نوید شاهد - فاطمه عامری همسر شهید "ذبیح‌الله عامری" نقل می‌کند: «وقتی پسرم نوشتن یاد گرفت به من گفت: مامان‌جان! می‌خوام نامه‌ای بنویسم به صدام و بهش بگم پدرم رو بفرستید ایران، فقط یک بار نگاهش کنم، قول می‌دهم خودم دوباره بفرستمش عراق ...»

خاطراتی از دلتنگی فرزندان


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ فاطمه عامری همسر شهید ذبیح‌الله عامری پس از رشادت‌های همسرش در زمان جنگ تحمیلی توانسته‌است با صبر، استقامت و تلاش، فرزندان نخبه برای ایران اسلامی تربیت کند و به وصیت همسرش به نحو احسن عمل کند. نوید شاهد سمنان به‌مناسبت هفته دفاع مقدس، گفتگویی خواندنی با این همسر گرامی شهید داشته‌است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.


نوید شاهد سمنان: لطفا خودتان را معرفی کنید.

همسر شهید: فاطمه عامری هستم همسر شهید ذبیح‌الله عامری.


نوید شاهد سمنان: شهید عامری در چه عملیاتی به شهادت رسید؟

همسر شهید: در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید و تا سال ۷۴ مفقودالاثر بود و از ایشان فقط یک پلاک و چند تکه استخوان برای‌مان آوردند.


نوید شاهد سمنان: از نحوه آشنایی با شهید برای‌مان بگویید.

همسر شهید: من ایشان را ندیده‌بودم. مادر و خواهرشان من را می‌شناختند و به شهید معرفی کرده‌بودند. شهید هم گفته‌بود: «من باید او را ببینم.» وقتی همدیگر را دیدیم واقعاً عاشق هم شدیم.


نوید شاهد سمنان: آیا از رفتن همسرتان به جبهه راضی بودید؟

همسر شهید: بله! تا وقتی که دو فرزند داشتیم مشکلی نداشتم. ولی بعد از فرزند سوم و چهارم، واقعا دیگر برایم سخت شده‌بود، چون بچه‌ها کوچک بودند و اکثر اوقات مریض. خودش وقتی که فرزند چهارمم به دنیا آمد او را برای درمان به بیمارستان می‌برد و من از سه فرزند دیگرم مراقبت می‌کردم. همسرم کارمند اداره بهداشت بود و می‌گفت به عنوان امدادگر به جبهه می‌رود.


نوید شاهد سمنان: از ویژگی‌های شهید برای‌مان بگویید.

همسر شهید: انسانی آرام و صبور بود، همه اطرافیان او را می‌شناختند. خیلی با ایمان و با خدا بود. اواخر از حالات و چهره‌اش مشخص بود که به شهادت می‌رسد. یکی از دوستان برادرش که در آبادان زندگی می‌کرد همراه با مادرش برای دیدن وی به گرمسار آمدند. در خانه مشغول صحبت کردن بودیم که احساس کردم می‌خواهد چیزی بهم بگوید ولی نمی‌توانست، چون همسرم بود و جلوی ایشان چیزی نگفت. بعد که آقای عامری برای کاری به بیرون از خانه رفت دوست ایشان به مادرش اشاره کرد و گفت: «حاج‌خانم! نگذار آقای عامری به جبهه بره، مادرم خیلی نگرانش است. می‌گه این پسر آخر شهید می‌شه.»

من هم گفتم: «البته دوست دارم بره جبهه ولی سالم باشه و در کنار ما هم باشه.» گفت: «می‌دونی خط مقدم می‌ره؟» گفتم: «از حرف‌هایش یه چیزایی فهمیدم ولی خودش می‌گه نمی‌ره و به عنوان امدادگر می‌ره جبهه.»

ما قبل از انقلاب تهران بودیم. سال ۵۸ از تهران به گرمسار آمدیم و رفتیم روستای کهن‌آباد نزدیک خانه پدر شوهرم ساکن شدیم، چون پیر بودند و شهید به آن‌ها هم رسیدگی می‌کرد. بعد از مدتی با رای مردم عضور شورای روستا شد. آن موقع از طرف دولت لوازم خانه مثل یخچال و فرش و چیزای دیگه می‌دادند به شورای روستا تا به مردم بدهند. شورا هم قرعه‌کشی می‌کرد و هر دفعه به تعدادی از مردم این وسایل را می‌داد.

در این مدت که او عضو شورا بود، هیچ وقت در قرعه‌کشی اسم ما در نیامد. بهش می‌گفتم: «آقای عامری چرا اسم ما در قرعه‌کشی در نمی‌آید؟» می‌گفت: «ما هم فرش داریم و هم یخچال. درسته که قدیمی هستند ولی قابل استفاده‌اند. باید به خانواده‌های بی‌بضاعت کمک کنیم.»

گاهی اوقات شب‌ها به من می‌گفت: «بریم خونه یکی از اهالی روستا.» من می‌گفتم: «این‌ها وضع زندگی‌شان خوب نیست ما مزاحم آن‌ها می‌شویم و شاید وسایل پذیرایی نداشته باشند و خجالت بکشند.»

می‌گفت: «همه‌اش ده دقیقه می‌ریم به آن‌ها سر می‌زنیم و برمی‌گردیم.»

بعد از شهادتش اهالی روستا که می‌آمدند دیدن من، از شهید خیلی تعریف می‌کردند و می‌گفتند: «زندگی خوبی نداشتند و شهید به آن‌ها سرمی‌زده و فرش و یخچال و وسایل دیگر به آن‌ها می‌داده.» من متوجه شدم که همه آن قرعه‌کشی‌ها سوری بوده و ایشان از اوضاع مردم روستا باخبر می‌شده و کسانی که بی‌بضاعت بودند به آن‌ها می‌گفته در قرعه‌کشی برنده شدید و کمک‌شان می‌کرده.

شهید حسن لهردی را خدا رحمت کنه، همسایه ما بود. گاهی اوقات برای دیدن ذبیح‌الله به خانه ما می‌آمد. یه شب که با هم داشتند صحبت می‌کردند دیدم همه‌اش درباره خط مقدم در حال صحبت هستند. ولی برای‌اینکه من ناراحت نشوم می‌گفت: «من عقب و خط مقدم نمی‌رم»

شهید لهردی به همسر می‌گفت: «آقای عامری توروخدا دیگه تو نیا جبهه؛ چهار تا فرزند کوچک داری. دلت می‌آد این بچه‌ها رو بذاری و بیای جبهه. بچه‌هات یک لحظه از کنارت جدا نمی‌شن و همه‌اش کنارت هستند. معلومه که خیلی بهت علاقه دارند.

همسرم به شهید لهردی گفت: «حسن‌جان! من به آرزوم رسیدم یک همسر خوب و خانواده‌دار می‌خواستم که خدا بهم داد. از خدا فرزند می‌خواستم که بهم داد، من دیگه آرزویی ندارم. تو باید باشی و ازدواج کنی من می‌رم به جای تو.»

شهید لهردی گفت: «بچه‌های تورو که می‌بینم ناراحت می‌شم و حاضرم به جای شما هم برم جبهه و جای شما را پر کنم.» سپس یک مقدار با هم خوش و بش کردند و بهم ‌گفتند که لیاقت شهادت را ندارند.


نوید شاهد سمنان: خبر شهادت ایشان را چه‌طور به شما دادند؟

همسر شهید: وقتی عملیات والفجر هشت شروع شد ما همه چشم به راه بودیم که ایشان کی می‌آید. قبل از رفتن گفته‌بود: «شاید چهل روز نیایم.» من بهش گفتم: «برای من خیلی سخته؛ من چهار تا بچه کوچک دارم، نگهداری آنها برای من سخت است.»

چون ما در روستا زندگی می‌کردیم و تلفن و وسیله نقلیه به اون صورت نبود که بچه‌ها را تا بیمارستان ببرم. زمانی‌که برای خرید یا برای درمان فرزندانم از خانه بیرون می‌رفتم باید دوتا فرزندم را بغل می‌کردم و دوتای دیگر گریه‌کنان دنبالم راه می‌افتادند به همین خاطر بهش گفتم: «یک مقدار به فکر من هم باش، خیلی بهم سخت می‌گذره با چهارتا بچه. حداقل ما را هم با خودت ببر نزدیک جبهه؛ خرمشهر و اهواز یا جایی که بتونی زودتر به ما سر بزنی. گفت: «من می‌رم و چهل روز هستم، انشاالله بعد از چهل روز برمی‌گردم.»

رفت و دیگر خبری از او نشد. ما همه چشم به راه بودیم که برگردد یا نامه‌ای بفرستد ولی خبری نشد. وقتی همسایه‌های ما که در عملیات والفجر هشت بودند به گرمسار برگشتند از آنها پرسیدم: «چرا آقای عامری با شما نیامده؟» گفتند: «ما خبر نداریم نمی‌دانیم که اسیر شده یا شهید شد؟!»

خیلی دوران سختی بود. همه‌اش گریه و زاری می‌کردیم. چشم به راه بودیم و همیشه امیدوار که برگردد. بعد از یک سال به ما گفتند: «احتمالا شهید شده.» پس از مدتی دوباره گفتند: «عکسش رو در بین اسرا دیدن؛ احتمالا اسیر شده‌باشه.» دوباره امیدوار شدیم و گفتم خدا را شکر که اسیر شده، حداقل این امید را داریم که برگردد. در نهایت اعلام کردند که آن عکسی که دیدند شبیه همسرم بوده و گفتند که مفقودالاثر شده و در سال ۷۴ پس از تفحص یک پلاک و چند تکه استخوان برای‌مان آوردند.


نوید شاهد سمنان: شهید چه وصیتی به فرزندانش کرد؟

همسر شهید: خیلی دوست داشت فرزندانش با ایمان و باخدا باشند و درسشان را ادامه دهند تا بتوانند برای جامعه مفید باشند.


نوید شاهد سمنان: آیا فرزندانتان به وصیت پدر عمل کردند؟

همسر شهید: بله! خدا را شکر بچه‌هایم توانستند به درسشان ادامه دهند؛ دختر بزرگم لیلا دکترای دامپزشکی دارد، فرزند دومم آمنه دکترای داروسازی دارد و در حال گرفتن تخصصش است، بچه سومم محمدجواد دکترای هوافضا و پسر کوچکم محمدنبی کارشناسی ارشد مدیریت صنعتی دارد.


نوید شاهد سمنان: پس از شهادت همسرتان، فرزندانتان چه‌طور با این قضیه کنار آمدند؟

همسر شهید: وقتی که همسرم به شهادت رسید، بچه‌ها خیلی ناراحت بودند گاهی اوقات در موقع خواب می‌دیدم که زیر پتویی اشک می‌ریزند ولی بروز نمی‌دادند که من ناراحت نشوم. شهید در نامه‌های آخرش به من سفارش می‌کرد که مانند حضرت زینب (س) صبر پیشه کن و به بچه‌ها دلداری بده تا دوری من را تحمل کنند. من خیلی دلداری‌شان می‌دادم ولی فایده‌ای نداشت.

می‌گفتند: «چشم‌های‌مان را که می‌بندیم، انگار پدرم جلوی چشم‌مان است نمی‌توانیم بخوابیم، هرچه هم می‌خواهیم صبر پیشه کنیم که مقداری پدر را فراموش کنیم، نمی‌شه.»

پسر بزرگم در مدرسه وقتی که به درس "پدر" رسیده‌بود، در راه برگشت از مدرسه دیدم داره داد می‌زنه و مامان! مامان! گویان به سمت خانه می‌آید. گفتم شاید کسی پسرم را می‌خواهد بزند و او دارد فرار می‌کند. رفتم جلو در و گفتم: «چی‌شده؟» آمد تو حیاط و کیفش را پرت کرد یک طرف حیاط و یک مداد و یک برگ کاغذ هم در دستش بود و رفت روی پله نشست و گفت: «تو مدرسه یاد گرفتم بنویسم "پدر به مسافرت می‌رود"»

گفتم: «آفرین پسرم این‌که خیلی خوبه.»

گفت: «می‌خوام برای بابا نامه بنویسم که من دلم براش تنگ شده.»

گفتم: «مادرجان! من هم می‌توانم برای پدرت نامه بنویسم اما نمی‌دونم آدرسش کجاست و باید نامه را به کجا بفرستم.» آن زمان هنوز شوهرم مفقودالاثر بود و خبر شهادتش را به ما نداده‌بودند.

گفت: «می‌خوام نامه‌ای بنویسم به صدام و بهش بگم پدرم رو بفرستید ایران فقط یک بار نگاهش کنم، قول می‌دهم خودم دوباره بفرستمش عراق.» من هم بهش گفتم: «مادرجان! اگر برای صدام نامه بنویسی و این درخواست رو ازش بکنی خیلی خوسحال می‌شه، نباید این کا رو انجام بدی و دشمن را شاد کنی و باید صبر کنی تا پدرت بیاد.»


یه روز به من گفت: «من دیگه مدرسه نمی‌رم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون همه‌اش ذهنم پیش پدرم است و فکر او را می‌کنم و می‌ترسم پدرم برگرده خونه و شما یادتون بره من را از مدرسه بیارید او را ببینم.»

یک روز سرویس مدرسه آنها خراب شده‌بود و چون تلفن نداشتیم نتوانستیم از این موضوع مطلع شویم. یک ساعت گذشت و پسرم نیامد خانه. رفتم سر خیابان و منتظر شدم تا بیاد. یکی از همسایه‌های‌مان به من گفت: «چرا سر خیابان ایستادی؟» موضوع را برایش تعریف کردم، ایشان با ماشین من را به مدرسه برد.

مدیر مدرسه به من گفت: «سرویس رفت و برگشت خراب شده و ما منتظر بودیم تا والدین بچه‌ها بیان دنبالشون.» وقتی که پسرم را به خانه آوردم اتفاق عجیبی افتاد.

دیدم داره تمام خانه را می‌گرده! اصلا یادم نبود که بهش گفته‌بودم: «وقتی پدرت برگرده، خودم می‌آیم مدرسه دنبالت.» بهش گفتم: «دنبال چی هستی؟» گفت: «مادرجان! دنبال بابا می‌گردم. مگه تو نگفتی هر وقت بابا اومد، می‌آیی مدرسه دنبالم؟» گفتم: «مادرجان! ماشین مدرسه خراب شده‌بود من اومدم دنبالت.» ناراحت شد و رفت روی صندلی نشست و گفت: «فکر کردم پدرم برگشته.»


نوید شاهد سمنان: تا به حال حضور شهید را در زندگی‌تان احساس کرده‌اید؟

همسر شهید: بله! بسیار زیاد. پسر بزرگم وقتی مریض می‌شد تب و لرز شدید پیدا می‌کرد. دکتر گفته‌بود نباید بگذاریم بچه بدنش عفونت پیدا کنه و وقتی تب می‌کرد تا صبح نمی‌توانست بخوابه.

یه شب در خوابی دیدم؛ همسرم آمده خانه و من دارم با او درد دل می‌کنم. بهش می‌گفتم: «تو نبودی به من خیلی سخت گذشت. بچه‌ها همه‌اش بهانه‌ تو را می‌گیرند و دلتنگت می‌شن و همه‌اش به فکر تو بودیم و منتظرت که بیایی، حالا که اومدی دیگه نمی‌ذارم بری!»

گفت: «اومدم بچه‌ام رو با خودم ببرم!» من خیلی ناراحت شدم و گفتم: «این عوض تشکر کردنته! من چند سال بچه‌ها را نگه داشتم.»

بعد با عصبانیت به من گفت: «تو نمی‌تونی بچه منو نگه داری!»

همان لحظه از خواب پریدم و گفتم: «خدایا چرا با من این‌طوری صحبت کرد؟»

وقتی دست زدم به سر پسرم دیدم داره از تب می‌سوزه. گفتم پس ذبیح‌الله به من می‌گفت نمی‌تونی بچه داری کنی واسه این بوده. این طوری خواست بهم بگه که بچه حالش خوب نیست. مقداری دارو بهش دادم و دست و پایش را شستم و بهش رسیدم تا تبش اومد پایین و حالش بهتر شد.

شهید همیشه حواسش به ما بوده و ما را کمک کرده.


نوید شاهد سمنان: اگر در پایان صحبتی دارید بفرمایید.

همسر شهید: همسرم و تمام ایثارگران از خانواده و زن و بچه‌هاشون دست کشیدن و فقط برای رضای خدا رفتند جبهه،  از جوانان کشورم می‌خوام راه این شهدا را ادامه دهند و از دولت هم می‌خوام که هوای مردم را داشته باشد به مشکلات‌شان رسیدگی کند.


گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده