خاطرتی از شهید «رضا قندالی»؛
خاطراتی از شوخ طبعی شهید «رضا قندالی» از زبان دوستان و خانواده‌اش بیان شده است که در کتاب سیره شهدای دفاع مقدس می‌خوانیم.

عمّه جان، یک خرده برو اون طرف‌تر، بلکه برای منم میوه بیارن!

نوید شاهد؛ در کتاب «سیره شهدای دفاع مقدس؛ نشاط و شوخ طبعی» انتشارات موسسه فرهنگی قدر ولایت، چند خاطره از شهید «رضا قندالی» می‌خوانیم؛

عیادت؛

عمّه‌اش در بیمارستان بستری بود. آقا رضا هم مثل بقیه‌ی فامیل به ملاقات او می‌رود. می‌بیند، هرکس از در وارد می‌شود، چیزی برای مریض می‌آورد، به عمّه می‌گوید: «عمّه جان، یک خُرده برو اون طرف‌تر که منم جا بشم، بلکه برای منم میوه بیارن!»

مال من که نیست!

آقارضا اورکت به تن نداشت. هوای پس از بارندگی حسابی خنک بود. بیرون چادرها به صف شده بودیم که به رزم شبانه برویم. سردش بود. گفتم: «هوا سردتر هم میشه! ای کاش اورکتی چیزی می‌پوشیدی.»

از صف خارج شد. گفت: «الان میرم از تدارکات می‌گیرم.» چند دقیقه بعد با اورکت نو آمد. گفتم: «رضا چرا اورکت نو را پوشیدی؟ حیفه!»

گفت: «چه حیفی؟ دادن که استفاده کنیم!»

رزم شروع شد و بچه‌ها مجبور بودند دراز بکشند و بلند شوند. او گاهی هم غلت می‌زد. چند ساعتی طول کشید. وقتی برمی‌گشتیم، گفتم: «کار خوبی نکردی اورکت نو را پوشیدی و خرابش کردی!».

گفت: «مال من که نیست!».

پرسیدم: «پس مال کیه؟».

گفت: «مال تو! مال خودم توی ساکمه!».

پشه بند

چند نفر از دوستان غیرگرمساری او به روستای فروان آمده بودند. تابستان بود و هوا بسیار گرم. کسانی که دستشان به دهانشان می‌رسید در حیاط، توی پشه بند می‌خوابیدند تا از شر پشه‌های خاکی در امان باشند.

شام که خوردند کمی نشستند، از هر دری سخن گفتند. خواستند بخوابند. پرسیدند: «آقا رضا ما کجا باید بخوابیم؟».

آقارضا هم از مادر پرسید: «مهمون‌ها کجا بخوابن؟»

صدای مادر از اتاق کناری شنیده شد که گفت: «توی حیاط براشون پشه بند زدم.»

رفتند که بخوابند. بار اول بود که پشه بند می‌دیدند. نمی‌دانستند چطور باید از آن استفاده کرد. پرسیدند: «آقارضا! چطوری باید از این پشه بند استفاده کنیم؟».

گفت: «برین زیرش!».

آنها هم اعتماد کردند و رفتند زیر پشه بند. کمی گذشت که سر و صدایشان درآمد. مادر آقارضا متوجه شد مثل اینکه مهمان‌ها مشکل دارند. آمد کنار پشه بند و پرسیدند: «چیزی شده؟».

سرشان را از زیر پشه بند بیرون آوردند و گفتند: «داریم خفه می‌شیم.»

پرسیدند: «چرا رفتین زیر پشه بند خوابیدین؟»

گفتند: «آقارضا گفت باید زیر پشه بند بخوابیم. ما که بلد نبودیم!»

درحالی که درِ پشه بند را به آنها نشان می‌داد گفت: «باید توی پشه بند بخوابین، نه زیرش!».

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده