خاطرات شهید غلامرضا احمدیان
صدا زد: «مامان! مامان! چادرت
کجاست؟».
دم در بود. آن قدر عجله داشت که
این پا و آن پا می کرد. گفتم :
«واسه چی می خوای؟».
گفت:«بگو! بعداً بهت می گم».
گفتم: «طبقه بالا».
پله ها را دو تا یکی رفت بالا و
سریع از در خانه زد بیرون. وقتی برگشت تعریف کرد: «خانمی از روی موتور خورده بود
زمین. همه ی موهاش پیدا بود. چادر رو انداختم روی سرش. بالاخره کوچه و خیابون پر
از مردای نامحرمه».
برگرفته از خاطره مادر شهید
نماز علی رغم ناباروری ما، او خواست
بیاید. کوچه را آب و جارو و شربت و شیرینی پخش کردیم. پدرم رفت و قول گوسفند
قربانی از کسی گرفت. همه ی عکسهای علی را جمع کردیم. نمی خواستیم با وارد شدنش و
پرسید از داداش علی، را جمع کردیم.
نمی خواستیم با وارد شدنش و پرسیدن از داداش علی، شیرینی آمدنش زهرمان شود. روزهای
بعد هم می شد آرام آرام موضوع شهادتش را بگوییم، اما هر چه صبر کردیم نیامد. با
دوستش صحبت کردم: «مگه تو نگفتی رضا با ما بوده؟ چرا نیومد؟». گفت:«رضا با ما بود ولی کشتنش. نمی
تونست امر و نهی اونها رو تحمل کنه. اونها دوست نداشتن کسی نماز بخونه، اون اول
وقت جلوی چشمها شون می خوند. اگه به امام بی حرمتی می کردن، باهاشون گلاویز می شد
و از آن ها کتک می خورد. بالاخره یک روز با چند تا از بچه ها نقشه ی فرار کشیدن که
منافقین متوجه شدن و اون ها رو مجبور کردن که با بیل یک گودال بکنن. همه رو اعدام
و توی همون گودال دفن کردن». برگرفته از خاطره مادر شهید