يکشنبه, ۰۳ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۴۱
نوید شاهد – هم‌رزم شهید "علی‌اکبر نیکو" نقل می‌کند: «چند روزی به عملیات والفجر هشت مانده بود. یک شب که در حسینیه گردان دعای توسل خوانده شد، مرا خواست و گفت: بیا بریم تنها یک گوشه‌ای بنشینیم. گفتم: برای چی؟ گفت: می‌خوام خوابی رو که دیدم برات تعریف کنم» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، شما را به مطالعه خاطرات این شهید گران‌قدر دعوت می‌کند.

خواب شهادتش را برایم تعریف کرد

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید علی‌‌اكبر نیکو سی‌‌ام خردادماه ۱۳۳۶ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش قربانعلی و مادرش كبرا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. دبير آموزش‏ و پرورش بود. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. دوم اسفندماه ۱۳۶۴ در ‌ام‌‏الرصاص عراق بر اثر اصابت تركش به سر و پا، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش قرار دارد. برادرش عليرضا نيز به شهادت رسيده است.

 

وصیتی با طعم ورزش!
دعای توسل داشتیم. بعدش می‌بایست به خط حمله کنیم؛ بچه‌ها موقع خداحافظی با یک حالتی با همدیگر وداع می‌کردند. همیشه خداحافظی سخت است و شب عملیات سخت‌تر. هر کدام از آنها به شوخی چیزی می‌گفتند و بقیه می‌خندیدند.

انگار نه انگار که ممکن بود تا ساعتی دیگر نباشند. به علی‌اکبر که رسیدند، گفت: «اگه من شهید شدم بغل جنازه‌ام یک توپ بگذارین، یادتون نره!» بس که عاشق ورزش بود.
(به نقل از برادر شهید)

 

خواب شهادتش را برایم تعریف کرد
چند روزی به عملیات والفجر هشت مانده بود. یک شب که در حسینیه گردان، دعای توسل خوانده شد، مرا خواست و گفت: «بیا بریم تنها، یک گوشه‌ای بنشینیم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «می‌خوام خوابی رو که دیدم برات تعریف کنم.» با هم کنار جوی آبی نشستیم. گفت: «خواب دیدم پای چپم از بالای زانو قطع شده و یک ترکش هم به بازوی دست راستم خورد.» گفتم: «ان‌شاالله خيره!» در پشت خط دو بار به طرفش تیراندازی شد و شلوارش پاره شد اما به او آسیبی نرسید.

شب عملیات وارد جزیره ام‌الرصاص شدیم که او کمک تیربارچی من بود. در حال پیشروی، ‌خمپاره‌ای نزدیک ما به زمین خورد و پای چپ علی‌اکبر قطع شد. ترکشی هم بازوی دست راست او را زخمی کرد. به بالای سرش رفتم و بالای زانویش را با چفیه بستم. گفت: «برای چی اینجا موندی؟» گفتم: «می‌خوام تو رو به بیمارستان صحرایی برسونم.» گفت: «نه تو برو، امدادگرها کمکم می‌کنند.»

ما به پیشروی ادامه دادیم و رفتیم. بعد از عملیات او را در بیمارستان تهران دیدم و گفتم: «علی‌اکبر! ان‌شاالله خوب می‌شی و تو رو در کنار تیم خودت به عنوان مربی می‌بینم.» گفت: «نه! من دیگه سمنان برنمی‌گردم. این ساعت آخر عمر منه.» همین که به سمنان برگشتم، خبر شهادت علی‌اکبر به من رسید.
(به نقل از هم‌رزم شهید، علی یاراحمدی)

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده