چهارشنبه, ۱۱ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۳۵
نوید شاهد - خواهرزاده شهید "رضا میرزاخانی" از خاطره شب عروسی‌اش می‌گوید: «پدر و مادر، مادربزرگ و آقاجان همه خوشحال بودند. دلیل این همه شادی، من بودم و لحظه‌هایی که سنت پیامبر مهربانی‌ها به واسطه من جاری می‌شد. دایی رضا به من قول داده‌بود و یقین داشتم که می‌آید. با هر سختی که بود خودش را به مراسم عروسی من رساند اما...» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، در سه بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقمندان منتشر می‌کند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

در شب عروسی‌، نوید شهادتش را داد


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید رضا میرزاخانی پنجم فروردین ۱۳۳۸ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمود ( فوت ۱۳۵۷) و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و ديپلم گرفت. جهادگر بود. سوم تیر ۱۳۶۲ با سمت قائم مقام ستاد پشتیبانی واحد مهندسی رزمی در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‏رضای زادگاهش قرار دارد. 



در شب عروسی‌، نوید شهادتش را داد

پدر و مادر، مادربزرگ و آقاجان همه خوشحال بودند. روزهای شادی‌بخش در راه بود و من باید از همه بیشتر در این احساس شادی شریک می‌شدم؛ چرا که دلیل این همه شادی، من بودم و لحظه‌هایی که سنت پیامبر مهربانی‌ها به واسطه من جاری می‌شد.

ثمره این جاری شدن فرخنده، لبخندهای زیبا و گرم اعضای فاميل و خانواده به روی یکدیگر بود؛ اما در تمام لحظات شاید من به دنبال ناب‌ترین لحظه بودم و آن هم آمدن دایی رضا بود. به من قول داده‌بود و یقین داشتم که می‌آید.

در آخرین دیدارمان از همان تهدیدهایی که از جنس دلتنگی بود و شوق حضورش، اشتیاقم را برای بودن او در این لحظات شاد بازگو کرده‌بودم؛ نه یک بار که چندین مرتبه.

دایی رضا با هر سختی که بود خودش را به مراسم عروسی من رساند و شادی من و اهل خانه مضاعف شد. دایی رضا رو به من کرد و گفت: «آمدم تو رو ببینم و شیرینی عروسی‌ات رو بخورم و برم تا ابد بخوابم!»

در آن هیاهوی شادی و بزم نخواستم حرف او را باور کنم؛ اما دایی رضا هر روز بیشتر از روز قبل خود را مهیای دیدار می‌کرد و من همچنان خواب زده‌ای بیش نبودم.

دایی رضا خداحافظی کرد و رفت. دو هفته بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند.

(به نقل از خواهرزاده شهید)


برق شادی در چشمانش موج می‌زد

اسفند شصت رو به پایان بود و فتح‌المبین نصیبمان شده‌بود. روزهای نفس‌گیر مبارزه و عملیات تمام شده؛ بچه‌های جهاد با لودرها و بلدوزرهایشان هم پای بسیجی‌ها و ارتش بر دشمن تاخته‌بودند. رقابیه و خاکریزهایش شاهدان عینی این تاخت و تازهای جسورانه جهادگران بود. به همین خاطر چندین دستگاه لودر و بلدوزرمان را از دست داده بودیم. مثل روزهای دیگر اولین کسی که به آفتاب خاکریزها سلام می‌گفت رضا بود.

پشت رضا به سمت خاکریز می‌رفتم که ناگهان فریاد زد. خیلی سریع خودم را به او رساندم. گفت: «نگاه کن اونجا یه بلدوزر D6

گفتم: «خوب D6 باشه که چی؟»

رضا گفت: «می‌ریم می‌آریمش!»

گفتم: «چطوری؟ دشمن چهارچشمی مواظبه! گذر از خاکریز یعنی خواندن شهادتين!»

رضا تصمیمش را گرفته بود. «نمی‌شود و نمی‌رویم» برای او معنا نداشت.

نگاهش در امتداد خاکریز می‌دوید و به حرف‌ها‌ی من گوش نمی‌داد. به شکاف خاکریز اشاره کرد و حرکت کردیم! از خاکریز رد شدیم. زیر لب مدام آیه «وجعلنا...» می‌خواندیم.

نیم ساعت سینه خیز رفتیم. بالاخره به بلدوزر رسیدیم. کارمان را شروع کردیم. باکش ترکش خورده‌بود و باطری و روغن هم نداشت. وقتی بررسی مان تمام شد، دوباره به سمت خاکریز شروع به سینه‌خیز کردیم. رگبار دشمن شروع شد. شیاری جلوتر از ما قرار داشت. غلت زنان خودمان را داخل شیار انداختیم و از تیررس دشمن نجات دادیم. هر طور بود خودمان را به خاکریز رساندیم.

تا غروب صبر کردیم. باطری، روغن و قدری هم گازوئیل تهیه کرده گذاشتیم عقب تویوتا، باید می‌رفتیم؛ اما رضا گفت: «باز هم باید صبرکنیم. خودمان که هیچ، بلدوزر هم از دست می‌ره!»

هوا که کاملا تاریک شد چراغ خاموش جلو رفتیم. رضا خیلی سریع پرید پایین و بلدوزر را با کمک هم درست کردیم.

رفت پشت دستگاه نشست و با بسم‌الله سوییچ را چرخاند.

با چند صدایی که در گلوی خاک گرفته بلدوزر گیر کرده‌بود روشن شد. رضا گذاشت روی دنده سه و سمت خاکریز خودمان رهایش کرد.

بعد خودمان با تويوتا حرکت کردیم. چند متر که آمدیم طاقت نیاورد پرید پایین و رفت پشت دستگاه نشست.

وقتی به منطقه خودمان رسیدیم برق شادی در چشمانش موج می‌زد و تمام وجودش سرشار از شادی شد. مرتباً زیر لب شکر خدا را به جا می‌آورد و بی‌اختیار هی می‌گفت: «الحمدلله!»

نماز شکرش را هم در پشت همان خاکریزها کنار همان خاک‌هایی که با دل خاکی رضا مأنوس بودند به جا آورد.

(به نقل از همرزم شهید، سید محمد تقوی)


فرمانده بود اما به او امر و نهی می‌کردنـد

سال شصت و یک در عملیات فتح‌المبین مسئولیت مهندسی رزمی را پذیرفت.

در جبهه، سـنگر مـسئولین جـدا بـود ولـی رضـا از بچـه‌هـا جـدا نمـی‌شـد.

می‌گفتیم : «مگه تو قائم مقام نیستی؟ برو توي سنگر خودت«.

گفت: «قائم مقام چیه؟ همه اومدیم از کشور و دینمون دفاع کنیم«.

کنار ما می‌خوابید و با ما غذا می‌خورد. کسی متوجه نمی‌شد چه کـسی مسئول است. بعضی از بچه‌ها که تازه آمده بودند، به او امر و نهی 

می‌کردنـد و او بدون هیچ اعتراضی به حرفشان گوش می‌داد. بعداً که می‌فهمیدند قائم مقـام مهندسی رزمی جهاد است، خود را جمع و جور 

می‌کردند.

(به نقل از همرزم شهید، سیدمحمد تقوي)


هدیه‌ای که پسرم را غمگین کرد؛ خاطراتی از شهید رضا میرزاخانی


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده