مادرم طوری وانمود کنند که زخمی شده است؛ رو کردند به مادرم که حاجیه خانم باید برویم سپاه و او را ملاقات کنید؛ هر چه مادرم اصرار کرد بگویید چه شده نگفتند.

ولی مادرم شب قبل خواب دیده بود که به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها در کنار قبرش رفته است و حضرت از قبر بیرون آمده و یک جلد کلام مجید در بغل مادرم قرار داده است ؛مادرم سراسیمه همان شب از خواب بیدار شده و نگران بود و با خود گفت: تعبیر آن این بود که فرزندم به شهادت رسیده است.

صبح همان روز خبر شهادت علی را به مادرم دادند که ایشان فرمود: من خودم خبر داشتم.

وی نیز بسیار مومن بود و به همه می گفت: که نماز بخوانید به همه مردم و فامیل کمک می کرد و برای همه همسایگان و فامیل بنائی می کرد و پول آن را نمی گرفت.

او به علت کار نتوانسته بود بیش از 4 کلاس بخواند ولی در جبهه قرآن را فرا گرفته بود.

او در مدرسه علمیه طلاب نام نویسی کرد ولی قبول نشد و چون 6 ماه در جبهه بود عربی را می توانست بخواند و اخلاق ایشان زبان زد همه دوستان و آشنایان بود و پدر و مادر در خانه از او رضایت کامل داشتند.

ایشان به علت کار نتوانسته بود از نظر سیاسی کاری کند اما از نظر مذهبی او در مسجد اذان و تکبیر می گفت و بعد از انقلاب او در ستاد مقاومت فعالیت چشمگیری داشت که همه از او راضی بودند.

خاطره ای که از او داریم او قبل از اینکه به جبهه برود برادر خود را یعنی مرتضی عزتی پور را به ستاد برده و گفته بود که این برادرم را به جای خودم آوردم که فعالیت کند.

او از نظر مالی به پدر خود زیاد کمک می کرد. یک خاطره او که علاقه شدیدی به موتور داشت اما وقتی که پدر و مادرش به مکه می رفتند موتور خود را فروخت و به آنها داده بود تا پول بیشتری داشته باشند.

شهید عزتی پور خیلی نوع دوست بود و به زیر دستان خود ترحم زیادی داشت و کسی که پیش او کار می کرد خسته نمی شد و معمار او که برادرش بود از او رضایت کامل داشت.

خاطرات طنز؛

برادرم از ناحیه چشم ضعیف بود و یک روز که از جبهه مرخصی آمده بود از ذوق دیدارش در آغوش اش قرار گرفتم و در اتاق مرا بالا انداخت و وقتی پایین آمدم سرم به سقف اتاق خورده بود و گریه ام گرفته بود و ایشان ندید که سرم به سقف خورده است و می گفت: این دفعه بیشتر پیش ات می مانم!

ایشان کار سلمانی در خانه انجام می داد و یک بار من و دوستم آقای سید حسن بنی رحمتی پیش او رفتیم و سرمان را سلمانی کرد و ماشین سلمانی دستی بود و ایشان به دلیل ضعیف بودن چشم خوب نمی دید و فشار روی سر من آورد و من گریه کردم و بعد نوبت دوستم که شد او هم دردش گرفت ولی خجالت می کشید که گریه کند به من گفت: از آقا حسین یاد بگیر که گریه نمی کند و وقتی که کار تمام می شد دوستم که به خانه شان می رفت شروع می کرد به گریه کردن و دفعه بعد که می خواست سرش را بزند، او را که صدا کردیم که بیاید از ترس اش به سلمانی رفت که نکند مجدداً سرش تراشیده شود و نتواند همان موقع گریه کند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده