يکشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۱۲
وقتی محمد قریشی اسیر شد، ترکش خمپاره به سرش خورده بود. مدتی در بهداری اردوگاه ماند.
غریبانه های شهدای آزاده (28)؛ والفجر و لیال عشر


 وقتی محمد قریشی اسیر شد، ترکش خمپاره به سرش خورده بود. مدتی در بهداری اردوگاه ماند.

کمی بهتر شده بود که او را آوردند آسایش گاه. بچه ها، محمد را که می دیدند شاد می شدند. خیلی طول نکشید که ترکش در مغزش تکان خورد و نصف بدنش فلج شد.

دوباره او را به بهداری برگردادند.

خیلی درد می کشید و روزهای سخت و طولانی اسارت را سپری می کرد. حالش روز به روز بدتر می شد. هنوز آن شادی روزهای بهبودش کاملاً از دلمان نرفته بود که شهید شد؛ آن وقت، بهداری شد عزاخانه.

وقتی می خواستند جنازه اش را بیرون اردوگاه ببرند، حسن شیرازی از عراقی ها خواست تا سوره ای از قرآن بر سر جنازۀ محمد قریشی بخواند. سرگرد عراقی موافقت کرد.

حسن با صوت حزین و گیرایش سورۀ فجر را می خواند و ما گریه می کردیم. آن لحظه های غم بار و روحانی، قلب زنگ زدۀ چند سرباز عراقی را هم تکان داد. آن ها هم شروع کردند به اشک ریختن.

از کتاب شهدای غریب

منبع: غریبانه ها/ کنگره ملی تجلیل از شهدای غریب آزاده/ علی رستمی/ 1393


در همین زمینه بخوانید:

غریبانه های شهدای آزاده (8)؛ مرگ دوست در جشن دشمن!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده