نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می‌خندید" می‌گوید: ظهر بود و مشتری خوبی داشتیم. ردیف اوّل که تمام شد، متوجّه شدیم که باقلواهای ردیف دوّم کم شده‌اند. بعضی‌ها ناخنک خورده و بقیّه هم توخالی بودند. یکی تونل زده و یک در میان همه را خورده بود. با تعجّب گفتم: «یعنی کار حمیده؟» مصطفی سری تکان داد .

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

شهید "حمید احدی" فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.


در برش چهارم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

با مصطفی داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم. هنوز چند قدمی تا مغازه مانده بودیم که حمید با دیدن ما بلند شد و فرار کرد. سینی باقلوا و کارتن خوراکی‌ها جلوی در بود و آقا کریم داخل مغازه برای مشتری‌اش توی گالن نفت می‌ریخت. سلام دادیم و کوله‌پشتی‌مان را پشت میز گذاشتیم.

چند روزی می‌شد که جلوی مغازه، کنار کارتن خوراکی‌ها باقلوا هم می‌فروختیم. با این که دنگ و فنگش زیاد بود، امّا مشتری خوبی داشت. یک چهارپایه‌ی دیگر آوردم و کنار مصطفی نشستم. قرار شده بود طرف صبح حمید آن‌جا باشد و بعد از مدرسه ما دو نفر.

از دور خانواده‌ای را دیدم که چند تا بچّه‌ی ریز و درشت کنارشان بود. صدایم را بالا بردم و داد زدم: «باقلوا! بدو بیا باقلوای خوش‌مزه داریم.»

بعد از من، نوبت مصطفی بود. او آرام‌تر گفت: «آب نبات و آدامس خوش‌طعم!»

ظهر بود و مشتری خوبی داشتیم. ردیف اوّل که تمام شد، متوجّه شدیم که باقلواهای ردیف دوّم کم شده‌اند. بعضی‌ها ناخنک خورده و بقیّه هم توخالی بودند. یکی تونل زده و یک در میان همه را خورده بود. با تعجّب گفتم: «یعنی کار حمیده؟»

مصطفی سری تکان داد

- پس چی؟ ندیدی همین که ما رو دید فرار کرد. پسره‌ی شکمو.

بلند شدیم و رفتیم تا حسابش را برسیم. وقتی به خانه رسیدیم، هرچه صدایش زدیم جواب نداد. کفش‌هایش جلوی در اتاق ننه بود. گیتی گفت: «از ترسش رفته و آن‌جا پنهان شده.»

همین که رفتیم داخل. دوید و پشت ننه قایم شد. ننه داشت نماز می‌خواند. از دستش عصبانی بودیم. پرسیدم: «چرا مثل بچّه‌ی آدم از یه طرف برنداشتی و همه رو خراب کردی؟»

نگاهم کرد و لب‌هایش را جویید.

- خب! می‌خواستم شما نفهمید.

مصطفی گفت: «آی بُغازچیل!»

همین که یک قدم جلوتر گذاشت، حمید زد زیر گریه.

- من بُغازچیل نیستم!

ننه سلام نمازش را داد و پادرمیانی کرد.

- چه خبرتونه! حالا این دفعه رو ببخشیدش، حمیدم قول می‌ده دیگه از این کارا نکنه!

گفتم: «دیگه اصلاً نمی‌ذاریمش بشینه اون‌جا!»

با شنیدن این حرف، صدایش را بالا برد و انگار که یک کتک مفصل خورده باشد، زارزار گریه کرد. بدهکار هم شدیم!


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده