فرمانده شهيدي كه 50 بار مجروح شد
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۰۰:۰۰
پنجاه بار زخمي شد. سال 61 دست راستش قطع شد، همين كه خوب شد باز رفت به جبهه، مسئوليت هاي زيادي را تجربه كرد، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله...









نويد شاهد/ شهيد علي رضا نوري قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله، در محله سردار شهر ساري، در سال سي و يك بدنيا آمد. مادر علي رضا مي گويد: آن سال هاي خيلي دور، خيلي رسم نبود كه خانواده ها كودكان خود را به كودكستان بفرستند، علي رضا از همان كودكي، پر جنب جوش و با هوش بود. سه ساله كه شد، بردمش كودكستان، وقتي از كودكستان كه بر مي گشت، همراه پدرش به مسجد مي رفت، بخاطر اين كه از لحاظ فرهنگي آن زمان در كودكستان به مسائل ديني و مذهبي بچه ها توجه نداشتند. به همين خاطر پدرش او را به مسجد مي برد. با تقليد از پدرش، به نماز مي ايستاد.
علي رضا در سال سي و هفت به دبستان رفت. با وجود اينكه بچه هاي كلاس اولي روزهاي اول دبستان با گريه و ترس به مدرسه مي رفتند، علي رضا با شوق و نشاط، لباسش را مي پوشيد، كيف اش را مي انداخت روي شانه، خودش به تنهائي به مدرسه مي رفت و مي آمد. خيلي پر دل و جرائت بود.
درس خواندن را بسيار جدي مي گرفت و در انجام تكاليفش احساس تكليف مي كرد، اين حس در او از همان كودكي نهادينه شد.
دوران ابتدائي را با نمرات عالي گذراند، بعد پا به دبيرستان شريف ساري گذاشت. در سال پنجاه، آخرين سال تحصيلي اش بود، پدرش را از دست داد. با معرفت پذيري از سيد الشهداء، با صبرو بردباري ادامه تحصيل داد و در همين سال، موفق به اخذ ديپلم رياضي شد.
مدتي را در محيط زيست مشغول به كار گرديد، در سال پنجاه و چهار در دانشكده «پلي تكنيك» در رشته مهندسي راه و ساختمان قبول و با نمرات عالي فارغ التحصيل شد.
در حين تحصيل در دانشكده، با دختري محجبه و مذهبي«طوبي عرب پوريان» به واسطه برادرش كه همكلاسي اش بود، آشنا شد، آنها ساكن اهواز بودند. رفتيم خواستگاري دختر، «بله» را كه گفتند، با اجازه والدينش، مراسم عقد ساده ائي در خانه خاله دختر در همان اهواز برگزار كرديم.
پس از ازدواج به عنوان«تكنسين» به استخدام راه آهن در آمد، مدتي بعد از ساري به تهران منتقل شد. در همان سالهاي قبل انقلاب، هسته ائي را در آنجا تشكيل، و عليه طاغوت، به مبارزه پرداخت.
انقلاب كه پيروز شد،«هسته مقاومت» را با عنوان كميته انقلاب اسلامي راه آهن تهران، ر اه اندازي و فرماندهي آن را به عهده گرفت. در همين حين انجمن اسلامي راه آهن را هم سازماندهي كرد.
با آغاز تحركات منافقين و ضد انقلاب در انفجار لوله هاي نفتي جنوب كشور به همراه چند تن از دوستانش به جنوب كشور رفت، آنجا نيز كميته انقلاب اسلامي راه آهن را تاسيس و پس از تثبيت وضععيت آنجا، آموزش نيروهاي حزب الهي، مسئوليت ها را به افراد متعهد و كاردان و انقلابي سپرد.
در سال پنجاه و هشت، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تهران شد. با توجه به تجربياتش، به عنوان فرمانده سپاه مستقر در راه آهن انتخاب، ديگر شب و روز نداشت، همه زندگي اش را وقف انقلاب كرد. حوادث پشت حوادث، در گيري با منافقين، گروهك ها، يك مرتبه صدام هم به كشور حمله كرد.
با توجه به تجربياتي كه داشت، يك گروه «72» نفره از پرسنل انقلابي و بسيجي راه آهن، آموزش نظامي داد، و به نام هفتادو دو تن شهداي كربلا، راهي جبهه شدن.
علي رضا مي گفت: ما اولين طرح عمليات كلاسيك را بنام عمليات امام زمان(عج) در غرب سوسنگرد طراحي كرديم. محاصره سوسنگرد توسط همين نيروهاي هفتاد و دو تن شكسته شد.
ديگر يك جبهه شد و يك علي رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوري زخمي شد، در بيمارستان شيراز، دكتر ها گمان كردند كه او شهيد شده است و مهر شهيد را به سينه علي رضا زدند.
نمي دانم چه شد كه بعدآ متوجه شدن، علي رضا زنده است، فوري به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روي سينه اش، عكسي گرفته بودند.
خواهرش به علي رضا گفت: خوشا بحالت امتحان الهي را به بهترين نحو پاسخ گفتي.
عليرضا لبخندي زد و گفت: خواهرم هنوز خيلي مانده.
عليرضا پنجاه بار زخمي شد توي جنگ، هربار كه زخمي مي شد، هنوز خوب نشده به جبهه مي رفت.
در سال 61 دست راستش هم قطع شد، همين كه خوب شد باز رفت به جبهه، علي رضا مسئوليت هاي زيادي را تجربه كرد، اين آخري قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله.
توي وصيت نامه اش براي من نوشته بود:
«سخني با مادر عزيزم دارم كه از دست دادن فرزند سخت است اما صحراي كربلا و علي اكبر و علي اصغر و عباس علمدار و زينب و بدن پاره پاره برادر، مصيبتي ديگر است. صبر بر همه مصائب شيوه دخت زهرا (س) است كه تو هم سيد دخت او هستي، پس صبر كن.»
علاقه شديدي به همسر و سه فرزندش داشت، هميشه دست هاي من را مي بوسيد، من سرش را مي بوسيدم و مي بوئيدم. وقتي كه رفت جبهه، دلم را با خودش برده بود....
مي گفتند: بيا رئيس راه آهن باش، قبول نكرد، مي گفت: در اين شرايط كه بچه هاي مردم دارند به جبهه مي روند، پيشنهاد مسئوليت براي من امتحان الهي است، كه كدام را انتخاب كنم،« من جبهه را مي پذيرم»
-يك بار هم گفته بودند:« بيا بشو وزير راه»
گفته بود: «آدم صفاي جبهه را رها مي كند، مي رود پشت ميز!؟»
عليرضا حالت پرواز داشت، يك روز قبل از شهيد شدنش، در انديمشك، به خانم اش گفت: «اگه از طرف لشكر آمدند شما را به تهران ببرند، بدون هيچ حرفي برويد»
علي رضا در نهم بهمن 1365 در حين فرماندهي عمليات «كربلاي پنج» در شلمچه در حالي كه«قائم مقامي لشكر 27 محمدرسوالله را كه داشت، پركشيد...»
علي رضا شهيد كه شد، در بهشت زهرا، به دلم سپردمش...
نويسنده: غلامعلي نسائي/ نويد شاهد
نظر شما