
روایت پدر و مادر «شهید احمد خدادادی» از زندگی پسرشان؛ احمد دوست نداشت در جامعه مطرح شود
وی با بیان اینکه پسرم خیلی خوش اخلاق بود، افزود: برای اینکه از جبهه چیزی افشا نشود کمتر حرف میزد و خاطره تعریف میکرد، وقتی به مرخصی میآمد کم میماند،مثلا اگر 10 روز مرخصی داشت 5 روز میماند و زودتر میرفت.

این مادر شهید با بیان اینکه سال اول جنگ که سنش کم بود، ماند و آموزش دید و سال دوم اجازه گرفت و رفت، گفت: در آن زمان به من گفت میخواهم بروم جبهه و ما هم مخالفت نکردیم، وظیفه خودمان میدانستیم که یکی از بچههای ما هم آنجا باشد.
فرجودی با بیان اینکه احمد در سال 65 به شهادت رسید، تصریح کرد: وقتی خبر شهادتش به ما رسید، خب به هر حال هر پدر و مادری باشد ناراحت میشود اما نه آنقدر داد و فریاد کنیم که دیگران سوء استفاده کنند، بالاخره خبر رسید و ما هم گفتیم شکر خدا و افتخار هم میکنیم.
وی خاطرنشان کرد: یک بار خواب دیدم که خیلی تند دارم میروم و هر کس از من میپرسید کجا داری میروی؟ میگفتم میروم احمدم را پیدا کنم، بعد رسیدم تا طرف مصلی، آنجا هر کس جلویم را میگرفت آنها را کنار میزدم و به راهم ادامه میدادم، چند موتور سوار هم خواستند جلویم را بگیرند نتوانستند، ناگهان دیدم یک موتور سوار که کلاه ایمنی به سر دارد از آسمان به زمین میآید، من که نمیدانستم او کیست، آمد جلوی من ایستاد، کلاهش را برداشت و به من گفت چرا اینقدر جلویت را میگیرند باز داری میروی؟ گفتم میخواستم بیایم تو را پیدا کنم، گفت حالا که مرا پیدا کردی برگرد، گفتم نه بر نمیگردم، او دوباره حرفش را تکرار کرد و از خواب بیدار شدم.
مادر شهید خدادادی با بیان اینکه وقتی دلتنگش میشوم با او درد و دل میکنم ومیگویم زود به زود به خوابم بیا که من آرزو دارم تو را ببینم، اظهار کرد: برادرها شبیه هم هستند، امیر و برادر کوچکتر از آن شبیه شهید هستند.
فرجودی با بیان اینکه ما همیشه به یاد احمد هستیم و حرفش را میزنیم، افزود: قبل از اینکه شهید بشود، همزمان با آخرین مرخصیش یکی از نوههای ما به دنیا آمد که بچه سید بود، وقتی او را بغل گرفت او را بوسید و آب دهان او را پاک کرد و به دهان خود مالید، ما گفتیم چرا این کار را کردی؟ گفت: آخر سید است و نزد خدا خیلی ارزش دارد، خیلی هم با آن بچه عکس گرفت و بعد رفت و دیگر نیامد.
وی با اشاره به یکی دیگر از خاطرات شهید، گفت: در محل ما بچهای بود که پدر نداشت، احمد خیلی به او کمک میکرد؛ البته گفتن درست نیست و ما تا قبل از شهادت چیزی از موضوع نمیدانستیم تا اینکه احمد شهید شد و دیدیم این بچه دارد خودش را میکُشد، بعد فهمیدیم که او دوست خوبی برایش بوده، همان بچه وقتی بزرگتر شد، کارت عروسی خود را برایم آورد، من گفتم به خاطر احمد هم که شده باید در عروسی شرکت کنم، این بچه پدر ندارد، وقتی به عروسی رفتم، او در کنار عروس خانم ایستاده بود تا عکس بگیرد، تا چشمش به من افتاد همان جا نشست و شروع کرد به گریه و اصلا نمیتوانست خود را نگه دارد، من به ناچار مجلس را ترک کردم و آنها هر چه اصرار کردند گفتم نمیتوانم اینجا باشم، چون حضور من موجب به هم خوردن عروسی میشود، لذا به منزل برگشتم.
این مادر شهید بزرگوار تصریح کرد: روزی در خانه ما برنامه دعاخوانی بود، من صبح بعد از نماز میخواستم چای و وسایل صبحانه را آماده کنم که خوابم برد و خواب دیدم، در هال هستم و روبروی آشپزخانه ایستادهام، برگشتم دیدم احمد دارد وضو میگیرد، گفتم پسر، تو الان داری وضو میگیری؟ الان نماز قضا شده، گفت چرا مرا زودتر بیدار نکردید تا من نمازم را بخوانم؟ گفتم ما خیلی وقت است که دیگر تو را برای نماز صدا نمیکنیم، گفت مامان جان شما برو، امروز من میخواهم چای را حاضر کنم و صبحانه را بدهم، من دیگر اینجا از خواب بیدار شدم.
فرجودی با بیان اینکه احمدِ من ازدواج نکرده بود، من لیاقت نداشتم که او را داماد کنم، دوست داشتم که ازدواج کند، خاطرنشان کرد: 14 سالش تمام شده بود که جنگ شروع شد و او به جبهه رفت، هر وقت میآمد میرفت امتحان میداد که بتواند دیپلم بگیرد، که در 21 سالگی شهید شد.

شهید احمد خدادادی اصلا دوست نداشت در جامعه مطرح شود
نبیالله خدادادی، پدر شهید احمد خدادادی اظهار کرد: احمد بچه بسیار آرام و خوش اخلاق و برخوردش با همکلاسیهایش خیلی خوب بود و عصبانیت در ایشان خیلی کم دیده میشد و این از ویژگیهای زندگیاش تا زمان شهادتش بود.
وی افزود: موقعی که از جبهه می آمد چون نمیخواست اسرار جبهه را فاش کند، از این رو خیلی کم حرف میزد، جز اینکه ما خودمان از ایشان سؤالاتی میپرسیدیم و او را به حرف میآوردیم.
پدرشهید خدادادی گفت: او در غرب کشور بود، یک یا دو بار در آنجا مجروح شد اما از مجروحیت خود به ما چیزی نمیگفت، ما از دیگران شنیدیم، در جنوب هم همین اتفاق افتاده بود.
وی تصریح کرد: یکبار او را به بیمارستان شهید انصاری لاهیجان آوردند و به ما خبر دادند که مجروح شده، وقتی بالای سرش رفتم، خیلی ناراحت شد و گفت: چرا آمدی؟ من که چیزیام نشده، این طفل اصلا دوست نداشت در جامعه مطرح شود و کسی بداند که مجروح شده است.
پدر این شهید خاطرنشان کرد: همیشه موقع رفتن به جبهه با ما مشورت میکرد، گاهی که برای رفتن موانعی بروز مینمود او خیلی ناراحت میشد، دفعه آخر هم که رفت، من در محل کارم بودم که به من زنگ زد و گفت: بابا من میخواهم به اهواز بروم، من گفتم تو تازه از جنگ برگشتهای و جراحتت التیام پیدا نکرده، اما او گفت اگر نروم به ضرر جنگ تمام میشود، رفت و بعد از 3 یا 5 روز شهید شد.
خدادادی اظهار کرد: من در محل کارم نشسته بودم که آقای احسان بخش که خدا روح ایشان را شاد کند به من زنگ زد که بیا کارت دارم، من سریع رفتم و دیدم دوستان و بستگانمان آنجا نشستهاند، بعد مرا کنار خود نشاند و گفت: میخواهم چیزی به شما بگویم اما شما ناراحت نشو، گفتم چه شده حاج آقا؟ گفت احمد شهید شده و من چیزی نگفتم و در حق امام دعا کردم و ایشان خیلی خوشحال شد و گفت عجب صابری هستی! بعد به من گفت که من چطور به حاج خانم اطلاع بدهم؟ گفتم ایشان صبرشان از من بیشتر است، شما زنگ بزنید، که حاج آقا به ایشان زنگ زد و ایشان نیز صابرانه پذیرفتند و تشکر نمودند، حاج آقا احسان بخش خیلی تحت تأثیر قرار گرفته و گفتند هر دوی شما صابر هستید.

وی افزود: قبل از اینکه او شهید شود حال دیگری به من دست داد و در حال خودم نبودم و در حال معنوی و پروازی بودم و این احوال سه چهار روز ادامه داشت و من علت را نمیدانستم چه شده که خدا چنین عنایتی به من فرموده است؟! تا اینکه وقتی خبر شهادت ایشان آمد فهمیدم از ناحیه ایشان بوده، در کل خیلی خوشحال بودم، همان روز وقتی به اتفاق دامادم برای دیدن جنازه رفته بودیم، درهای جعبه حمل جنازه بسته بود، وقتی در را باز کردیم چهرهاش به گونهای بود که انگار شهید نشده و چه عطری از آن به مشام میرسید، فقط این را عرض کنم که مقام شهدا خیلی بالاست و ما هنوز مقام ایشان را نشناختهایم.
پدر شهید خدادادی با بیان اینکه ما هنوز شهدا را نشناختهایم، آنها همیشه مواظب ما هستند و لحظهای از ما غافل نیستند، گفت: ما هم از یاد شهدا غافل نیستیم و در 24 ساعت، اکثر مواقع به یاد شهیدمان هستیم.
وی با اشاره به خاطرهای از شهید که همیشه به یادش میآید، تصریح کرد: یک روز به مسافرت رفتیم، او بچه بسیار خوش طبع و شوخ مزاج بود و سعی میکرد برادر و خواهر و دیگران را با حرف و صحبت خوشحال کند و برادرش امیر در همین بین او را اذیت میکرد که من دعوایش کردم که احمد را اذیت نکند.
پدر این شهید بزرگوار خاطرنشان کرد: آدم بسیار خوش اخلاقی بود و یکی از خصوصیات اخلاقیش این بود که وقتی خانمهای بی حجاب را میدید آنها را نصیحت میکرد که با توجه به انقلاب در شأن شما نیست که اینگونه بیرون بیایید، بعد از شهادتش آن خانمها ما را در جریان قرار دادند و گفتند ما حالا میفهمیم که چرا آن حرفها را به ما میزد.