فرهنگنامه جاودانه های تاریخ استان سمنان/شهید محمد حسین عامریان
نمي ترسي تو را بكشند؟ پا روي دم آنها نگذار.

محمدحسين عامريان، فرزند علي اصغر و كلثوم، در اول فروردين ماه سال 1339 در شهرستان شاهرود منطقه باغزندان به دنيا آمد. 1

خانواده اش به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بیت(ع) نام او را محمدحسين نهادند. در هفت سالگي پدرش را از دست داد و سرپرستي او به عهده برادرش قرار گرفت.

ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند. 2

مادرش مي گويد: « قبل از اينكه به مدرسه ابتدايي برود، وضعيت اقتصادي ما خوب نبود و پدرش مي گفت: اگر پولي به دست برسد براي او كيف و كفش مي خرم. او كه صداي پدرش را شنيده بود، وارد اتاق شد و گفت: هنوز هم مي توانم از اين لباس ها استفاده كنم، همين لباس ها براي رفتن به مدرسه خوب است

به خاطر كار برادرش، چند سالي را به مشهد رفتند و او دوره راهنمايي را در در مدرسه فياض بخش(فعلي) مشهد پشت سر نهاد و بعد به شاهرود برگشتند و دوره دبيرستان را در هنرستاني در شاهرود گذراند. 4

به خواهرش علاقه داشت. هميشه قبل از رفتن به خانه، به خواهرش سر مي زد و حال او را مي پرسيد. 5

او با دوستانش گروه تئاتر تشكيل داده بودند و به فعاليت مي پرداختند .

مي گفت : «مردم بايد با تاريخ گذشته خودشان آشنا شوند»

 حسين قنبريان، دوستش، مي گويد: «در تئاترهايي كه بازي مي كرديم، او نقش مبارز را بازي مي نمود. مي گفت: نقش ساواكي را دوست ندارم . او يكي ازمبارزين مي شد و تعدادي هم نقش ساواكي را بازي مي كردند . به طور واقعي ما او را از سقف مسجد آويزان مي كرديم و او را شلاق مي زديم .

به او مي گفتم: دو تا شلوار بپوش تا وقتي شلاق مي زنيم، صداي آن تا عقب جمعيت برود كه همه متوجه بشوند

در تظاهرات قبل از انقلاب شركت مي كرد.

حسين قنبريان نيز نقل مي كند: «با محمدحسين و چند نفر ديگر براي تظاهرات به بسطام رفتيم. وارد مسجد كه شديم، يك روحاني در حال سخنراني بود. ناگهان نيروهاي امنيتي و پليس شاهرود مسجد را محاصره كردند. از دست پليس فرار كرديم و توي كوچه هاي بسطام رفتيم. به طرف ما شليك مي كردند، داخل خانه اي پناه گرفتيم، يك ساعتي آنجا بوديم، سپس از كنار جاده بسطام، از توي بيابان ها به شاهرود رفتيم.. پليس هاي زيادي به طرف بسطام مي آمدند، همانجا چندين نفر از بچه ها شهيد شدند. 8

بعد از پيروزي انقلاب، هر جا مي ديد منافقي با مردم صحبت مي كند، به مقابله با او برمي خاست. مي گفت: «ما بايد بساط اين افراد را جمع كنيم. آنها روي مخ مردم كار مي كنند. وظيفه ما مقابله با آنهاست و نبايد بترسيم.»

حسين قنبريان در ادامه مي گويد :« یك بار منافقين داخل مدرسه شدند و شلوغ كردند. او سريع از جا برخاست و گفت: بچه ها، بايد توطئه آنها را در دم خفه كنيم. ما چهار نفري از كلاس بيرون آمديم و با آنها برخورد كرديم»

برادرش مي گويد: «به او مي گفتم: نمي ترسي تو را بكشند؟ پا روي دم آنها نگذار. مي گفت: من نمي ترسم. هدف آنها اين است كه امام را از صحنه خارج كنند، ولي ما نمي گذاريم ».

مادرش نيز نقل مي كند: «مي گفت: من در خدمت پير جمارانم، يادتان باشد هيچ وقت امام را فراموش نكنيد و هر چه دستور دادند، انجام دهيد

در فعاليت هاي اجتماعي شركت مي نمود و در پايگاه ها فعاليت مي كرد. 13

در پايگاه مسجد تدريس مي نمود و خستگي به خود راه نمي داد.

برادرش مي گويد: «تازه از پايگاه آمده بود و دوباره مي خواست برود. به او گفتم: نمي خواهي استراحت كني؟ تو تازه از پايگاه آمده اي. گفت: آمده ام چيزي بردارم و بروم، بايد براي تدريس آماده شوم. گفتم: همه بچه هاي پايگاه مثل تو كار مي كنند؟ گفت: بايد همه با هم همكاري كنيم، اين طوريست كه كارها درست انجام مي شود».

به دستور امام جهاد سازندگي تاسيس شد. او با بچه هاي باغزندان به شناسايي آدم هاي محروم مي پرداختند تا بتوانند به آنان كمك نمايند . 15 او تحت عنوان بسيج سازندگي به كمك مردم مستضعف مي رفت. حتي داس برمي داشت و به دروي گندم هاي آنان كمك مي كرد. 16

با شروع جنگ تحميلي، به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.

مادرش مي گويد: «توي فكر بود. به او گفتم: چيزي شده است؟ گفت: ما بايد دنباله روي امام باشيم و به حرف ايشان گوش بدهيم.گفتم: مگر آقا چيزي گفته اند؟ گفت: گفته اند: جبهه ها را خالي نگذاريد. من مي خواهم به جبهه بروم.»

در بيست و نهم دي 1359 از طرف تيپ امام حسين(ع) به عنوان معاون گردان به جبهه اعزام شد. در طول فعاليت هايش به فرماندهي گروهان و بعد به معاون گردان ارتقا يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه خدمت كرد. 18

او براي جبهه نيرو جمع مي كرد. برادرش مي گويد: «مهمان داشتيم. تازه از جبهه آمده بود. كمي كنار مهمان ها نشست و بعد بيرون رفت. به او گفتم: كجا مي روي؟ گفت: با بچه ها قرار گذاشتيم براي جبهه نيرو جمع كنيم. گفتم: اكنون كه مهمان داريم، زشت است، نرو. گفت: خودت بهتر مي داني، كاري كه مربوط به جبهه باشد، براي من در اولويت است او در پشت جبهه، به نماز جماعت كه مي رفت، بعد از اتمام نماز از نيازهاي جبهه، مثل نيرو و ديگر احتياجات بچه ها و رزمندگان در جبهه براي مردم صحبت مي نمود. 20

از جبهه كه به مرخصي مي آمد، دوستانش به ديدن او مي آمدند و او نيز به خانواده هاي شهدا سركشي مي كرد. 21

 برادرش مي گويد:« او در پشت جبهه گروهي درست كرده بود و بچه ها را به كوچه و صحرا و بيابان مي برد و به آنها مسايل نظامي ياد مي داد تا آماده شوند. مي گفت: بايد آنها آموزش ببينند تا اگر خداي نكرده مشكلي پيش آمد بتوانند از عهده آن برآيند». 

حسين قنبريان مي گويد: «به او مي گفتم: چقدر آموزش سخت به بچه ها مي دهي؟ گفت: براي رفتن به جبهه لازم است.»

 

 همچنين نقل مي كند: « او بعد از مدتي عضو سپاه شد. وقتي براي اولين بار لباس سپاه را پوشيد، گفتند: هر كس براي شغل آمده است، از اين تشكيلات بيرون برود. محمد حسين گفت: ما براي عشق و خدمت آمده ايم.»

برادرش مي گويد:«تمام دوستان جبهه اي او در اتاق جمع بودند و از خاطرات جبهه صحبت مي كردند. يك دفعه دايي رضا، برق را خاموش كرد.

محمد حسين گفت: خدا خيرت بدهد. الآن فضاي جبهه برامون ترسيم شد.

آنها شروع كردند به سينه زني و عزاداري. همانطور كه در جبهه برگزار مي كردند».

گردان كربلا سه تا گروهان داشت. محمد حسين هم يكي از فرماندهان با تجربه و لايق آن بود كه هم از نظر جنگي توجيه و مسلط و هم از نظر تقوي و ايمان در رده بالايي بود.

مأموريت گردان كربلا، عبور از منطقه هورالعظيم بود. آنها بايد از هويزه عبور مي كردند و سيزده كيلومتر جلوتر مي رفتند و با دشمن درگير مي شدند. دشمن مين زيادي كاشته و نيروهاي تازه نفس آورده بود .

همرزمش مي گويد:« صبح عمليات او را نزديك دجله ديدم. گفتم: خدا قوت، خسته نباشي. گفت: هنوز كار مانده است. بايد خودم را به كنار دجله برسانم كه آنجا پدافند كنيم. گفتم: سريعتر برويد تا دشمن نتوانسته  است اقدام به پاتك كند. او رفت با بي سيم اعلام كرد كه من رسيدم به پشت دجله و مي توانم به آب دجله دست بزنم. گفتم: همانجا پدافند كنيد و بمانيد.25

او در دفترچه خاطراتش نوشته است:«كل گردان دور هم نشسته بوديم. خمپاره 120 كنارمان به زمين نشست. همه منتظر بوديم، عمل كند ولي عمل نكرد. تا خدا نخواهد هيچ اتفاقي نمي افتد.»

محمد حسين عامريان در 25/12/1363 در شرق دجله  در عمليات بدر بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. 41

شهيد در وصيت نامه اش نوشته است رمز پيروزي شما بر كافران و منافقان، پيوستگي به اسلام عزيز و يكپارچگي، وحدت و اطاعت از احكام مقدس رهبري است، از اسلام جدا نشويد. مبادا، گرد تفرقه و جدايي و از هم بيگانگي بگرديد كه رنگ و بوي شما خواهد رفت و در دنيا و آخرت آبرويي برايتان باقي نخواهد گذاشت . برادران و خواهران را سفارش به تقوي، پاكي و اطاعت از مقام رهبري و پيروي ولايت فقيه و حضور قلب در نماز و اقامه اول وقت و جهاد در راه خدا و پاسداري از خون شهدا مي كنم .

دوستانم را، ياران همرزم و هم هدفم را به صبر، پايداري و اتكاي به خداي منان سفارش مي كنم. اي برادران سپاهي- كه امام به وجودتان مي نازد از وارثان خون پاك ياران رفته و زودتر سفر كرده پاسداري كنيد، پاسداري را اداي تكليف بدانيد. اي عزيزان اسلام، دست در دست هم دهيد و دريچه هاي دل هايتان هميشه به روي يكديگر باز باشد و به ياري خدا به  مرزباني ممالك اسلام و به حمايت از احكام الهي به پا خيزيد

پيكر پاكش بعد از تشييع، در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد.

منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان / نشر شاهد / بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده