شنبه, ۲۰ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۳۶
نوید شاهد – خاله شهید «علی رضایی» نقل می‌کند: «کنارم نشست و گفت: به خاطر کارهای دیگران می‌خواستم برم از سپاه استعفا بدم. وقتی خواستم استعفا بدم، همون شب خواب شهید زین‌الدین رو دیدم. گفت: على ایمانت سست شده، استعفا نده و راهت رو ادامه بده. به دیگران کاری نداشته باش.» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، در سه بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

هشداری که شهید «زین‌الدین» در خواب به شهید «رضایی» داد

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید علی رضایی بیستم شهریورماه ۱۳۴۲ در شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش حسن، کارگری می‌‌کرد و مادرش گوهر نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. پاسدار بود. ازدواج کرد. بيست و دوم اسفندماه ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت تركش به سينه، شهيد شد. پيکر وی را در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش به خاک سپردند.

 

هشدار شهید زین‌الدین، علی را به ورطه عشق کشاند

کنارم نشست و از جبهه گفت. از بچه‌هایی که روی پای او جان داده بودند. از صحنه‌هایی که دل آدم را کباب می‌کرد. لحظاتی به فکر فرو رفت؛ ناگهان با چهره‌ای برافروخته گفت: «یکی از آشناها رفته فرمانداری دو تا فرش و وسایل دیگه گرفته! مگه ما می‌ریم جبهه که این چیزا رو به ما بدن؟ همین کارها رو می‌کنن که مردم پشت سر ما حرف می‌زنن!» گفتم: «مردم چی کار به این چیزا دارن؟»

گفت: «ای خاله جان! یکی منو دید و گفت: بی‌خود نیست می‌رید سپاه، بهتون یک عالمه وسیله می‌دن. به مادر گفتم از روی دفترچه سپاه، هیچی حق ندارین بگیرین! حتی یک پوش کاه هم حق ندارین از اونجا خونه بیارین. برای همین کارای بعضی از همکارها می‌خواستم برم استعفا بدم.» گفتم: «برای چی استعفا؟ کارای اونا به تو چه ارتباطی داره؟» گفت: «یه نفر هم که خطا کنه به پای همه می‌نویسن!» گفتم: «خب! چرا استعفا ندادی؟»

گفت: «وقتی خواستم استعفا بدم، همون شب خواب شهید زین‌الدین رو دیدم. روی یک پله ایستاده بود. گفت: «على ایمانت سست شده، می‌خوای استعفا بدی؟ این کارو نکن، راهت رو ادامه بده. به دیگران کاری نداشته باش.» بازم دلم آروم نگرفت. رفتم پیش آقای حاج سیدمحمود ترابی استخاره بگیرم. او هم بهم گفت: «علی راهت رو ادامه بده. برای همین از استعفا دادن صرف نظر کردم.»

(به نقل از خاله شهید)

 

بعد از شهادت، دست از یاری ما برنداشت

من و همسرم برای عیادت پسرم نادعلی به تهران رفتیم. تهران برای ما ناآشنا بود. از طرفی سواد هم نداشتیم که تابلوهای شهر را بخوانیم. بچه‌ها آدرس را بر روی کاغذی نوشتند و گفتند: «این نشانی را به هر کس بدهید شما را به بیمارستان می‌رساند.» بعد از پیاده شدن از اتوبوس، تاکسی گرفتیم؛ آدرس را به او دادیم و خواستیم ما را به بیمارستان برساند. بعد از مدتی که طی مسیر کردیم، راننده کنار چهار راهی ایستاد و گفت: «از این طرف مستقیم برید، بیمارستانه.» ما پیاده شدیم و به راه افتادیم.

هنوز چند قدم نرفته بودیم که دو موتورسوار که لباس سپاه به تن داشتند جلوی پای ما ترمز کردند. بعد از سلام و احوال پرسی یکی از آنها مرا به نام صدا زد و گفت: «حسن آقا! دارید اشتباه می‌رید.» بعد به سمت مقابل اشاره کرد و گفت: «بیمارستان شریعتی اون طرفه چهار راه است.» بعد از کمی مکث، به سمتی که آنها گفته بودند به راه افتادیم. چند ثانیه طول نکشید که با تعجب دیدیم هیچکس کنار ما نیست.

از این اتفاق شگفت زده شده بودیم. بعد از طی مسیری کوتاه به بیمارستان رسیدیم. ماجرا را برای نادعلی تعریف کردیم. او هم مثل ما به این باور رسید که شهیدمان على، آنها را برای کمک به ما فرستاده بود.

(به نقل از پدر شهید)

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده