نوید شاهد - مادر شهید "احمدرضا خالصی" نقل می‌کند: «احمد خوابی را که دیده‌بود، برایم تعریف کرد. امام رضا (ع) بهش گفته‌بود: مادرت رو هم به مشهد بی‌آر! قول داده‌بود وقتی از جبهه برگشت من و خواهرش را به پابوس امام هشتم ببرد. آخرین روزهای مأموریتش بود که ...» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، شما را به مطالعه خاطرات این شهید گران‌قدر دعوت می‌کند.

امام رضا (ع) به او گفت من را به مشهد ببرد!

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید احمدرضا خالصی چهارم دی‌ماه ۱۳۴۰ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. پدرش علی‌اكبر، فروشنده بود و مادرش اقدس نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. كارمند آموزش و پرورش بود. از طرف بسيج به جبهه رفت. بيست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۲ با سمت فرمانده طرح و عمليات تيپ دو قائم، در جزيره مجنون عراق بر اثر اصابت تركش به پا و سر، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش قرار دارد.

 

مواظب زرق و برق دنیا باشین!
برای خداحافظی آمد شیراز. یکی دو روز بیشتر نماند. ذوق رفتن به جبهه داشت. به ما سفارش کرد و گفت: «دشمن می‌خواد مردم رو از امام و روحانیت جدا کنه، ولی‌فقیه رو هدف گرفته. نباید بگذاریم اونا به هدفشون برسن. خیلی مواظب باشین و دنبال زرق و برق دنیا نباشین. بابا و مامان رو هم فراموش نکنین!»

گفتم: «داداش! یک طوری صحبت می‌کنی مثل این‌که دیگه هم‌دیگه رو نمی‌بینیم. مواظب خودت باش، ان‌شاالله صحيح و سالم می‌ری و بر می‌گردی.»
گفت: «جنگه، حلوا که تقسیم نمی‌کنن. اگرچه بادمجان بم آفت نداره. عمر و مرگ دست خداست. شاید خدا خواست و بعد از سه ماه هم‌دیگه رو دیدیم و شاید هم، دیدار به قیامت بکشه.»
(به نقل از خواهر شهید)


فرمان امام رضا (ع) به شهید "خالصی"!
احمد خوابی را که دیده‌بود، برایم تعریف کرد. امام رضا (ع) بهش گفته‌بود: «مادرت رو هم به مشهد بی‌آر!» قول داده‌بود وقتی از جبهه برگشت من و خواهرش را به پابوس امام هشتم ببرد. آخرین روزهای مأموریتش بود. روز شماری می‌کردیم. دو سه روز قبل از عید بود. داشتم خانه را تمیز می‌کردم. به خانه دخترم در شیراز زنگ زدم که ببینم برای عید می‌آیند یا نه. دیدم آماده حرکت هستند.

ساعتی نگذشته بود که پسرم مجتبی آمد و کمکم کرد. بعد از او خاله‌ام آمد. دیدم حال و دماغ همیشه را ندارد. دست به کار شد تا کمکم کند. گفت: «خاله! خونه تمیزه، خیلی وسواس به خرج نده، از این بهتر نمی‌شه.» بهش گفتم: «چند روزی هست دارم دست می‌کشم، همین مقدار کار مونده، از صبح تا حالا نمی‌دونم چرا تمیز نمی‌شه. دیگه حال و حوصله ندارم.»

کارها که تمام شد نشستیم چای بخوریم. پرسیدم: «خاله‌جان! چرا گرفته‌ای؟ خدای ناکرده چیزی شده؟» اول که نمی‌خواست بگوید ولی با اصرار و اشاره به مجتبی سر صحبت را باز کردند. دیگر نفهمیدم چی شد. بستگان و بچه‌ها از دور و نزدیک آمدند. آرزو کردم کاش مرده بودم و داغش را نمی‌دیدم. باز با خودم گفتم: «پسرم که از حسین‌بن علی و علی‌اکبرش عزیزتر نبود. پس حضرت زینب (س) چه کرد با این همه مصیبت در یک روز!»
(به نقل از مادر شهید)

 

منبع: کتاب فرهنگ‌نامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت

 

رمز خوشبختی دنیا از دیدگاه شهید "خالصی"

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده