اينجانب قنبر حمزه ‏وى، در بهمن ماه سال 1334 در روستاى گوارشك متولد شدم. در پنج سالگى به مكتب قرآن و از هفت تا چهارده سالگى به مدرسه رفتم، همچنين در اين مدّت به كار كشاورزى مشغول بودم كه كمكى باشد به خانواده ‏ام.
زندگینامه شهید قنبر حمزه وی گوارشکی


نویدشاهد: اينجانب قنبر حمزه ‏وى، در بهمن ماه سال 1334 در روستاى گوارشك متولد شدم. در پنج سالگى به مكتب قرآن و از هفت تا چهارده سالگى به مدرسه رفتم، همچنين در اين مدّت به كار كشاورزى مشغول بودم كه كمكى باشد به خانواده ‏ام. چون پاى پدرم [على ‏اكبر] سياتيك داشت و به كمك من احتياج بود كه كار كنم تا امور زندگى اداره شود.

در هجده سالگى ازدواج كردم. در نوزده سالگى به خدمت سربازى اعزام شدم و در سال 1355 خدمت سربازى را به پايان بردم. در مشهد به كار سنگ ‏كارى مشغول شدم و مدّت دو سال طول كشيد تا به اين كار مهارت يافتم و براى خودم كار كردم. اين كار را به مدت دو سال ادامه دادم تا اينكه انقلاب، در سال 1357 به پيروزى رسيد. از ابتداى پيروزى انقلاب به گشت شبانه مى‏ رفتم. پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، به فرموده امام امّت - خمينى بت ‏شكن و اميد محرومين جهان - عضو سپاه و به پاسدارى از اسلام مشغول شدم. در جنگ گنبد شركت كردم كه با پيروزى برگشتم و پس از آن به جنگ با مزدوران امريكا در كردستان اعزام شدم كه مدّت سه ماه به طول انجاميد.

پس از بازگشت، در واحد عمليّات سپاه به خدمت مشغول شدم و با شروع جنگ ايران و عراق به جبهه اهواز اعزام شدم كه پس از سازماندهى به عنوان آر پى‏ جى ‏زن به خطّ مقدم عزيمت كردم و در اين حال شبها براى جلوگيرى از نفوذ دشمن تا حدّ امكان به دشمن نزديك مى شديم و تمام حركتهاى آنها را زير نظر داشتيم. در يك درگيرى با مزدوران صدّام، تعداد بيست و پنج نفر از مزدوران را به هلاكت رسانديم، كه يكى از برادران به شهادت رسيد.

مدّت بيست شب به كمين دشمن رفتيم. پس از آن به دستور فرمانده، شبها به مين ‏گذارى در سر راه دشمن اعزام مى‏ شديم. از سرشب كه هوا تاريك مى ‏شد، تا سپيده صبح مشغول مين گذارى بوديم كه در مدّت 10 شب، در حدود پنج هزار مين ضدّ تانك در سر راه دشمن كارگذاشتيم؛ پس از آن آب اطراف ما را فراگرفت كه وجود ما ديگر در آن جبهه لازم نبود. پس به جبهه ‏اللّه اكبر رفتيم كه بنده جزء گروه شناسايى انتخاب شدم. شبها با كوله ‏بارى از مهمّات و غذايى اندك و با يك قمقمه آب، به نزديك دشمن مى‏ رفتم كه دشمن را بدون دوربين، به طور كامل مى ‏ديديم و در شب براى ديده ‏بانى سنگر مى ‏كنديم و خاك آن را مثل بذرى كه برزمين مى ‏پاشند، مى پاشيديم و با بوته‏ هايى كه آنجا بود، استتار كامل مى كرديم كه در روز براى دشمن قابل ديد نبود. در اين هواى گرم اهواز، در مدّت بيست و چهار ساعت با يك قمقمه آب به خاطر اسلام سر مى ‏كرديم و چه قدر مشكل ولى لذّت بخش بود كه با گراى دقيقى كه به توپخانه و خمپاره ‏اندازها مى ‏داديم، منتظر آتش گرفتن تانكها و انبار مهمّات دشمن مى‏ مانديم.

و اين معجزات را - اصابت بسيار دقيق گلوله ‏هاى ما به نيروهاى دشمن - هرگز فراموش نخواهم كرد. در آن هواى گرم و بى ‏آبى از ريشه گياهان، به جاى آب استفاده مى‏ كرديم. ولى با اين سختيها، باز هم چه قدر جبهه اسلام لذّت ‏بخش است كه هرگز فراموش نخواهم كرد.

يادم نمى‏ رود روز عيد را كه هداياى ملّت مبارز و مسلمان ميهنمان كه به جبهه فرستاده بودند، به دست بنده رسيد كه هديه بنده، مقدار دو يا سه سير پسته بود و نامه‏ اى هم توى پاكت بود؛ نامه را براى دوستانم با چشم گريان - گريه‏ اى كه از شوق بود - اين گونه خواندم: «سلام رزمنده عزيزم - برادر پاسدار يا برادر ارتشى ‏ام - اميدوارم اين هديه ناقابل من مورد توجّه شما و عنايت شما قرار بگيرد. برادر رزمنده ‏ام، من پيرزنى هستم كه پول اين پسته را مدّت چند وقت است كه پس ‏انداز كرده‏ ام، اين را خدمت شما مى ‏فرستم، شايد اين هديه من موجب حمايت سربازان اسلام باشد. اميدوارم كه جواب نامه مرا كه توسط فرزندم نوشته شده است، از كربلاى حسين(ع) بفرستيد.» و مدّت سه ماه در جبهه اهواز بودم، سپس به شهر برگشتم و در واحد عمليّات سپاه مشغول شدم. پس از يك ماه خدمت، به شهر سقّز براى از بين بردن منافقين و مزدوران امريكا، حزب دمكرات و كومله و ديگر گروهكها رفتم. مدّت ده روز در آنجا بودم كه خبر انفجار حزب جمهورى اسلامى را از اخبار شنيدم؛ باشنيدن خبر شهادت آقاى دكتر بهشتى و هفتاد و دو تن ديگر از ياران امام(ره) بسيار ناراحت شدم، ولى باز گفتم كه ديگر جان من چه ارزشى دارد در برابر اين عزيزان و بيش از پيش عاشق شهادت شدم. مدّت سه ماه در مأموريت گفته شده بودم. در شب كمين مى‏ رفتم و چند درگيرى داشتم. و چند درگيرى در سه راهى بوكان - سقّز با گروهكها كه سرپرستى افرادى كه در «تپّه سراه» مستقر بودند بر عهده من بود. در اين مدّت چند درگيرى داشتيم كه حدود پنجاه مزدور امريكايى كشته شدند، ولى خوشبختانه در اين درگيريها، هيچ گونه آسيبى به ما نرسيد. مدّت سه ماه دراين مأموريّت بودم، ولى باز هم شهادت نصيب من نشد، به مشهد مراجعه كردم و حالا مشغول خدمت مى‏ باشم. (تاريخ 1360/10/6)

در 4 فروردين 1361 در جبهه نبرد حق عليه باطل هستم، اگر برگشتم كه دنباله خاطرات را می ‏نويسم و اگر شهيد شدم، خاطرات سربازان اسلام را خواهند نوشت.

در 7 فروردين 1361 به اهواز رسيديم و پس از چند روز به بستان اعزام شديم و تا دو روز در آنجا بوديم. در 18 فروردين 1361 به تنگه چزّابه اعزام شديم كه آتش دشمن خيلى زياد و شديد بود. در حالى كه به لطف خدا با اين همه آتش، پس از گذشت مدّت نُه روز ما كمترين شهيد و مجروح را داشتيم. سپس در شب 26 فروردين 1361 در ساعت چهار صبح آتش دشمن به طور كامل قطع شد و بنده - كه فرمانده دسته بودم - افراد دسته را آماده باش دادم و در سنگرها مستقر شدند و منتظر دشمن مانديم، صبح متوجه شديم كه دشمن از آنجا فرار كرده است.

رفتيم جلو و جنازه ‏هاى پوسيده عراقى‏ ها را ديديم؛ اينها ناكامان عمليّات 18 بهمن سال 1360 بودند كه مى ‏خواستند، دوباره بستان را بگيرند و رزمندگان اسلام به آنها و اربابانشان درس خوبى داده بودند. در حدود دو هزار جنازه عراقى در منطقه ديده مى ‏شد. اين بود جزاى آنهايى كه به حريم مقدس جمهورى اسلامى تجاوز مى ‏كنند. در 28 فروردين 1361 به جبهه هويزه رفتيم كه در شب جمعه 10 ارديبهشت 1361، حمله با رمز «يا على ابن ابى طالب(ع)» آغاز شد. ما در آن شب در خطّ مقدّم به عنوان پشتيبان بوديم. حمله مرحله اوّل بيت ‏المقدس، با موفقيّت تمام شد. سپس ما را به جاده اهواز - خرمشهر بردند تا براى مرحله دوم عمليّات آماده شويم. عمليّات در شب جمعه، 17 ارديبهشت 1361 انجام شد كه پس از رسيدن به هدفهاى معلوم، در ساعت نُه صبح روز جمعه، 17 ارديبهشت 1361 از ناحيه ران و ساق پا مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفتم كه بلافاصله پس از جلوگيرى از خون ‏ريزى و بستن محل زخم به پشت جبهه انتقال يافتم و با پانسمان موقّت، با هيلكوپتر به اهواز و بعد از عكس ‏بردارى به تهران اعزام شدم.

سه روز در تهران بسترى بودم. با اصرار خودم، دكتر مرا مرخصّ كرد و حالا در مشهد هستم و زخم پايم بحمداللّه رو به بهبود است، تا كه ان‏ شاء اللّه پس از خوب شدن به جبهه اعزام شوم. در 8 تير 1361 به جبهه نبرد حقّ عليه باطل عازم هستم، اگر برگشتم كه دنباله خاطرات را خواهم نوشت و اگر برنگشتم تاريخ خاطرات رزمندگان اسلام را خواهد نوشت.

در 10 تير 1361 به اهواز رسيديم و پس از سازماندهى، بنده به عنوان معاون فرمانده گروهان انتخاب شدم. به جبهه شلمچه در مجاورت پاسگاه «كود سوارى» عراق حالت تدافعى داشتيم و پس از چند روز، در ساعت يك شب 2 مرداد 1361 براى حمله، آماده باش صادر شد كه گروهان ما به عنوان اوّلين گروهان خط شكن تعيين شد و در ساعت 9/30 دقيقه شب، به خاكريزهاى دشمن رسيديم، پس از گذشتن از ميدانهاى وسيع مين و خاكريزهاى احتياط دشمن - كه به درگيرى و نابودشدن دشمن انجاميد - به خاكريز اصلى دشمن تا حدود يك‏ صد مترى نزديك شديم، در آنجا - كه يك كانال آب به عرض ده متر وجود داشت - مستقر شديم، دو دسته از گروهان ما از ما عقب مانده بودند و يك دسته با فرمانده گروهان كه از كانال آب گذشته بودند، شهيد و مجروح شدند؛ ما از گردان كمك خواستيم كه گروهان 3 به كمك ما بيايد تا كه خطّ اصلى دشمن را بشكنيم. فرمانده گروهان 3 به من گفت: «تو به عنوان راه ‏نما، در جلوى گروهان حركت كن تا كه ما پشت سرتو بياييم» من اين پيشنهاد را قبول كردم و تصميم گرفتم از كانال آب كه در فاصله هشتاد الى صد مترى خاكريز اصلى دشمن بود، عبور كنم. تيربارهايشان در آنجا استقرار داشت و آتش آن قدر شديد بود كه گذشتن از پشت خاكريز كانال آب، احتمال شهادت صد درصد را داشت، چون دشمن مى‏ دانست فقط از بريدگى كانال آب - كه به عرض ده مترى بود - امكان عبور است. دشمن پيوسته آتش مى‏ ريخت. با اين حال با بردن نام مبارك آقا امام زمان(عج) و كمك خواستن از آقا، خودم را به خاكريز دشمن رساندم. پس از رسيدن به خاكريز، پشت سرم را نگاه كردم و متوجّه شدم هيچ كس پشت سر من نيست و نيروها نيامده بودند. با خود گفتم: «اگر برگردم، امكان دارد در حال برگشتن شهيد بشوم.» پس من كه تا به اينجا به دشمن نزديك شده بودم و سنگرتيربار دشمن را كه در مقابل من بود شناسايى كرده بودم، يك نارنجك از توى جيب نارنجكم برداشتم و ضامن آن را كشيدم و از سمت راست سنگر تيربار، به حالت سينه خيز جلو رفتم.

لحظه ‏هاى حسّاس زندگى در حال گذشتن بود - تا فاصله يك مترى به سنگر تيربار كه نزديك شدم، بلند شدم و پاى راستم را جلو گذاشتم كه نارنجك را توى سنگر بيندازم، تير به ناحيه ران پاى راست من اصابت كرد و افتادم. در حالى كه ضامن نارنجك را كشيده بودم، هرچه تلاش كردم كه از حالتى كه به شانه راست توى خطّ رابط افتاده بودم بلند بشوم، نتوانستم؛ سپس با خودم گفتم: «نارنجك را جايى بيندازم كه لااقل توى دستم منفجر نشود.» خون زيادى از من مى ‏آمد و در همان حال نگاه مى ‏كردم كه تاريكى را ديدم كه جلو چشم است، متوجّه شدم كه سنگر است، نارنجك را توى آن انداختم و پس از منفجر شدن سنگر متوجّه شدم كه سنگر مهمّات بوده است. موشك آر پى‏ جى و خرجهاى آنها كه بهشان بسته بود آتش گرفت. حالا در اين دل شب، در فاصله يك مترى دشمن قرار داشتم و خون به شدّت از پايم مى ‏ريخت. تير بار دشمن بر روى سرم تيراندازى مى ‏كرد و انبار مهمّات دشمن مى ‏سوخت و هيچ كس از نيروهاى ما نبود كه مرا كمك كند؛ آيا از چه كسى بايد كمك خواست؟ به ياد اين افتادم كه آخر ما به خاطر چه چيزى مى ‏جنگيم؟ مگر غير از اين است كه به خاطر حفظ اسلام است؟

آخر فرمانده سربازان اسلام و پاسداران اسلام كيست؟ سپس به ياد آقا و مولا و فرمانده‏ مان، امام زمان(عج) افتادم، گفتم:

«آقاجان، اگر من سرباز تو مى ‏باشم، غير از خدا و تو كه فرمانده ما هستى ديگر از چه كسى كمك بخواهم؟» اين را كه گفتم، ديدم نورى به طرف من نزديك شد و دور مرا نور فرا گرفت. وقتى به خودم آمدم كه توى خطّ  رابط سرپا ايستاده بودم. نارنجك ديگرى از توى جيب نارنجكم برداشتم و توى سنگر تير بار دشمن انداختم و سنگر تيربار منهدم شد؛ سپس يك خشاب چهل تيرى كه روى اسلحه ‏ام بود پشت خاكريز رگبار زدم كه اگر نفراتى از دشمن در پشت خاكريز هستند از بين بروند. پس از آن خشاب خالى را برداشتم و يك خشاب پر روى آن گذاشتم و مسلّح كردم، آمدم پايين خاكريز و نشستم.

پايم را از قسمت بالاى زخم بستم و جلوى خون ريزى تا به اندازه‏ اى گرفته شد. عقب برگشتم، ديدم به نيروهايى كه پشت سرمن بودند دستور عقب‏ نشينى داده‏ اند. مقدار شش كيلو متر راه را من با اين زخم عميق پياده آمدم تا كه به خاكريزى كه آمبولانس در آنجا براى تخليه  مجروحان مى ‏آمد، رسيدم. در آنجا منتظر آمدن آمبولانس بودم كه يك خمپاره در فاصله چند مترى من خورد، موج انفجار آن مرا در حدود پنج مترى پرت كرد كه تركشى به دست چپ و شانه من اصابت كرد. خمپاره ديگرى در سمت راست من خورد كه از ساق پاى راست و شانه مجروح شدم. پس از بستن محلهاى جراحت، به خرّمشهر و از آنجا به آبادان و از آبادان به ماهشهر و پس از ماندن بيست و چهار ساعت از ماهشهر با هواپيما به تهران انتقال يافتم - و در بيمارستان الوند به مدّت ده روز بسترى شدم؛ سپس به اصرار خودم دكتر مرا مرخصّ كرد و در مشهد مى‏ باشم. اميدوارم كه هر چه زودتر حالم خوب شود تا كه دوباره به جبهه بروم.

تاريخ 1361/6/18

امروز تاريخ 1362/6/29 است و من عازم جبهه حقّ عليه باطل هستم، اگر برگشتم دنباله خاطراتم را مى ‏نويسم و اگر شهادت نصيبم شد، تاريخ خاطرات رزمندگان اسلام را خواهد نوشت.

در تاريخ 1362/6/29 به جبهه اعزام شدم و در تاريخ 1362/6/31 به ايلام رسيدم. پس از ماندن چند روز در پايگاه لشكر در ايلام، به پادگان امام خمينى براى آماده كردن نيروها و شناسايى مناطق مورد نظر براى حمله رفتيم - كه از نظر مسائل سرى نظامى، محل پادگان را كه در كجا واقع است، نمى ‏گويم - و در مدّتى كه در پادگان ياد شده بودم، به نقاط مختلف براى شناسايى رفتم. البتّه وظيفه معاونت اوّل گردان را داشتم. پس از شناسايى، براى حمله اعلام آمادگى كرديم و به مريوان و داخل خاك عراق اعزام شديم. حمله به قصد تصرّف كوه‏ هاى استراتژيك مشرف بر شهر پنج وين عراق آغاز شد و گردان ما نقش پشتيبانى را داشت. عمليّات بحمداللّه با پيروزى رزمندگان اسلام در مرحله سوم عمليّات والفجر 4 به پايان رسيد. پس از آن درتاريخ 1362/9/5به ايلام برگشتيم ودر تاريخ 1362/9/8 براى مرخصّى به مشهد آمدم و حالا در مشهد مقدّس مى ‏باشم و به تاريخ 1362/11/11، پس از پايان مرخصى، به جبهه نبرد حقّ عليه باطل عازم خواهم بود. اگر برگشتم، دنباله خاطراتم را مى ‏نويسم و اگر شهادت نصيبم شد، تاريخ خاطرات سربازان اسلام را خواهند نوشت.

در تاريخ 1362/11/20 به مدّت چهارماه از جبهه به مشهد آمدم و در پاسگاه 2 سپاه مأمور به خدمت شدم. در تاريخ 1362/12/1 با موافقت پاسگاه، ناحيه ‏اى به نام ناحيه 6 در مشهد قلى تشكيل دادم. پس از پيدا كردن جاى مناسب و اجاره كردن جاى مورد نظر - كه محل استقرار فعلى ناحيه است - چند پايگاه كه به ناحيه شهر متّصل بود از آنها تحويل گرفتم و تا حد امكان مشغول فعّال كردن آنها شدم تا اينكه در تاريخ 1362/12/20 براى برگزارى اردو، طى جلسه ‏اى كه با مسئولان نواحى و پاسگاه گذاشته شده بود، اقدامات لازم را انجام دادم. برنامه اردو در تاريخ 1363/1/12 براى ناحيه ما گذاشته شد. ازآن پس بنده براى هر چه بهتر برگزار كردن اردو مشغول شدم، تا اينكه 12 فروردين سال 1363 رسيد، در آن روز - كه روز استقرار جمهورى اسلامى بود - كليه نيروهاى طرح لبيك يا جبهه رفته، براى رژه بايد آماده مى‏ شدند. پس از آماده كردن نيروها براى رژه در محل تعيين شده، من به اتفاق يكى از برادران كه رابط پايگاه امير آباد بود - به نام برادر على ‏اكبر رحيمى - با موتور «هزار» ايشان براى آماده كردن نيروهاى اردو عازم شديم، ولى متأسّفانه در جادّه قديم قوچان بر اثر تصادف با وانتى كه جلوى ما دورزد، اين برادر عزيزم شهيد و من به بيمارستان اعزام شدم و مدّت دو ماه در بيمارستان تحت درمان بودم. امروز كه تاريخ 1363/4/4است، عازم جبهه نبرد حق عليه باطل هستم. اگر برگشتم دنباله خاطرات جبهه را مى ‏نويسم، ولى اگرشهادت نصيبم شد تاريخ خاطرات سربازان امام زمان را خواهد نوشت. والسَّلام. به اميد پيروزى اسلام بر سراسر جهان.

قنبر حمزه ‏وى در سال 1354 و در هجده سالگى ازدواج كرد كه مراسم عقد و ازدواج او با خانم طيّبه شجاع گوارشك بسيار ساده - همان طور كه در روستاها رسم بود - انجام شد.

همسر ايشان نيز در مورد خصوصيّات اخلاقى شهيد مى نويسد: «ايشان در جلسات قرآن و جلسات مذهبى شركت فعّال داشت. شهيد بعد از ازدواج به مشهد نقل مكان كرد و در همان سالها به صورت مستمّر در تظاهرات و راهپيماييها شركت داشت.»

اوّلين فرزندش «فاطمه» در 1 شهريور 1356 در روستاى گوارشك متولد شد.

دوّمين فرزند حمزه ‏وى «حميده» در سال 1358 در مشهد متولد شد.

همچنين همسر حمزه ‏وى از خاطرات بعد از انقلاب ايشان مى ‏نويسد: «بزرگ ترين آرزوى ايشان اين بود كه جنگ به پيروزى برسد و به زيارت امام(ره) مشرف شوند. و در آخر به شهادت برسند.»

فاطمه حمزه ‏وى - فرزند شهيد – مى ‏گويد: «خصوصيّات اخلاقى پدرم در موارد زيادى برجسته بود، بسيار شوخ‏ طبع بودند و مهربان. بر درس خواندن ما تأكيد فراوان داشتند و مى‏ گفتند: حجابتان را رعايت كنيد و نماز را اوّل وقت بخوانيد.»

آقاى حسين گوارشكى - دوست و همرزم شهيد - از خصوصيّات اخلاقى ايشان در مدّت آشنايى ‏اش با وى مى ‏گويد:

«ايشان به خاطر رفتار خوبى كه داشتند، ديگران وقتى رفتارش را مى ‏ديدند شيفته‏ اش مى ‏شدند. شهيد عقيده اى والا داشتند و آن اين بود كه بايد جبهه رفت و جبهه‏ ها را پر كرد. او همواره روى عدالت بسيار تكيه مى ‏كرد و نمى ‏خواست به كسى ظلمى شود. بزرگ‏ ترين هدف و آرزويش اين بود كه شهيد شود.»

همسر شهيد در ادامه همچنين مى ‏گويد: «حمزه ‏وى در جبهه ‏ها حضور چشمگير داشت و علاقه خاصىّ به جبهه داشت و وقتى به مرخصّى مى‏ آمد طاقت نداشت. شبها نماز شب مى ‏خواند و گريه مى ‏كرد.

من در سال 1360 سوّمين فرزندم، «مليحه» را به دنيا آوردم و ايشان در زمان حضورش در منزل، در كارها به من كمك فراوانى مى ‏كرد.»

خانم طيّبه گوارشكى مى ‏گويد: «ايشان خوابى ديده بودند و من اصرار كردم كه بگويد، گفت: اين دفعه مى ‏روم اگر برگشتم خوابم را تعريف خواهم كرد. ايشان رفتند جبهه و مجروح بازگشتند و من اصرار كردم كه خوابش را تعريف كند. ايشان گفتند: خواب ديدم در يك باغ هستم، پلّه هايى به صورت مارپيچ در اين باغ وجود داشت و امام داشتند از پلّه ‏ها بالا مى‏ رفتند و روى پلّه ‏ها آب جارى در گردش بود و من هم داشتم از اين پلّه‏ ها بالا مى رفتم، ناگهان امام به پشت من زدند و گفتند: آن طرف را نگاه كن، من برگشتم و ديدم شما و بچّه ‏ها، پشت نرده‏ هايى ايستاده‏ ايد و داد مى ‏زنيد كه برگرد. امام به من گفتند: برو، اينجا هنوز جاى تو نيست من خيلى اصرار كردم و گفتم كه من مى ‏خواهم اينجا با شما باشم و امام فرمودند: شما با ما هستى، ولى برگرد كه در حال برگشتن از خواب بيدار شدم.»

آقاى حسين زنگنه - دوست و همرزم شهيد - مى‏ گويد: «در سال 1361 در سپاه با ايشان آشنا شدم - كه ايشان جانشين واحد بودند - ايشان فردى منظم و جدّى و با همه رابطه ‏اى دوستانه داشتند، بسيار بر خودشان مسلّط بودند. خاطره ‏اى از ايشان به ياد دارم؛ روزى در صف غذا در حدود صد نفر بودند كه ايشان هم آمدند و در ته صف بودند؛ آشپز به ايشان گفت:

شما فرمانده هستيد، بياييد خارج از نوبت غذا بگيريد، ايشان با آشپز برخورد كرد و گفت: هيچ فرقى بين من و بسيجيها نيست. و از قبيل همين برخوردهايى كه داشتند روى همه تأثير مى ‏گذاشت.»

چهارمين فرزند شهيد به نام مصطفى، در سال 1361 در مشهد متولد شد و وى همچنان در جبهه حضور فعّال داشت.

قنبر حمزه ‏وى گوارشكى پس از حدود شصت ماه حضور در جبهه، در 25 اسفند 1363 در عمليّات بدر و در منطقه هورالهويزه، بر اثر جراحات وارده به مقام رفيع شهادت نايل آمد و پيكر مطهّرش به مدّت ده سال مفقود الأثر بود كه سرانجام در 1 تير 1378 در مشهد تشييع و در بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شد.

شهيد در وصيّت ‏نامه ‏اش چنين مى ‏نويسد:

«افتخار است براى همه ما كه در اين راه مقدّس شجاعانه جهاد كنيم و همچون امامانمان كه راهنماى ما هستند و در راه اسلام جهاد كردند و شهيد شدند، شهيد شويم و با خونمان به جهانيان ثابت كنيم كه ملّت اسلام شهادت را بر ذلّت و ننگ ترجيح مى ‏دهد و ما با خونمان نهال اسلام را آبيارى و پيروان اسلام را يارى مى ‏كنيم.»

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده