لباس خونی برادر
لباس خونی برادر
هفت شب از شهادت سیدابوالفضل میگذشت. هفت شب بود که سیدابوالفضل بر سفره نور خداوند مهمان بود و بالهای آسمانیاش را که به فرشتگان سپرده بود باز پسگرفتهبود. حالا ما مانده بودیم و تنهاییمان.
برای مادر از همه شاید سختتر بود. بیتابترینمان اما، سیدعلی بود. آن روز به بنیاد رفتهبود و وسایل سیدابوالفضل را تحویل گرفتهبود. همه را یکبهیک به مادر نشان میداد. حتی لباسهای خونیاش را و گفت: «لباسهای برادرم که خونيه، من همین لباسها رو میخواهم بپوشم و به جبهه بروم.»
مادرم گفت: «تو با این سن کم نمیتونی بری.» اما سیدعلی کاری به اعداد و اوراق نداشت.
اعداد شناسنامهاش را تغییر داد و راهی کوی عاشقی شد. بعد از دو ماه سیدعلی برگشت. پس از چند روز برای رفتن مجدد خودش را آماده میکرد. انگار میدانست برای همیشه میرود. نذری کردهبود که نذرش را ادا کرد. قرضی را هم که داشت ادا کرد. با همه دوستان خداحافظی کرد و برای همیشه از میانمان پرگشود و رفت.
(به نقل از خواهر شهید)
من به مشهدِ خودم میروم
سیدعلی آماده رفتن میشد و ما هم. ما به مشهدالرضا میرفتیم و او به مشهد خویش! برای بار دوم به جبهه میرفت. به او پیشنهاد دادیم همراهمان شود و به پابوس امام هشتم بیاید. گفت: «من به مشهدِ خودم میروم» و رفت. ما هم به پابوس امام هشتم.
در مهر ماه سال ۶۰ در عملیات حصر آبادان شرکت کرد و به مشهد شهیدان پیوست.
(به نقل از برادرشهید)