نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - طنز
در این مقاله خاطرات طنز آميز دفاع مقدس دسته بندي و بر اساس شگردهاي طنز آفريني به کار رفته در آنها بررسي شده اند.
کد خبر: ۴۴۲۹۳۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۸/۲۹

معرفی کتاب؛
زمانی که خسته و بی رمق بودیم و حال و حوصله نداشتیم حاج بخشی (ذبیح الله بخشی پور) پیرمردی چابک و پرانرژی با محاسن بلند و سفید با چشمانی درشت و چهره ای نورانی و با یک اسلحه تک تیراندازی که همیشه همراهش بود در بین بسیجیان ظاهر می شد و با فریاد شعار می داد و بسیجیان با شور و هیجان جواب می دادند؛ مشاالله حزب الله، رهبر ما حزب الله، مردم ما حزب الله، تو جبهه ها حزب الله، کجا میرید کربلا، با کی میرید روح الله، منم ببرید جا نداریم. در آن لحظه با حالت تعجب و بسیار جدی و با آن چشمان نافذش به بچه ها نگاه می کرد و با عصبانیت به بچه ها حمله می کرد
کد خبر: ۴۳۹۳۶۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۷/۰۸

کد خبر: ۴۳۶۹۰۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۱۷

همزمان با چهلمین سال انقلاب شکوهمند اسلامی
همزمان با چهلمین سال انقلاب شکوهمند اسلامی مـراسم تشرف به سن تکلیف فرزندان معزز شاهد و ایثارگر کشور یادمان 36000 دانش آموز شهید کشور در مشهد برگزار گردید
کد خبر: ۴۳۶۵۶۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۶/۰۶

طنز در جبهه
سید مجتبى بصرى از خاطرات دوره آموزشی قبل از اعزام به جبهه می گوید....
کد خبر: ۴۳۲۸۶۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۴/۲۴

از زیر چند نخل خاک گرفته می گذرم و می رسم به آمبولانسِ شُتریِ دو طبقه ی غنیمتی که در عقبش، عین دهنِ بازِ آدم گرسنه، به دنبال غذاست. توی هیر و ویرِ جنگ، رجب کله اش را زیر گوش راننده ی آمبولانس کرده و پچ پچ می کند.
کد خبر: ۴۲۵۰۵۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۱۶

سفره را کف سنگر پهن کردیم. نان کارتونی و کنسرو ماهی خیلی زیر زبانم مزه داشت. با ولع شام را خوردم. چُرت چشم هایم را گرفت. کیسه خواب نرم، به من چشمک می زد. بی سر و صدا و دور از چشم بقیه آرام تنم را توی کیسه خواب فرو بردم. صدای «قیژ ژ ژ...» زیپ کیسه خواب آخرین صدایی بود که شنیدم. گرما آرام آرام پخش شد توی تنم و خواب بلعیدم.
کد خبر: ۴۲۴۵۹۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۵

طنز در جبهه (۱)
از کتاب طنز «خمپاره خواب آلود» آمده است: «سکوت که شبستان را بلعید. رگبار تیر بارها از دور واضح تر به گوشم خورد. کنارم کسی لولید و از زیر زیلو بیرون آمد و رفت به سمت در شبستان. به گمانم به قصد دستشویی می رفت. توی مسیر رفتن آخ و اوخ چند نفر بالا رفت: «چشم نداری... کوری...» تو رفتن خواند و رفت طرف در: «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...» در شبستان را که باز کرد. جیغ در بلند شد.» متن کامل خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۲۴۵۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۱/۰۴

معرفی کتاب؛
کتاب «گردان بلدرچین ها» به قلم اکبر صحرایی با روایتی طنز گونه به بیان ماجراهایی واقعی دوران دفاع مقدس می پردازد.
کد خبر: ۴۲۲۹۶۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۰۹

نویسنده یار محمد عرب عامری
نگاهی به هم کردیم و خندیدیم. همه همین طور بودند.
کد خبر: ۴۱۵۷۴۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۹/۱۱

طنز در جبهه
آقای سلطان پناهی از پادگان آموزشی شهید دستغیب می گوید ...
کد خبر: ۴۱۲۶۹۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۸/۰۲

برج 6 سال 1365 گردان ما- صاحب الزمان (عج) – در منطقه «شط علی» مستقر بود. واژه ی «شهردار»، آشنای بر و بچه های جبهه است. شهردار چادر ما پیرمردی بود به اسم «سیدمحمد حسینی» شصت سالی سن داشت.
کد خبر: ۴۱۲۵۰۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۷/۲۹

هدف این مقاله تحلیل و تبیین ساز و کارها بر اساس بررسی 4 داستان طنز آمیز از میان داستان های برگزیده ادبیات دفاع مقدس است.
کد خبر: ۴۱۲۲۶۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۷/۲۵

تو جبهه معروف بود که تدارکاتی ها دست تنگ اند؛ جانشان در می آمد بخواهند چیزی به بچه ها بدهند. در شلمچه مستقر بودیم.
کد خبر: ۴۱۰۶۴۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۷/۰۳

در عملیات «والفجر 4» مقر بچه های لشکر 25 کربلا در «کامیاران» بود؛ منطقه ای نزدیک به شهر با فاصله ی چهار پنج کیلومتری از آن. یک سالن مرغداری قبل از استقرار بچه های لشکر، آنجا بود.
کد خبر: ۴۰۹۰۱۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۸

سال 1366 همراه با تیپ «مالک اشتر» در پیرانشهر مستقر بودیم. فرمانده تیپ، ناصر فارابی بود. من هم در گردان حمزه (ع) بودم. رضا تسنیمی از بچه های گرگان، فرمانده گردان بود و من جانشین اش.
کد خبر: ۴۰۸۷۱۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۶/۰۴

سال 63 در هورالعظیم مستقر بودیم. فرمانده گ ردان «حمزه سیدالشهدا» ی لشکر 25- محسن قربانی- مدام این نکته را به بچه های عمل کننده گوش زد می کرد که موقع حرکت با طمأنینه بروید و با طمأنینه هم برگردید.
کد خبر: ۴۰۸۲۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۲۸

بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود.
کد خبر: ۴۰۷۶۰۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۱۸

وقتی که به جبهه اعزام شدیم ما را بردند به منطقه قصر شیرین ؛ یک روز فرمانده تپه گفت : «یک نفر می خواهم که برود تپه فیض 4 و یک قبضه آر پی جی بیاورد » . سریع من بلند شدم و گفتم : « من می روم »
کد خبر: ۴۰۷۵۶۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۱۷

آقای سلطان پناهی از غذای جبهه می گوید ....
کد خبر: ۴۰۷۲۵۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۱۳