کودکی که در تظاهرات علیه رژیم پهلوی به شهادت رسید
گفتوگویی اختصاصی نوید شاهد سمنان با زهره مهدوی مادر معظم شهید بهروز بهروزی
شهید بهروز بهروزی اولین شهید انقلاب اسلامی استان سمنان است تنها در حالی که تنها 7 سال بیشتر نداشت در تظاهرات علیه رژیم منحوس پهلوی شرکت می کند و در تیر اندازی ماموران شاه به مردم به درجه رفیع شهادت نائل می آید.
بی تردید واژه شهادت، یکی از پاک ترین و مقدس ترین الفاظ حیات است، آنگاه که روح شهادت طلبی و ایثار در وجود فرد فوران کرده و وی تمام هستی و روان خود را در راه تجلی عشق، به معبود خویش نثار می کند، گامی بلند در جهت نیت خالصانه خود که همانا اوج کمال است بر می دارد.
نوید شاهد سمنان: لطفاً شهید بهروز بهروزی را برایمان معرفی بفرمائید؟
زهره مهدوی مادر شهید: «بهروز آخرین فرزند از سه فرزند ما بود که در سی ام شهریور 1350 متولد شد. او پسری مهربان، باهوش، خوش اخلاق ،دلسوز و درس خوان بود و همراه ما به راهپیمایی علیه شاه می آمد. او در تاریخ 10/10/1357 در تظاهرات علیه شاه به شهادت رسید.»
نوید شاهد سمنان: بهترین خاطره ای که از فرزندتان به یاد دارید را برای ما تعریف کنید؟
زهره مهدوی مادر شهید: «وقتی که ماموران رژیم پهلوی به خیابانها می ریختند و مردم را با باتوم می زدند، او به خانم ها کمک می کرد و آنها را به خانه راه نمی داد به جای چادر مشکی سرشان بود، چادر رنگی می داد. ماموران شاه کسانی که چادر مشکی سرشان بود بسیار اذیت می کردند برای همین به خانم ها چادر رنگی می داد.
نوید شاهد سمنان: فعالیت های شهید بهروز بهروزی با آن سن کم چه بود؟
زهره مهدوی مادر شهید: « مرتب به پشت بام می رفت و به ماموران رژیم سنگ پرتاب می کردو همیشه این شعار را می داد: ای جلاد مرگت باد. که همکنون بر روی تابلوی بیمارستانی که به یاد او ساخته اند همین شعار درج شده.
نوید شاهد سمنان: از روز شهادت بهروز برایمان بگویید؟ چه اتفاقاتی افتاد؟
زهره مهدوی مادر شهید: « دهم دی 1357 بود بهروز همراه ما به راهپیمایی آمده بود. آن زمان منزل ما در میدان شهید بهشتی (سی سر قدیم) بود.
ما تقریباً ساعت 12 ظهر بود که به منزل برگشتیم و بعد از اینکه چند دقیقه گذشت بهروز می خواست دوباره از خانه بیرون برود که من و خواهرش مخالفت کردیم، چون ساواک دستور تیر اندازی داشت اما بهروز به خیابان بازگشت و چند دقیقه ای از رفتن او نگذشته بود که صدای تیر اندازی به گوش رسید.
همگی به سرعت به سمت خیابان رفتیم همه مردم می دویدند. ناگهان دخترم گفت: آن بچه را نگاه کن که تیر خورده وقتی جلوتر رفتیم تازه فهمیدم آن بچه بهروزمان است. با دیدن صورت غرق در خون بهروز از هوش رفتم.