آخرین اخبار:
کد خبر : ۴۲۰۵۴۰
۱۳:۵۲

۱۳۹۶/۱۱/۱۰
مصاحبه اختصاصی نویدشاهدگیلان

روایت پدر و مادر «شهید احمد خدادادی» از زندگی پسرشان؛ احمد دوست نداشت در جامعه مطرح شود

شهید احمد خدادادی متولد سال 1344 در خانواده‌ای مذهبی است که برای آشنایی بیشتر با این شهید بزرگوار با پدرو مادر این شهید بزرگوار به گفت‌وگو پرداخته‌ایم.
نویسنده :
مهرشاد


نویدشاهدگیلان: رقیه فرجودی، مادر شهید احمد خدادادی در گفت‌وگو با خبرنگار نوید شاهد گیلان با بیان اینکه پسر شهیدم متولد سال 1344 بود، اظهار کرد: تمام عمر کوتاه احمد برایم خاطره است.

وی با بیان اینکه پسرم خیلی خوش اخلاق بود، افزود: برای اینکه از جبهه چیزی افشا نشود کم­تر حرف می­زد و خاطره تعریف می­کرد، وقتی به مرخصی می­آمد کم می­ماند،مثلا اگر 10 روز مرخصی داشت 5 روز می­ماند و زودتر می­رفت.

روایت پدر و مادر «شهید احمد خدادادی» از زندگی پسرشان؛ احمد دوست نداشت در جامعه مطرح شود

این مادر شهید با بیان اینکه سال اول جنگ که سنش کم بود، ماند و آموزش دید و سال دوم اجازه گرفت و رفت، گفت: در آن زمان به من گفت می­خواهم بروم جبهه و ما هم مخالفت نکردیم، وظیفه خودمان می‌دانستیم که یکی از بچه­های ما هم آنجا باشد.

فرجودی با بیان اینکه احمد در سال 65 به شهادت رسید، تصریح کرد: وقتی خبر شهادتش به ما رسید، خب به هر حال هر پدر و مادری باشد ناراحت می­شود اما نه آنقدر داد و فریاد کنیم که دیگران سوء استفاده کنند، بالاخره خبر رسید و ما هم گفتیم شکر خدا و افتخار هم می­کنیم.

وی خاطرنشان کرد: یک بار خواب دیدم که خیلی تند دارم میروم و هر کس از من می­پرسید کجا داری می­روی؟ می­گفتم میروم احمدم را پیدا کنم، بعد رسیدم تا طرف مصلی، آنجا هر کس جلویم را می‌گرفت آنها را کنار می­زدم و به راهم ادامه می­دادم، چند موتور سوار هم خواستند جلویم را بگیرند نتوانستند، ناگهان دیدم یک موتور سوار که کلاه ایمنی به سر دارد از آسمان به زمین می­آید، من که نمیدانستم او کیست، آمد جلوی من ایستاد، کلاهش را برداشت و به من گفت چرا اینقدر جلویت را می­گیرند باز داری میروی؟ گفتم می­خواستم بیایم تو را پیدا کنم، گفت حالا که مرا پیدا کردی برگرد، گفتم نه بر نمی­گردم، او دوباره حرفش را تکرار کرد و از خواب بیدار شدم.

مادر شهید خدادادی با بیان اینکه وقتی دلتنگش می‌شوم با او درد و دل می‌کنم ومی­گویم زود به زود به خوابم بیا که من آرزو دارم تو را ببینم، اظهار کرد: برادرها شبیه هم هستند، امیر و برادر کوچکتر از آن شبیه شهید هستند.

فرجودی با بیان اینکه ما همیشه به یاد احمد هستیم و حرفش را می‌زنیم، افزود: قبل از اینکه شهید بشود، همزمان با آخرین مرخصیش یکی از نوه­های ما به دنیا آمد که بچه سید بود، وقتی او را بغل گرفت او را بوسید و آب دهان او را پاک کرد و به دهان خود مالید، ما گفتیم چرا این کار را کردی؟ گفت: آخر سید است و نزد خدا خیلی ارزش دارد، خیلی هم با آن بچه عکس گرفت و بعد رفت و دیگر نیامد.

وی با اشاره به یکی دیگر از خاطرات شهید، گفت: در محل ما بچه­ای بود که پدر نداشت، احمد خیلی به او کمک می­کرد؛ البته گفتن درست نیست و ما تا قبل از شهادت چیزی از موضوع نمی­دانستیم تا اینکه احمد شهید شد و دیدیم این بچه دارد خودش را می­کُشد، بعد فهمیدیم که او دوست خوبی برایش بوده، همان بچه وقتی بزرگتر شد، کارت عروسی خود را برایم آورد، من گفتم به خاطر احمد هم که شده باید در عروسی شرکت کنم، این بچه پدر ندارد، وقتی به عروسی رفتم، او در کنار عروس خانم ایستاده بود تا عکس بگیرد، تا چشمش به من افتاد همان جا نشست و شروع کرد به گریه و اصلا نمی­توانست خود را نگه دارد، من به ناچار مجلس را ترک کردم و آنها هر چه اصرار کردند گفتم نمی­توانم اینجا باشم، چون حضور من موجب به هم خوردن عروسی می­شود، لذا به منزل برگشتم.

این مادر شهید بزرگوار تصریح کرد: روزی در خانه ما برنامه­ دعاخوانی بود، من صبح بعد از نماز می‌خواستم چای و وسایل صبحانه را آماده کنم که خوابم برد و خواب دیدم، در هال هستم و روبروی آشپزخانه ایستاده‌ام، برگشتم دیدم احمد دارد وضو می­گیرد، گفتم پسر، تو الان داری وضو می­گیری؟ الان نماز قضا شده، گفت چرا مرا زودتر بیدار نکردید تا من نمازم را بخوانم؟ گفتم ما خیلی وقت است که دیگر تو را برای نماز صدا نمی­کنیم، گفت مامان جان شما برو، امروز من میخواهم چای را حاضر کنم و صبحانه را بدهم، من دیگر اینجا از خواب بیدار شدم.

فرجودی با بیان اینکه احمدِ من ازدواج نکرده بود، من لیاقت نداشتم که او را داماد کنم، دوست داشتم که ازدواج کند، خاطرنشان کرد: 14 سالش تمام شده بود که جنگ شروع شد و او به جبهه رفت، هر وقت می­آمد می­رفت امتحان می­داد که بتواند دیپلم بگیرد، که در 21 سالگی شهید شد.

روایت پدر و مادر «شهید احمد خدادادی» از زندگی پسرشان؛ احمد دوست نداشت در جامعه مطرح شود

شهید احمد خدادادی اصلا دوست نداشت در جامعه مطرح شود

نبی‌الله خدادادی، پدر شهید احمد خدادادی اظهار کرد: احمد بچه بسیار آرام و خوش اخلاق و برخوردش با همکلاسی‌هایش خیلی خوب بود و عصبانیت در ایشان خیلی کم دیده می‌شد و این از ویژگی­های زندگی­اش تا زمان شهادتش بود.

وی افزود: موقعی که از جبهه می آمد چون نمی­خواست اسرار جبهه را فاش کند، از این رو خیلی کم حرف می­زد، جز اینکه ما خودمان از ایشان سؤالاتی می‌پرسیدیم و او را به حرف می­آوردیم.

پدرشهید خدادادی گفت: او در غرب کشور بود، یک یا دو بار در آنجا مجروح شد اما از مجروحیت خود به ما چیزی نمی­گفت، ما از دیگران شنیدیم، در جنوب هم همین اتفاق افتاده بود.

وی تصریح کرد: یکبار او را به بیمارستان شهید انصاری لاهیجان آوردند و به ما خبر دادند که مجروح شده، وقتی بالای سرش رفتم، خیلی ناراحت شد و گفت: چرا آمدی؟ من که چیزی­ام نشده، این طفل اصلا دوست نداشت در جامعه مطرح شود و کسی بداند که مجروح شده است.

پدر این شهید خاطرنشان کرد: همیشه موقع رفتن به جبهه با ما مشورت می­کرد، گاهی که برای رفتن موانعی بروز می­نمود او خیلی ناراحت می­شد، دفعه آخر هم که رفت، من در محل کارم بودم که به من زنگ زد و گفت: بابا من می­خواهم به اهواز بروم، من گفتم تو تازه از جنگ برگشته­ای و جراحتت التیام پیدا نکرده، اما او گفت اگر نروم به ضرر جنگ تمام می­شود، رفت و بعد از 3 یا 5 روز شهید شد.

خدادادی اظهار کرد: من در محل کارم نشسته بودم که آقای احسان بخش که خدا روح ایشان را شاد کند به من زنگ زد که بیا کارت دارم، من سریع رفتم و دیدم دوستان و بستگانمان آنجا نشسته­اند، بعد مرا کنار خود نشاند و گفت: می­خواهم چیزی به شما بگویم اما شما ناراحت نشو، گفتم چه شده حاج آقا؟ گفت احمد شهید شده و من چیزی نگفتم و در حق امام دعا کردم و ایشان خیلی خوشحال شد و گفت عجب صابری هستی! بعد به من گفت که من چطور به حاج خانم اطلاع بدهم؟ گفتم ایشان صبرشان از من بیشتر است، شما زنگ بزنید، که حاج آقا به ایشان زنگ زد و ایشان نیز صابرانه پذیرفتند و تشکر نمودند، حاج آقا احسان بخش خیلی تحت تأثیر قرار گرفته و گفتند هر دوی شما صابر هستید.

روایت پدر و مادر «شهید احمد خدادادی» از زندگی پسرشان؛ احمد دوست نداشت در جامعه مطرح شود

وی افزود: قبل از اینکه او شهید شود حال دیگری به من دست داد و در حال خودم نبودم و در حال معنوی و پروازی بودم و این احوال سه چهار روز ادامه داشت و من علت را نمی­دانستم چه شده که خدا چنین عنایتی به من فرموده است؟! تا اینکه وقتی خبر شهادت ایشان آمد فهمیدم از ناحیه ایشان بوده، در کل خیلی خوشحال بودم، همان روز وقتی به اتفاق دامادم برای دیدن جنازه رفته بودیم، درهای جعبه حمل جنازه بسته بود، وقتی در را باز کردیم چهره­اش به گونه­ای بود که انگار شهید نشده و چه عطری از آن به مشام می­رسید، فقط این را عرض کنم که مقام شهدا خیلی بالاست و ما هنوز مقام ایشان را نشناخته­ایم.

پدر شهید خدادادی با بیان اینکه ما هنوز شهدا را نشناخته‌ایم، آنها همیشه مواظب ما هستند و لحظه­ای از ما غافل نیستند، گفت: ما هم از یاد شهدا غافل نیستیم و در 24 ساعت، اکثر مواقع به یاد شهیدمان هستیم.

وی با اشاره به خاطره‌ای از شهید که همیشه به یادش می‌آید، تصریح کرد: یک روز به مسافرت رفتیم، او بچه بسیار خوش طبع و شوخ مزاج بود و سعی می­کرد برادر و خواهر و دیگران را با حرف و صحبت خوشحال کند و برادرش امیر در همین بین او را اذیت می‌کرد که من دعوایش کردم که احمد را اذیت نکند.

پدر این شهید بزرگوار خاطرنشان کرد: آدم بسیار خوش اخلاقی بود و یکی از خصوصیات اخلاقیش این بود که وقتی خانم‌های بی­ حجاب را می­دید آنها را نصیحت می­کرد که با توجه به انقلاب در شأن شما نیست که اینگونه بیرون بیایید، بعد از شهادتش آن خانمها ما را در جریان قرار دادند و گفتند ما حالا می­فهمیم که چرا آن حرفها را به ما می­زد.


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه