چوب خدا صدا نداره
این خاطرات به نقل از خواهر شهید حبیبالله ترابی است که تقدیم حضورتان میشود.
خودتان را کوچک کنید تا بزرگ شوید
همسرم تعریف میکرد: «در روستای کلاته، یک حسینیه میساختیم؛ هر آجری را که شاگردها برای حبیبالله میانداختند، اسم خداوند و امام حسین (ع) را بر زبان میآورد.»
اگر شعر هم میخواند یا در مورد امام حسین (ع) بود یا در مورد خدا. همه یادشان است که او همیشه با صدای زیبا و حالتی خوش این شعر را میخواند و همه ما را تحت تاثیر قرار میداد:
«آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو، هر دو جهان را چه کند؟»
حبیبالله یک مطلبی در همان حسینیه نوشت و همه آن را امضا کردند. آن را داخل یک شیشه گذاشت و وسط پاکار حسینیه جاسازی کرد تا چند سال بعد که آن را بیرون میآورند برای دیگران درس باشد. نوشتهاش این بود:
«همیشه صبور، بردبار و با گذشت باشید. اگر کسی بدی کرد، شما بدی نکنید. قطع صله رحم نکنید و به همه احترام بگذارید. خودتان را کوچک کنید تا بزرگ شوید. بزرگبینی نداشته باشید.»
چوب خدا صدا نداره
حبیبالله برای بنّایی به تهران رفتهبود و برادر دیگرم، علی، که بعداً فوت شد، قبل از انقلاب سرباز بود و در دانشگاه افسری درس میخواند. به او ماهانه سه تومان حقوق میدادند. حبیبالله به او گفت: «این پول رو به خونه من نیار. قند و چایی و صابونهایی رو هم که بهت میدن خونه نیار.»
یک روز حبیبالله به مسجد رفت و کفشهایش گم شد. با دمپاییهای مسجد به خانه آمد. کمی ما را ورانداز کرد. علی که متوجه شرایط شدهبود سرش را پایین انداخت.
برادرم رو به على کرد و گفت: «راست بگو تو چی به خونه من آوردی؟»
علی گفت: «هیچی داداش چیزی نیاوردم.» حبیبالله گفت: «از مال دنیا چیزی آوردی؟ قسم بخور چیزی نیاوردی.»
علی گفت: «حالا مگه چیشده؟»
حبیب الله گفت: «کفشی که دیروز خریده بودم امروز گم شد. مال حلال که گم نمیشه. این مال حرامه که گم میشه. خدا چوبش رو این طوری بهم زده.»
علی که سماجت برادر را دید، گفت: «آره یک کیلو قند به من دادهبودن که من اون رو داخل قندهای شما ریختم.»
حبیبالله گفت: «قندها را بردار و ببر و به هر کس میخواهی بده. یادت باشه هیچ وقت اینها رو قاطی مال من نکنی. من شب و روز تو سرما و گرما تلاش میکنم تا نون حلال بدم به زن و بچهام؛ زحمتامو هدر نده.»
تنبیه؛ بزرگترین ضربه به استعداد بچهها
فرزندانش را کتک نمیزد. وقتی به خانه ما میآمد و میدید فرزندانم را میزنم، میگفت: «بزرگترین ضربهای که به استعداد بچهها میزنید همین تنبیههای شماست. اولین دستی که روی فرزندتان بلند میکنید همان و کوچک شدن شخصیت آنها همان.»