روایت خانم "نصرتی" از همسر شهیدش "محمد طالبیان"/قسمت پنجم
دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸ ساعت ۰۷:۴۸
ساعتی بعد از رفتن مأمورهای ساواک، وقتی به خانه برگشتیم، از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست. همه جا را زیر و رو کرده بودند؛ حتی خاک باغچه را با بیل بهم زده بودند. توی یخچال و کمدها و رخت خواب ها همه را گشته بودند، اما خوشبختانه چیزی گیرشان نیامده بود.

نوید شاهد همدان: یک شب برادر شوهرم شتابان به خانه مان آمد و گفت: عجله کن، زود بچه ها را بردار و ببر خانه ما. گفتم: چه خبر شده؟ توی بیمارستان برای حاجی اتفاقی افتاده؟! گفت: نه، جای حاجی امن است، ولی دیشب گروه ابوذر را دستگیر کرده اند. من مطمئن ام برای جمع آوری مدارک به این جا می آیند پس بهتر است شما اینجا نباشید. عجله کنید. من این جا می مانم، شما بروید.

سریع بچه ها را جمع کردم و رفتیم خانه برادر شوهرم که دیوار به دیوار خانه خودمان بود. هنوز لحظاتی از رفتن مان نگذشته بود که سر و صدای کوبیده شدن در و هجوم مأمورها به خانه بلند شد. از پشت دیوار میشنیدیم که برادر شوهرم را بازجویی می کردند و می گفتند: زن و بچه محمد طالبیان کجا هستند؟ برادر شوهرم در مقابلشان مقاومت می کرد و می گفت: با زن و بچه اش چه کار دارید؟! می خواهید خانه را بگردید، خب بگردید.

ساعتی بعد از رفتن مأمورهای ساواک، وقتی به خانه برگشتیم، از همان توی حیاط متوجه شدیم هیچ چیز سر جایش نیست. همه جا را زیر و رو کرده بودند؛ حتی خاک باغچه را با بیل بهم زده بودند. توی یخچال و کمدها و رخت خواب ها همه را گشته بودند، اما خوشبختانه چیزی گیرشان نیامده بود. بعدها وقتی حاجی به خانه آمد، از زیر خاک های باغچه پلاستیک بزرگی را بیرون کشید. وقتی بازش کرد، دیدیم کتاب هایش را آن زیر پنهان کرده بود! تازه فهمیدیم که آن شب چه خطر بزرگی از سرمان رد شده بود.

هنوز هم آن کتاب ها را نگه داشته ام؛ هر چند گوشه هایشان بر اثر نم و رطوبت زرد شده است. هر وقت نگاه شان می کنم، به یاد حاجی می افتم که با چه عشق و علاقه ای کتاب های شریعتی، مطهری و امام خمینی را می خواند.

برگرفته از کتاب آقای معلم، زندگینامه و خاطرات معلم شهید محمد طالبیان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده