روایت مادر شهید "برزویی" از دیدار با فرزندش پس از شهادت؛
سه‌شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۵۹
نوید شاهد – مادر شهید "ابوالفضل برزویی" نقل می‌کند: «هر سمت خانه را که چشم می‌انداختم، او را می‌دیدم. گاهی در حال نماز و گاهی در حال خواندن دعای کمیل و گریه. گاهی صدایش در گوشم می‌پیچید.» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، شما را به مطالعه خاطرات این شهید والامقام دعوت می‌کند.

پسرم بعد از شهادت، در نماز خبر بازگشتش را به من داد!

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید ابوالفضل برزویی چهاردهم فروردين‌ماه ۱۳۴۵ ‌در شهرستان مهديشهر به دنيا آمد. پدرش حسن و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. بيست و دوم بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در منطقه فاو، به شهادت رسيد. پيكر وی مدت‌‌ها در منطقه جا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان سمنان به خاک سپرده شد.

 

این خاطره به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

پسرم بعد از شهادت، در نماز خبر بازگشتش را به من داد!
مهدیشهر زندگی می‌کردیم. پدر ابوالفضل چند سالی می‌شد که به رحمت خدا رفته بود. منتقل شدیم به سمنان. مدتی گذشت و انقلاب پیروز شد. حالا دیگر او مقطع راهنمایی را می‌خواند. بچه‌های هم سن و سالش را جمع می‌کرد توی خانه و برای‌شان از امام، ولایت فقیه و ایثار در راه خدا صحبت می‌کرد. بارها مورد اعتراض بعضی از مادران واقع شدم که: «چرا جلوی پسرت رو نمی‌گیری؟» می‌گفتم: «مگه پسرم خطایی کرده؟ اون حرف خدا و پیغمبر رو می‌زنه. اگه دوست ندارید، نگذارید بچه‌هاتون بیان خونه ما.»

جنگ شروع شد. خیلی دلش می‌خواست برود جبهه، اما من به او احتياج داشتم و مخالفت می‌کردم. او آن زمان، سوم راهنمایی بود. یک روز فهمیدم که رفته پادگان. زنگ زدم به آقای طاهریان و گفتم: «زود ابوالفضل رو بفرست خونه! دارم کلافه می‌شم.» همان روز او را برگرداندند. وضع من و بچه‌ها را می‌دانستند. خانه که آمد، شروع کرد به صحبت تا شاید دلم را نرم کند و برگردد. گفتم: «هنوز چهار سال مونده تا دیپلم بگیری. الان برات زوده بری جبهه.»

چند بار دیگر این کار تکرار شد و من او را برگرداندم. یک بار تا کردستان هم رفت و از آنجا او را برگرداندند. او هم دلش برای من می‌سوخت و به خوبی می‌فهمید که یک زن تنها با چند بچه، شرایط روحی مناسبی ندارد اما نمی‌توانست بماند. کم‌کم دیدم که دارم به او ستم می‌کنم. او حالا دیگر بالغ است و خودش باید برای آینده و زندگی‌اش تصمیم بگیرد. دیگر مانعش نشدم. چند بار رفت و برگشت. اوایل از طریق جهاد می‌رفت. من فکر می‌کردم که اگر با جهادی‌ها برود، خطرش کمتر است.

بعدها از طریق بسیج رفت. در عملیات خیبر موجی شد. مدتی طول کشید تا خوب شود. رفت و برگشت تا عملیات والفجر هشت که خبر آوردند اسیر یا مفقود شده است. مدت‌ها چشم انتظاری کشیدم تا یک شب که کلیه‌ام درد گرفته بود و در بیمارستان هلال احمر بستری شدم. خسته از بیمارستان برگشتم و خوابیدم.

در خواب دیدم سجاده نمازم، وسط اتاق باز مانده است. جمع کردم و دوباره که برگشتم، دیدم سجاده‌ام باز است. خواستم جمع کنم که ابوالفضل را دیدم، گفت: «نماز بخون و خدا رو شکر کن که پسرت اومده!» بیدار که شدم، سجاده‌ام را پهن کردم و همانجا دو رکعت نماز خواندم. فهمیدم که ابوالفضل شهید شده است و خدا را شکر کردم.

ده سال گذشت. هر سمت خانه را که چشم می‌انداختم، او را می‌دیدم. گاهی در حال نماز و گاهی در حال خواندن دعای کمیل و گریه. گاهی صدایش در گوشم می‌پیچید: «مادر! تو را قسم می‌دم که بچه‌ها رو دعوا نکن!» جایی را می‌خواستم که عقده‌هایم را خالی کنم و حالا استخوان‌هایش را آورده بودند. او را روی دست مردم مثل پرنده‌ای می‌دیدم که در آسمان بال می‌زند و بی‌باک خود را به ابرها می‌کوبد. تابوت را در امامزاده یحیی زمین گذاشتند و جایی درست کردند به عنوان قبر که من هر وقت هوایش را می‌کنم به آنجا پناه ببرم.

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت

همکلاسی‌ام! مدرسه‌ات همانند سنگر من است، مروری بر وصیت شهید برزویی

 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده