شهید فلکناز دوگانی آغ چغلو در بیست و یکم تیر ماه 1367 در منطقه عملیاتی عین خوش به شهادت رسید.

شهید فلکناز دوگانی آغ چغلو

شهید فلکناز دوگانی آغ چغلو فرزند علی، در تاريخ 10/6/1347 در روستای دوگان از بخش ششده و قره بلاغ از توابع شهرستان فسا در خانواه ای روستایی و با ایمان به دنیا آمد. او در دامان مادری عفیف و پدری زحمتکش، که با شغل کشاورزی مخارج خانواده چند نفره ي خود را تأمین می کرد، پرروش یافت و در آن محیطی که به نور ایمان روشن بود با اسلام و کلام الله آشنا شد.

شهید فلکناز در سن 6 سالگی با همه سختی ها و مشکلات به مدرسه رفت در حدی که قادر به خواندن و نوشتن باشد، درس خواند و سپس پدر را در امر کشاورزی و دامداری یاری رساند. سال ها گذشت تا این که او به سنی رسید که می بایست به خدمت سربازی برود. پس از ثبت نام و گذارندن 3 ماه دوره ي آموزشی در شهرستان نور آباد ممسنی، به لشکر 77 خراسان اعزام شد. او برای گذراندن خدمت سربازی به جبهه نبرد با دشمن منتقل گردید.

او 19 ماه در جبهه شجاعانه و دلاورانه با از خود گذشتگی در برابر دشمنان بعثی ایستاد و سرانجام در تاريخ 1367/04/21 در منطقه عملیاتی عین خوش به درجه رفیع شهادت نائل آمد، اما پیکر پاک و مطهرش در آن جا ماند. حدود 2 سال از شهادت فلکناز می گذشت تا این که در تاريخ 1369/04/04 پیکرش پيدا شد و در گلزار، در قطعه ي شهدای روستای داراکویه در کنار دیگر همرزمان شهیدش به خاک سپرده شد.



ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ

* نامه اول شهید (خطاب به پدرش) :

به نام خداوند بخشنده مهربان

خدمت پدر عزیزم سلام علیکم، پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را خواهان و خواستارم. امیدوارم که حالتون خوب بوده باشد و همیشه مثل گل های بهاری شاد و خندان بوده باشی و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشی. خدمت مادر عزیزم سلام عرض می کنم. خدمت خواهرانم یک به یک فاطمه، صولت، عشرت، معصومه، مریم و زیبا سلام گرم می رسانم؛ و خدمت برادرانم علی ناز، سرفناز، ابوطالب خیلی خیلی سلام گرم می رسانم.

خدمت خواهر عزیزم رعنا، خیلی خیلی خیلی سلام گرم می رسانم؛ خدمت پدربزرگم و مادربزرگم خیلی خیلی سلام گرم می رسانم و خدمت عموهایم حسین با خانواده سلام گرم می رسانم؛ خدمت عمویم یاری با خانواده، سلام گرم می رسانم؛ خدمت عمویم صادق با خانواده سلام گرم می رسانم و خدمت داراب سلام گرم می رسانم؛ خدمت حسن سلام گرم می رسانم؛ خدمت خدایار با خانوداه سلام گرم می رسانم؛ خدمت حاجی اکبر سلام گرم می رسانم؛ خدمت فیروز با خانواده سلام گرم می رسانم؛ خدمت حیدر سلام گرم می رسانم؛ خدمت پدربزرگم محمد و مادربزرگم سلام گرم می رسانم؛ خدمت دایی ام اسکندر و اسفند با خانواده سلام گرم می رسانم؛ خدمت حاجی شاهد با خانواده سلام گرم می رسانم و خدمت خاله هایم یک به یک سلام گرم می رسانم؛ خدمت همه دوستان سلام گرم می رسانم؛ خدمت بچه ها حسن، جابر، قباد، صفر، نجات، اکبر، اصغر همه بچه ها یک به یک سلام گرم می رسانم.

باری دیگر پدرجان! از طرف من هیچ گونه ناراحت نباشید من امروز 10 روز است که در منطقه هستم و علی اصغر محمدی هم می خواهد امروز به مرخصی بیاید و اگر آمد برای من 800 تومان پول، زیرپوش و یک جوراب نازک بده تا بیاورد. امروز که این نامه را برای شما می نویسم در تاريخ 1367/02/14 است و در همون جای قبلي هستم، اصلاً از طرف من ناراحت نباشید، الحمدالله حالم خیلی، خیلی خوب است. گوسفندها را هنوز دارید یا نه؟

باری دیگر پدرجان! تا حال با این نامه برای شما 7 تا نامه نوشتم، شما هم برای من نامه بنویسید. پدرجان! اگر می خواستید برای من زن بگیرد، بگیرد يا دختر ابول را برایم بگیرد و اگر اون دختر جور نشد دختر خاله ام را برایم بگیرد؛ جوابش را هم برایم بنویسید. دیگر عرضی ندارم قربان شما، و همه بچه ها یک به یک سلام گرم می رسانم.

فلک ناز دوگانی مورخ1367/02/14

والسلام


شهید فلکناز دوگانی آغ چغلو

* نامه دوم شهید (خطاب به پدرش) :

به نام خداوند بخشنده مهربان

خدمت پدر عزیزم حاجی علی دوگانی سلام علیکم، امیدوارم که پدرجان حالت خوب بوده باشد. باری دیگر پدرجان می خواستم که چندکلمه از سلامتی خودم برایت بنویسم. حالتون چطور است؟ پدرجان! من دوباره تقسیم شدم و پشت خط آمدم، در آن جا آموزش تکاوری می بینم. من ديگر به بچه ها آموزش می دهم و شاید 2 ماه و یا 80 روز دیگر به مرخصی بیایم. امروز 42 روز است که آمدم و 12 روز است که پشت خط آمدم و در آن جا آموزش می بینم. محمدی هم خیلی از من دور نیست.

باري پدرجان! یک همشهری دیگر هم دارم که بچه ی اکبر آباد است و در یک گروه و در یک سنگر هستیم. از طرف من هیچ گونه ناراحت نباشید، من حالم خیلی خوب است اگر مرخصی من دير شد هیچ گونه ناراحت نباشید که من شاید 70 روز دیگر و یا 80 روز دیگر به مرخصی بيایم. پس از طرف من ناراحت نباشید و من این جا آموزش می بینم و پشت خط هستم، نگهبانی هم ندارم. خوب پدرجان! گوسفند ها را هنوز دارید یا نه؟

والسلام

* نامه سوم شهید (خطاب به پسر عمه اش آقاي حيدر سوني):

بسمه تعالی

خدمت پسر عمه عزیزم جناب آقای حیدر سونی سلام عرض می کنم. پس از تقدیم عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه ایزد منان خواهان و خواستارم و امیدوارم که حال شریفتان خوب و شاداب، و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید و همچون گل های بهاری شاد و شکوفا باشید و همیشه در همه اوقات زندگیتان موفق و پیروز باشید.

باری پسر عمه جان! اگر از احوالات این جانب پسر دايی خودت فلک ناز دوگانی خواسته باشید الحمدالله سلامتی که یکی از نعمت های پر ارزش خداوند بزرگ می باشد بر قرار است و به دعاگویی شما عزیزان مشغول می باشم و هیچ گونه نگرانی ندارم به جزء دوری و دیدار شما که امیدوارم به زودی زود میسر گردد و دیدارها تازه شود.

باری دیگر برادرجان! تا حال 3 تا نامه شما به دست من رسیده است من هم تا حالا 4 تا نامه هم برای شما نوشتم برای خدایار با خانواده خیلی خیلی سلام گرم می رسانم. خواهرم فاطمه با بچه هایش خیلی خیلی سلام گرم می رسانم؛ پدر خودت خیلی خیلی سلام گرم می رسانم؛ خدابخش خیلی خیلی سلام گرم می رسانم؛ به پیرزن و پیرمرد خیلی خیلی سلام گرم می رسانم؛ برای پدربزرگم و مادربزرگم خیلی خیلی خیلی سلام گرم می رسانم؛ برای عموهایم حسین یاری، صادق، داراب، حسن، همه با هم خیلی خیلی سلام می رسانم؛ برای پدرم خیلی خیلی سلام گرم می رسانم و برای برادرانم علی ناز، سرفناز، ابوادیب خیلی خیلی سلام گرم می رسانم.

برادرجان! از طرف من اصلاً ناراحت نباشید و امروز در مورخ 1362/12/26 است که این نامه را برای شما نوشتم، من شاید 30 روز دیگر به مرخصی بیایم. من امروز 43 روز است که به جبهه آمدم و از طرف من هیچ گونه ناراحت نباشید.

مورخه 1366/12/26

والسلام


شهید فلکناز دوگانی آغ چغلو

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان مادر شهيد:

19 سال ببیشتر نداشت که گفت: می خواهم به خدمت سربازی بروم پدرش گفت: بگذار جنگ تمام شود بعد برو، اما قبول نکرد و گفت: گذراندن خدمت سربازی به من واجب است من باید بروم و خوب نیست که به دنبالم بیایند و مرا به جرم فرار از سربازی ببرند. او رفت، چندین بار به مرخصی آمد، 14 ماه از خدمتش را گذرانده بود که گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم، برایش به خواستگاری دختر خاله اش رفتیم مراسم عقد را به پا كردیم. بعد از آن بود که گفت: من می روم سربازی ام که تمام شد می آیم تا برایم مراسم عروسی بگیرید و گفت: مادر! محصول را که فروختی برای دختر خاله ام دو عدد النگو بخر و ببر. این ها را گفت و از ما خداحافظی کرد و رفت.

14 روز از رفتنش نمی گذشت که خبر دادند مفقود شده است. چندین ماه گذشت اما هنوز خبری از او نبود تا این که یک شب خواب دیدم پسرم به خانه آمده گفت: مادر! سرم پر از خاک و شن است آب را به روی سرم بگیر تا زود سرم را بشویم که الان اقوام از آمدن من با خبر می شوند و فرصت نمی شود آب را به روی سرش گرفتم، او سرش را شست در حال خشک کردن موهایش بود که همه ی اهالی ده که ریش سفیدمان جلوی صف بود وارد خانه شدند و صلوات می فرستادند.

از خواب بیدار شدم اذان صبح را می گفتند، وضو گرفتم و نماز خواندم، از خدا خواستم تا فلک نازم را به من باز گرداند چون دیگر صبر نداشتم. صبح بود که یک نفر به خانه مان آمد و گفت: پسرتان فلک ناز پیدا شده. پدرش به شیراز رفت به پادگان که رسیده بود گفته بود پس پسر من کجاست؟ که خبر دادید پیدا شده چرا او را به من نشان نمی دهید؟ شاید او را به زندا ن انداخته اید؟ اما آنها گفته بودند پسرت شهید شده است و جنازه اش را به سپاه فسا برده اند باید آنجا تحویل بگیرید.

منتظرم بودم تا فلک ناز با پدرش به خانه بیاید، بعد از گذشت چند ساعت پدرش به تنهایی به خانه آمد. زود به طرفش رفتم گفتم: پس پسرم را چرا نیاوردی؟ دو دستش را به سرش زد گفتم: مرد تو که رفتی بچه ام را بیاوری چرا بر سرت می زنی؟ گریه کرد و گفت: بچه ات شهید شده آن وقت بود که فهمیدم فلک نازم شهید شده است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده