محمدرضا در دو حالت گریه می کرد، یکی وقتی روضه سیدالشهدا خوانده می شد و دیگر وقتی پدر او را دعوا می کرد، دلش برای پدرش می سوخت که باید با یک دست زندگی را اداره کند... شما را به خواندن زندگی نامه «شهید محمدرضا معینیان» از شهدای بهمن ماه سال 61 دعوت می کنیم.

قربانی برای تولد

بیستم شهریور 1345 در گرمسار در خانه حسین معینیان قرار بود فرزندی متولد شود. مادر سه روز بود که درد می کشید. احتمال می دادند که مادر و فرزند هر دو از دست بروند. بالاخره یکی از بستگان گفت: قربانی کنید. پدر گوسفندی خرید. گوسفند را که سر بریدند و خون قربانی جاری شد، صدای گریه محمدرضا که به دنیا آمده بود هم شنیده شد. شهید محمدرضا معینیان بچه سوم  یک خانواده ده نفره بود.

کودکی که کمک حال پدر بود

پدرش در کشاورزی ورشکست شد. قرار شد با دستگاه پنبه پاک کنی کار کند. اتفاق ناگواری افتاد و دست راست پدر از ساعد زیر دستگاه رفت. پدر بعد از مرخصی از بیمارستان، دیگر توان کار کردن با آن دستگاه را نداشت. بنا شد که میوه فروشی کند. محمدرضا و برادرش مغازه را اداره می کردند. برادر بزرگتر پشت ترازو می ایستاد و محمدرضا در جابه جا کردن جعبه های میوه کمک می کرد. یک بچه نه ساله که نمی توانست جعبه های میوه را جا به جا کند. تعدادی چوب بریده بود و آنها را روی زمین قرار می داد و جعبه ها را روی آنها می کشید. پدر مقید بود که نمازهایش را در مسجد بخواند. وقت نماز که می شد، یکی از برادرها در مغازه می ماند و دیگری به مسجد می رفت. گاهی محمدرضا مکبر بود گاهی هم برادرش.

خوش زبان و شوخ

خوش زبان و شوخ بود.فامیل ها خیلی دوست داشتند که وقتی به منزل ما می آیند محمدرضا در منزل باشد. وقتی از بیرون می آمد، بچه ها شروع می کردند به کوک کردن او برای این که بخندند. شام که می خوردند با شیرین کاری هایش خستگی پدر و مادر را برطرف می کرد. عاشق فوتبال بود. وقتی بچه ها می خواستند بازی کنند، شرط می کردند که محمدرضا دریبل نکند.

دلیل گریه های محمدرضا

دو وقت محمدرضا گریه می کرد: یکی وقتی روضه سیدالشهدا خوانده می شد و یکی وقتی پدر او را دعوا می کرد. دلش برای پدرش می سوخت که باید با یک دست زندگی را اداره کند. اگر قصوری می کرد و سبب رنجش پدر می شد احساس شرمندگی شدید می کرد.

تلاش برای رفتن به جبهه

کمتر از شانزده سال داشت که خواست به جبهه برود. حدود یک ماه آموزش امدادگری دید، تا به عنوان امدادگر اعزام شود. مادر راضی نمی شد. برادر بزرگتر در جبهه بود. تاب نمی آورد که دو فرزندش در یک زمان در جبهه باشند. برای رفتن به جبهه نیاز به رضایت پدر هم بود. محمدرضا که احتمال می داد پدر مخالفت کند، خود از جانب پدر رضایت نامه را نوشت و به بسیج ارائه کرد. وقت اعزام رسید و پدر مخالفتی نکرد. گویا پذیرفته بود که با یک دست کار کند، اما از کمک به جبهه کم نگذارد. وقتی محمدرضا به صف رزمندگان پیوست، مادر از پشت سر خود را به او رساند، در آغوشش گرفت و خداحافظی کردند.

مجروحیت

بعد از مدتی از ناحیه دست با ترکش نارنجک مجروح شد. دو تا از انگشت هایش تقریباً از بند اول قطع شد. بعد از مجروحیتش مادرش باز هم بی تابی می کرد و از پدر می خواست که مانع رفتنش بشود. آن موقع همه برادرها به جبهه می رفتند. پدر در جواب می گفت: اینها امانت هایی هستند که خداوند به من داده، من کسی نیستم که به آنها بگویم به جبهه نروند.

سوره والعصر را زیاد بخوانید

نامه زیاد می داد و همیشه سفارش می کرد: سوره والعصر را زیاد بخوانید. امام را دعا کنید.

شهادت

بیستم بهمن ماه سال 1361 در عملیات والفجر مقدماتی، قبل از اینکه تیر مستقیم دوشکا از روبرو به گردن او اصابت کند و پشت سرش را کاملاً بشکافد، پایش با چند تیر زخمی شده بود. خودش که وارد بود و ابزار کار را هم داشت، زخم های پایش را پانسمان کرد، ولی پس از اصابت تیر به شهادت رسید. بدون غسل و کفن با همان لباس رزم او را در گلزار شهدای گرمسار دفن کردند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده