مادر شهید والامقام مصطفی عرب‌حجی؛
سه‌شنبه, ۲۳ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۴۱
نوید شاهد - مادر شهید «مصطفی عرب‌حجی» می‌گوید: «مصطفی خیلی با ادب بود. وقتی به او حرفی می‌زدیم، سرش را بلند نمی‌کرد. هرکاری که از او می‌خواستیم، سریع انجام می‌داد. مصطفی دیگر رفتنی بود ...»

ن

 

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید مصطفی عرب‌حجی بيست و پنجم مرداد ۱۳۴۷ در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش میوه نام داشت. دانش‌آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. دوازدهم شهريور ۱۳۶۴ در منطقه خندق عراق بر اثر اصابت تركش خمپاره به شکم، سر و پا، شهيد شد. پيكر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. به مناسبت سالگرد شهادت این شهید گرانقدر گفتگویی با «میوه کوهستانی» مادر گرامی این شهید گرانقدر داشته‌ایم که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

 

نوید شاهد سمنان: لطفاً خودتان را برای مخاطبین معرفی کنید.

مادر شهید: میوه کوهستانی هستم مادر شهید مصطفی عرب‌حجی. 

 

نوید شاهد سمنان: شهید چه موقعی به دنیا آمد و آیا اتفاق خاصی برای ایشان در نوزادی افتاد؟

مادر شهید: موقع اذان مغرب به دنیا آمد. شب تولد یکی از ائمه بود ولی حضور ذهن ندارم. یک بار خیلی تب کرد و ما نزدیک مسجد امام حسن (ع) بودیم. همانجا نذر و نیاز کردم. قربان امام حسن (ع) بروم که نذرمان را داد. دیگر هم مریض نشد.

 

نوید شاهد سمنان: شهید در نوجوانی الگوی خاصی داشت؟

مادر شهید: عموش خیلی خوب بود و الگوی مصطفی بود. خودش ورزشکار بود و هرجا می‌رفت، مصطفی را با خودش می‌برد. هر دو خیلی مظلوم بودند. بیرون رفتن مصطفی در همین حد بود. بقیه وقت‌ها فقط پیش خودم بود.

 

نوید شاهد سمنان: شهید به درس و مدرسه علاقه داشت؟

مادر شهید: بله به درس علاقه داشت. قبل از انقلاب در مدرسه راه آهن تحصیل می‌کرد، یک معلم خانم داشت که بی‌حجاب بود. او و دو تا از دوستانش تا این معلم سر کلاس بود، به کلاس نمی‌رفتند. چون لباس‌هاش نامناسب بود. من را از مدرسه خواستند و گفتند: «چرا پسرت سرکلاس نمی‌آید.» وقتی آمد خانه من دعوایش کردم.

گفت: «مادر! چون معلم‌مان بی‌حجاب است من دوست ندارم بروم سر کلاسش. وقتی می‌رود پای تخته دوست ندارم به قد و بالایش نگاه کنم. من رفتم مدرسه و گفتم: «پسرم این حرف را زده است و باید او را ببرید یک کلاس که معلمش مرد باشد.» خودِ معلمش مدتی بعد که موضوع را فهمید از شاهرود رفت، گفته بود: «سر هرکلاسی بروم و این حرف را بزنند نمی‌توانم بمانم.» بعد از رفتن معلمش یک معلم مرد آوردند و مرتب تا سال آخر دبیرستان خواند ولی دیپلم نگرفت.

 

نوید شاهد سمنان: چطور شد که مصطفی به جبهه رفت؟

مادر شهید: پسر دیگرم مرتضی خیلی جبهه می‌رفت. پایش هم هنوز یک مقدار حالت سرمازدگی دارد. می‌گفت: «در تپه کله قندی خیلی هوا سرد بود و اینطوری شد.» خلاصه مصطفی هم روزی به پدرش گفت: «آقا من می‌خواهم بروم جبهه.» به او گفتم: «مرتضی الآن جبهه است، اگر تو بروی من چه‌کار کنم.»

پدرش گفت: «من یه قول به شما می‌دهم ولی مادرت را نمی‌دانم.» من جلوتر این موضوع را در خواب دیده بودم. پدرش گفت: «اگر کارنامه‌ات رو گرفتی و قبول شدی برو. وگرنه از جبهه رفتن خبری نیست.» پسرم درس خواند و با نمره‌های خیلی خوب قبول شد.

پس از اینکه کارنامه‌اش را گرفت آمد و گفت: «آقا قبول شدم و کارنامه‌ام را هم گرفتم.» ساکش هم جمع کرده بود و هر دو ساکت شدیم و نتوانستیم حرفی بزنیم. پدرش رفت سرکار و مصطفی هم رفت سپاه. به من گفت: «شما نمی‌خواهد بیایید». سردرد داشتم و گفت: «اگر بیایی حالت بدتر می‌شود.» به من گفت: «تا آش پشت پای من را درست کنید برگشتم.»

چون من هروقت رزمنده‌ها می‌رفتند جبهه، آش پشت پا درست می‌کردم. رفتیم سپاه و همه سوار ماشین شدند. ما با چند تا از مادرهای دیگر بیرون ایستاده بودیم. مصطفی دیگر رفتنی بود. یک قدی بلند کرده بود که نگو. به او می‌گفتم: «می‌خواهم دامادت کنم.» می‌گفت: «من می‌خواهم داماد خدا بشوم.» به او می‌گفتم: «من آرزو دارم به رسم خودمان دامادت کنم.» گفت: «شما هر آرزویی دارید برای برادرم مرتضی بگذارید.» خلاصه رفتم برایش ملحفه و پرده خریدم که وقتی آمد دستش را یک جایی بند کنم که جبهه نرود.

 

نوید شاهد سمنان: آیا خواب شهادتش را دیدید؟

مادر شهید: بله شب عید غدیر خواب شهادتش را دیدم. دیگر از آنجا به بعد هر وقت صدای زنگ می‌آمد، می‌گفتم: «خبر مصطفی را آوردند.» باز با خودم می‌گفتم چرا از این فکرها می‌کنی. آن موقع هر وقت شهید می‌آوردند، با بلندگو اعلام می‌کردند. یک روز دیدم صدای بلندگو می‌آید، آمدم بیرون که بشنوم، حاج آقا دعوایم کرد و گفت: «برو داخل خانه.» همه‌شان می‌دانستند و سرکوچه ایستاده بودند و می‌خواستند من متوجه نشوم. مادر شوهرم هم همان شب می‌خواست از مکه بیاید. ما همه کارها را کرده بودیم و خانه‌اش هم تمیز کرده بودیم. دیدم همه دارند می‌آیند خانه ما، تعجب کردم. 

وقتی مادر شوهرم آمد همه چیز را فهمیدم. رفتم بیرون دیدم چه خبره. همه می‌دانستند به جز من. داماد عمویش جانباز بود و ترکش در پایش داشت. به من می‌گفت: «می‌خواهم یک نصیحتت کنم؛ ببین چقدر ترکش در بدن من است، خوش به حالش که شهید شد، من رفتم روی مین و هیچی‌ام نشد ولی این‌ها بدون هیچی شهید شدند. شما الان به جای ناراحتی باید خوشحال باشی.» گفتم: «جوانم رفته، خوشحال باشم؟!» گفت: «ببین حضرت زینب (س) چند تا جوان داده؟ صبور باش.»

یک مقدار به خودم آمدم و دیدم راست می‌گوید. مصطفی همیشه می‌گفت: «امام حسین (ع) نهال حضرت زینب (س) بود و آبش داد. مگر شما خانم نیستید؟ حالا اسمت زینب نیست.» وقتی هم که ترکش خورده بود گفته بود: «سعی کنید به مادرم نگویید، چون سردرد دارد و حالش بدتر می‌شود.»

 

نوید شاهد سمنان: در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید.

مادر شهید: مصطفی بچه‌ای بود که از کوچکی وقتی جلوی ما می‌نشست، پاهایش را جمع می‌کرد، خیلی با ادب بود. وقتی به او حرفی می‌زدیم، سرش را بلند نمی‌کرد. هرکاری که از او می‌خواستیم، سریع انجام می‌داد.

 

گفتگو از زهرا شاهینی

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده