زندگینامه جانباز شهید "اسدالله رئيسي"(بخش پایانی):
در خاطرات جانباز شهید "اسدالله رئيسي" آمده است: وقتي كه نيروها به عمق خاك عراق حركت نمودند با خاكريزهاي مثلثي كه ابتکار تازه نیروهای عراقی بود مواجه شدند. از هر طرف گلوله مي‌باريد. اما رزمندگان اسلام مقاومت آنها را درهم شكستند. در اين عمليات من مجروح و قطع نخاع شدم. مرا به اهواز منتقل و از آنجا روانۀ بيمارستان سيناي تهران كردند.
به گزارش نوید شاهد کرمان، به مناسبت شهادت جانباز قطع نخاع "اسدالله رئيسي"، بخش دوم و پایانی زندگی نامه این شهید را از زبان خودش با هم مرور می کنیم:

خاکریزهای مثلثی، چالش بزرگ رزمندگان بود

در همان روزهاي اول جنگ با تعدادي از دوستان اعلام آمادگي كرديم تا جانمان را برای دفاع از مرزهاي اسلامي فدا كنيم.به كرمان آمديم، ما با شهيد تراب شيرازي ، اولين گروهي بوديم كه از جيرفت عازم كرمان شديم.
در پاد گان قدس مدتي آموزش ديديم، پس از آن به اصفهان رفتيم، سپس راهي اهواز شديم. در كنار شهيد بزرگوار تراب شيرازي نشسته بودم ،صحبت از امدادهاي قرآن شد و اينكه در نبرد با دشمن  کدام آيه را بخوانيم. آن شهيد بزرگوار گفتند: آيه الكرسي آيه مباركي است كه بخوانيد وخود را در پناه آن قرار دهيد، آن وقت اگر به درياي خطر بزنيد، از آن به سلامتي عبور خواهيد كرد.
در اهواز در پادگان گلف بوديم كه با اصرار شهيد ناصري به سوسنگرد اعزام شديم ،جبهه اي سخت كه در آن درگيري با دشمن شدید بود .در آنجا ما را به روستاي مالكه بردند كه در مجاور رودخانه كرخه نور بود. از بچه هاي جيرفت و يزد و اهواز يك گردان سازماندهي شد كه آقاي صراف فرماندهي آنها را به عهده داشت كه به همراه نيروهاي ارتش عملياتي رابراي ضربه زدن به نيروهاي دشمن به طرف تپه هاي الله اكبر انجام داديم.
در اين عمليات شهيد تراب شيرازي و شهيد مه ناصري به خيل خونين بالان عاشق پيوستند و ما را تنها گذاشتند. پس از اين عمليات به جيرفت برگشتيم و من در اواخر سال 1360 دوبار به منطقه برگشتم، در  اين مأموريت مدت يك ماه در پادگان دوكوهه بوديم. در شب دوم فروردين 1361 عمليات فتح المبين آغاز شد.
 ما در گردان علي ابن ابي طالب از تيپ ثار الله به طرف تپه هاي 203 عمليات را شروع كرديم و تا پايان عمليات در منطقه حضور داشتيم. در اين عمليات تعدادی از دوستان ما به شهادت رسيدند.ما كه توفيق شهادت را نداشتيم ،براي استراحت کوتاهی برگشتيم. پس از آن براي عمليات بيت المقدس به منطقه آمديم ودر گردان شهيد  دستغيب كه فرماندهي آن را شهيد سيرفر به عهده داشتند و سردار ماراني و محمد شجاعي معاون و جانشین فرمانده بودند ، سازماندهي شديم.
عمليات پيروزمند بيت المقدس آغاز شد. همراه نيروها وارد عمل شديم. درگيري شدیدی بود، در حين عمليات چهره نوجواني به نام مسعود مرا مجذوب خود كرده بود.مسعود تير بارچي ماهري بود. انگشتانش ماشه را رها نمي‌كرد تا رگبار گلوله به سمت دشمن خاموش نشود. عمليات موفقيت آميز بود. به سرعت اهداف تعيين شده را تصرف كرديم. دشمن خوار و ذليل شده بود. 
مسعود تيربار را از سنگري به سنگرجلويي منتقل مي‌كرد، ناگهان گلوله دشمن به او اصابت كرد و تير بارش خاموش شد. به سمت او رفتم و او را در آغوش گرفتم. گلوله دشمن در كنار من زمين خورد و سمت راست بدنم را پر از تركش كرد. به شدت زخمي شدم، اما با تمام زخمها،چشمانم به چهره مسعود دوخته شده بود. بچه هاي امداد آمدند و ما  را با هم داخل آمبولانس گذاشتند. مرا به بيمارستان و او را به ستاد معراج بردند. لحظه جدايي از او غم انگيز بود.
پس از درمان اوليه در اهواز به تبريز اعزام شدم و در آنجا تحت درمان قرار گرفتم. زخمهاي تنم بهبود يافت ،ولي زخم  دلم هرگز! سري به خانواده زدم، اما آرام و قرار نداشتم. هنوز كاملاً بهبودي نيافته بودم كه ساكم را بستم و راهي منطقه شدم.
وقتي كه رسيدم سه گردان از لشكر ثارالله آماده مي‌شدند تا در عمليات شركت كنند.مدتي  در پادگان شهيد رجائي اهواز آموزش ديديم و همراه سردار سيد جوادحسيني و خانعلي سيرفر و محمد مشايخي به منطقه اي كه تيپ ثارالله مستقر بود رفتيم. در سازماندهي جديد، بنده به عنوان فرمانده گردان شهيد صدوقي مسئوليت داشتيم، پس از سازماندهي براي اجراي عمليات رمضان در شرق پاسگاه زيد آماده شديم.
اين اولين عمليات برون مرزي نيروهاي ايران بود.حركت به سمت منطقه آغاز شد، به پشت دژي اصلي رسيديم. همگي ساكت و آرام در پشت دژمنتظر بوديم  تا بچه هاي تخريب بتوانند محوري را براي نفوذ آماده كنند.ساعت دو بامداد بود كه خبر دادند معبر باز شد. آرام حركت را آغاز كرديم. نفوذ به پشت دژ آغاز شد.
 فرياد الله اكبر و رگبار گلولة رزمندگان، خواب آشفته سربازان عراقي را آشفته تر كرد. عراقي ها در اين عمليات ابتكار تازه اي به كار برده بودند. وقتي كه نيروها به عمق خاك عراق حركت نمودند با خاكريزهاي مثلثي كه ايجاد كرده بودند ،نيروهاي ما را از چپ و راست مورد هدف قرار دادند. از هر طرف گلوله مي‌باريد. اما رزمندگان اسلام مقاومت آنها را درهم شكستند.
در اين عمليات من مجروح و قطع نخاع شدم. مرا به اهواز منتقل و از آنجا روانۀ بيمارستان سيناي تهران كردند. در آنجا مرا به اتاق عمل بردند. رفتن به اتاق جراحي را يادم هست، اما نفهميدم كي به هوش آمدم . مدتي هم فراموشي كامل گرفته بودم و چيزي را به خاطر نمي آوردم. با همين وضعيت مرا به آسايشگاه جانبازان فرستادند.در آسايشگاه دچارخونريزي داخلي شدم، مجدداً به بيمارستان برگشتم و تحت درمان قرار گرفتم. روز به روز حالم بهتر مي‌شد، اما وقتي با آن روحية فعال، جسم پرتلاشم را روي صندلي چرخدار مي‌ديدم خيلي برايم سخت بود.  
سال1365بود، پس از مدتها زندگي در غربت و بيماري به خانه برگشتم. مدتي را صرف درس و تحصيل كردم و تا مقطع كارشناسي تحصيلاتم را به پايان رساندم. همچنان در حال و هواي آن روزها و تنها زندگي مي‌كنم. بار زحمات من بر دوش خواهران و برادرانم است. تأسفم اين است كه از قافله خوبان سفر كرده جا مانده ام. براي ظهور امام عصروسلامتي مقام معظم رهبری دعا مي كنم.

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده