يکشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۰۷
نوید شاهد - «ابوالفضل از روی کنجکاوی به سنگر اجتماعی عراقی‌ها نزدیک و هر چه با اشاره خواستم که برگردد اعتنا نکرد. چند لحظه با سکوت کامل زمین‌گیر شدیم. یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. نگهبان هم چند متر آن طرف‌تر مشغول نگهبانی بود. هر لحظه خوف این را داشتیم که نکند با رفتن به داخل سنگر لو برویم. چند لحظه بعد آمد و اشاره کرد حرکت کنیم...» آنچه خواندید به نقل از همرزم شهید "ابوالفضل هاشمی" است که شجاعت و شهامت این شهید گرانقدر را بیان می‌کند. نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می‌کند.

ل


به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید ابوالفضل هاشمی بیست و یکم دی ۱۳۴۵ در شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش اقدس نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و سوم خرداد ۱۳۶۶ در مریوان بر اثر اصابت سهوی گلوله به شهادت رسید. پیکرش را در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.


غنیمتی که از سنگر عراقی‌ها آورد

گاهی توی سنگر از حمله، اسیری و درگیری با عراقی‌ها حرف پیش می‌آمد. دم از مقاومت و نترسی می‌زد. باورم نمی‌شد که اینقدر دل و جرأت داشته باشد تا اینکه یک شب با هم و با فرماندهی به گشت و شناسایی خط رفتیم. ضمن رعایت اصول حفاظتی و امنیتی به سنگرهای دشمن رسیدیم.

ابوالفضل از روی کنجکاوی به سنگر اجتماعی عراقی‌ها نزدیک و هر چه با اشاره خواستم که برگردد اعتنا نکرد. چند لحظه با سکوت کامل زمین‌گیر شدیم. یکی دو ساعت از نیمه شب گذشته بود. نگهبان هم چند متر آن طرف‌تر مشغول نگهبانی بود. شاید فکر می‌کرد از نیروهای خودشان است. عکس العملی نشان نداد. هر لحظه خوف این را داشتیم که نکند با رفتن به داخل سنگر لو برویم.

 چند لحظه بعد آمد و اشاره کرد حرکت کنیم. فرمانده او را می پایید. دو چشم داشتیم و دو چشم هم قرض گرفته بودیم و اطراف سنگر عراقی را می‌پاییدیم. وضعیت خط عراقی‌ها را شناسایی و به عقب برگشتیم. فرصتی پیدا کردیم تا نفس تازه کنیم. ابوالفضل رادیویی را از زیر بلوزش درآورد و گفت: «عراقی‌ها توی سنگر خواب بودند و این رادیو هم بالای سر عراقی‌ها بود.»

(به نقل از همرزم شهید، مجید حیدری پور)


خدمت سربازی در مریوان سال ۶۵

گفتم: «این چه قیافهای است که درست کردی؟ چند ماهه حمام نرفتی؟ گفت: «حمام کجا بود؟ ما آنجا آب برای خوردن نداریم. برف رو توی کتری آب می‌کنیم چای و غذا درست می‌کنیم و ظرف‌ها را می‌شوییم.»

«به نقل از خواهر شهید»


ایشون هم از همون نسله

بعد از این که امام به ایران آمد و رفت قم، من ابوالفضل را برداشتم و رفتیم به دیدنش. همین که چشمم به آقا افتاد اشکم سرازیر شد. پرسید: «مامان! چرا گریه می کنی؟ من دارم از خوشحالی پر در میارم. تا حالا هیچ کس رو ندیدم که اینقدر نورانی باشه.»

توی راه دوباره شروع کرد به گفتن احساسش: «تا زنده‌ام مرید او خواهم بود، امام که اینطوره، پس پیغمبر چطور بود؟ ایشون هم از همون نسله.»

(به نقل از مادر شهید)



منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشرزمزم هدایت


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده