پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۵۹
همسر شهید"محمد اردکانی زاده" نقل می کند: «محمدگفت: این یکی پسره. خدا خواسته درِ رحمت رو ببنده و در برکتش را به رویمان باز کنه. پرسیدم:چطور؟ مگه علم غیب داری. مامایی هم سرت میشه؟ گفت: دیشب خواب دیدم که جایی هستم تاریک و پر از ظلمات. حتی جلوی پایم را هم نمی توانستم ببینم. یک مرتبه یک نوری ظاهر شد و همه اون فضا رو روشن کرد. در اون روشنایی یک آقایی با لباس سبز ظاهر شد و ...» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.

ب

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد اردكانی ‌زاده دوم شهريور 1338 در روستاي زرگرآباد از توابع شهرستان دامغان به دنيا آمد. پدرش عباس و مادرش عذرا نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. ازدواج كرد و صاحب يك پسر و دو دختر شد. پاسدار بود. بيستم فروردین 1365 در جاده خندق عراق بر اثر اصابت ترکش به فک، سینه، دست و پا، مصدوم شد. دهم اردیبهشت 1365 دربيمارستان طالقاني تهران بر اثر عوارض ناشی از آن به شهادت رسيد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‏رضاي شهرستان زادگاهش واقع است.

این خاطرات به نقل از همسر شهید "محمد اردکانی زاده" است که تقدیم حضورتان می شود.


هدیه ای از امام

بچه سوم رو که حامله بودم، او جبهه بود. مرخصی آمده بود. گفت: «شاید موقع زایمان این بچه هم، مثل مرضیه نباشم. اگر موقعیت مناسب بود میام. بهت بگم این یکی پسره. خدا خواسته درِ رحمت رو ببنده و در برکتش را به رویمان باز کنه».

پرسیدم:«چطور؟ مگه علم غیب داری. مامایی هم سرت میشه؟»

گفت:« دیشب خواب دیدم که جایی هستم تاریک و ظلمات. حتی جلوی پایم را هم نمی توانستم ببینم. یک مرتبه یک نوری ظاهر شد و همه اون فضا رو روشن کرد. در اون روشنایی یک آقایی با لباس سبز ظاهر شد و یک بچه ای را به طرف من پرتاب کرد و گفت: «محمد آقا! مهدی رو بگیر.»

بچه مثل یک قرص ماه بود. سفارش کرد کخ او را زمین نگذار. چند لحظه ای او را در بغل داشتم و به زیبایی اش خیره شده بودم. خواستم به زمین بخوابونم که اون آقا از جلوی من غایب شد.


هر موقع کار داشتی به خودم بگو

برای دیدن دایی همسرم بچه ها رو برداشتم و رفتم تهران. دایی، بچه ها را برای گردش به پارک برد و ما در خانه ماندیم. خیلی از شب گذشته بود که برگشتند. شام خوردیم و خوابیدیم. نیمه های شب گوش درد من شروع شد.

البته قبلاً هم گاهی درد می گرفت. این بار خیلی شدید بود. به خودم می پیچیدم. هم خدا را صدا می زدم که کمکم کند و هم گریه می کردم و پیش خودم می گفتم:« اگه شوهرم بود من رو به بیمارستان می برد.»

روم نمی شد که زندایی رو صدا کنم. بالاخره با درد کنار آمدم تا نزدیکی های صبح خوابم برد. محمد من را صدا زد و پرسید:« چِته گریه می کنی؟ مگه نگفتم هر موقع کار داشتی به خودم بگو.»

دستی به گوشم کشید. به نظرم آمد که مثل همیشه توی خانه خودمان هستیم و فکر نمی کردم که شهید شده. گفتم:« نخواستم مزاحم بشم. این گوش درد برام عادیه. نمی دونم چرا امشب دردش بیشتر شده.»

وقتی بلند شدم دیگر هیچ احساس درد نداشتم.


منبع:کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر فاتحان-قائمیه

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده