گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین شامانی
همین که میگذاشتمش زمین از گریه غش می کرد . هرجا هم دکتر بردیمش نفهمیدن که مشکلش چی هست . یه دعا نویس گفت ، تا هشت ساله نشه خوب نمیشه . خدا شاهده بچه ی به اون بزرگی رو موقع نماز خواندن به کولم میبستم و پاهاش از کنارم آویزان بود . اگر روی زمین می گذاشتمش غش می کرد . هشت ساله که شد ، کم کم بهتر شد . شیر هم نمی خورد وبا قاشق بهش شیر می دادم .

گپ خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسین شامانی


درخدمت خانواده بزرگوار شهید حسین شامانی هستیم .

- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوبی مادر جان ؟

الحمدالله

- مادرجان خودتون ومعرفی کنید ونسبتتون وباشهید بفرمایید ؟

بنده خدیجه کرد زاده هستم مادرشهید حسین شامانی .

- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم به روستای خیج که درارتباط با شهیدتون سوالاتی بپرسیم . وخاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روزی که به شهادت رسید ، بشنویم . این ها قراره در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . لطفا تا جایی که یادتون هست ، به ما کمک کنید .

من خیلی یادم نیست ، از دختر م بپرسید .

- تا جایی که یادتون هست ، بفرمایید تا ما بقیه ی سوالاتمون رو از دختر خانم تون بپرسیم .

بفرمایید .

- اسم شهید روکی انتخاب کرد ؟

پدرش این اسم وانتخاب کرد .

- خدا ایشون رو رحمت کنه ، درمورد ایشون هم از شما می پرسیم .

تا جایی که یادم بیاد براتون تعریف می کنم .

- اون زمان که دکتر ودرمان نبود . برای زایمان باید میرفتند دنبال قابله ، درسته ؟

بله .

- برامون ازاون روز بفرمایید ؟

خیلی سخت گذشت . (سکوت )

- شهید فرزند چندم شما بود ؟

سوم . اول فاطمه ورضا بودند وبعد حسین به دنیا آمد .

- پدر شهید اصالتا برای همین روستای خیج هست ؟

نه ، من دامغانی بودم برای غنی آباد دامغان هستیم . پدر شهید هم برای روستای دامغان خیج بود .

من بچه بودم ، برای کار کردن تو قنات ها آمده بودیم که با هم ازدواج کردیم .

- پدر شهید خدابیامرز با پدر ومادرش آمده بود ؟

پدرش فوت کرده بود ، ایشون با مادرش برای کار تو روستا آمده بود . من هم با مادرم آمده بودم . اون موقع نه سالم بود ، خیلی کوچک بودم ولی پدرم گفت ، باید ازدواج کنی . من ومادرم چون سنم کم بود ، راضی نبودیم .

- پس کار پدر شهید هم کندن قنات بود ؟

بله .

- وضعیت زندگی تون روبه راه بود ؟

نه ، وضع مالی مون خوب نبود .

- با مادرشوهرتون زندگی می کردین ؟

کسی رو نداشت ، فقط مادرشوهرم بود و من تا دو تا فرزند داشتم با ایشون زندگی میکردم .

- در گذشته خانم های خانه دار هم برای اینکه کمک خرج خانواده باشند . کارهایی مثل خیاطی وگلدوزی و... می کردند . شما هم همین طور بودین ؟

من اینجا کسی رو نداشتم . یه مقدار که بزرگتر شدم همه جور کاری یاد گرفتم . لحاف دوزی میکردم ، آرایشگری می کردم ، نان هم میپختم . همه کاری یاد گرفته بودم .

- پس خودتون هم کمک خرج بودین ؟

بله .

- برامون از سبک زندگی تون در اون زمان بفرمایید . اون موقع که آب وبرق وگاز نبود و شما هم سه تا فرزند داشتین . چطور زندگی می کردین ؟

به سختی زندگی می کردیم . درحالی که باردار بودیم ، با چند تا بچه باید میرفتیم لب جوب آب روستای مزج واونجا شستشو ها رو انجام می دادیم . تو برف وبارون باید لباس ها رو سرمون میگذاشتیم وبا یه دبه ی آب که دستمون بود می آمدیم . یه جایی هم بود به اسم آب قلی که اونجا هم میرفتیم . آب های این مناطق رو شوهرم قنات هاش رو کند . به همین خاطر هم تو این روستا ماندگار شدیم .

- مادرجان اون زمان که گاز نبود ، چطور آشپزی میکردین ؟

شوهرم همین طور که داشت از سر کار میومد با خودش هیزم هم می آورد . من با همون ها آتش درست می کردیم و غذا میپختیم . گوشه ی حیاط تنور داشتیم و من باردار بودم و تو حیاط نان میپختم ولی شکر خدا اتفاقی برام نمی افتاد .

- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟

خودش اسم بچه ها رو انتخاب می کرد و تو گوششون اذان میگفت .

- خیلی از مادر وپدر شهداء به ما میگن که شهیدشون لحظه ی اذان به دنیا آمده . شهید شما هم همین طور بود ؟

اول محرم موقع اذان صبح به دنیا آمد .

- پس کم کم خاطرات داره یادتون میاد ؟

انقدر دلم غم وغصه داره که همه چیز یادم شده .

- تو دوران کودکی شهید بیمار هم شده بود که شما براش نذر ونیازی کنید ؟

گاهی وقت ها انقدر گریه می کرد که غش می کرد . خیلی برای بزرگ کردنش غصه خوردم .

- مشکلش چی بود ؟


- اون موقع که دکتر نبود . وقتی مریض میشد ، کجا میبردینش دکتر ؟

می رفتیم پادگان چهل دختر . با موتور وماشین های باری می رفتیم .

- وقتی شهید بزرگتر شد ، کجا رفت مدرسه ؟

تو همین روستا وروستای کلاته خیج درس خوند .

- به ما گفتند ، شهید تا زیر دیپلم درس خوانده ، درسته ؟

بله ، خیلی به جبهه رفتن علاقه داشت . یکی از شهدای روستا رو منافقین چشم هاش رو درآورده بودند .

- کموله ودموکرات این کار و کرده بودند ؟

بله .

- اسم این شهید چی بود ؟

سید محمد میر احمدی بود .

- چون ایشون شهید شده بود ، شما نگران بودین واجازه نمیدادین بره ؟

بله ، من بهش می گفتم باید درست وبخونی . میگفت ، من درس نمیخونم .

سه بار قصد کرد بره جبهه وهربار من مانعش میشدم ومیگفتم ، دفعه ی بعد برو . من رفته بودم تهران که زنگ زد وگفت ، مادر چه اجازه بدی و چه ندی من میخوام برم جبهه . همون شب برگشتم ودیدم صبحش رفت .

بهش گفتم ، اجازه بده من وپدرت هم باهات بیاییم .

گفت ، خجالت میکشم . اگر همراه من بیایین من دیگه نمیرم . ما همراهش پای ماشین هم نرفتیم . اوایل بالای روستا زندگی می کردیم و بعدا که پدرش مریض شد آمدیم اینجا .

برامون نامه میفرستاد که کجا هستم .

- شهید چند بار رفت جبهه ؟

پانزده روز به عید شهید شد .

- چند بار رفت ؟

یه باررفت ، همون بار اول شهید شد .

- تو سال 64 در جزیره مجنون شهید شد ؟

بله .

- ایشون نیروی بسیجی بود ؟

بله ، یه ماه وپانزده روز رفت .

- یه مدت که تو روستای خیج درس خواند ، بعدش کجا رفت ؟

بعد ازاون رفت پادگان چهل دختر درس بخونه .

- مسیر به این زیادی رو با چی می رفت ؟

با دوچرخه میرفت .

- روزهایی که برف وبارون بود ، با چی رفت وآمد میکرد ؟

با دوچرخه ، لباس گرم میپوشید و میرفت .

- دوستان وهمکلاسی های شهید که همراهش شهید شدند ، کسی یادتون هست ؟

من دوستانش ونمیشناختم . تو شاهرود پسر حاج یحیی بود که شهید شد .

- اسم پسر حاج یحیی چی بود ؟

ابراهیم علی بیکی بود که تو شاهرود باهم هم خانه بودند .

- پس شهید تو شاهرود دبیرستانش وخوند ؟

بله .

- تو این مدتی که تو شاهرود درس می خوند ، حرفه ی خاصی مثل نقاشی وبنایی و ... یاد نگرفت ؟

نه ، فقط درس میخوند .

- اون زمان که وسایل ارتباطی مثل تلوزیون و... نبود . شهید تو مدتی که شهر بود ؛ کم کم انقلاب شد ومردم تو خیابانها شعار می دادند . با توجه به اینکه شهید تو شهر بود ، براتون در این موارد خبری نمیاورد ؟

همیشه میگفت . شب ها میرفت روی پشت بام الله اکبر میگفت و نوار آهنگران رو میگذاشت . میگفت : کی بشه من برم جبهه.

- این ها مربوط به زمان جنگ هست . درمورد قبل ازاون و زمان انقلاب بفرمایید ؟

اون موقع پیش ما نبود . ما کمتر تو این مدت میدیدیمش . درمورد فعالیت هایی که تو شاهرود داشت حرف نمیزد . خیلی بچه ی تو داری بود ، حتی اگر کتک هم میخورد به ما حرفی نمیزد .

- اولین بار آموزه های مذهبی رو شما به شهید یاد دادین ، یا پدر شهید ؟

از همون کودکی نماز میخواند و علاقه داشت .

- پدر شهید سواد داشت ؟

نه .

- خودتون هم سواد ندارید ؟

چرا ، من قرآن خوان هستم .

- تو دهه ی فاطمیه که مسجد میرفتین ویا دهه ی محرم همراه خودتون می بردینشون ؟

اینجا تو روستا رسم نبود که پسر بچه رو همراه خودمون ببریم مسجد ، با پدرش میرفت .

- تو مسجد خادمی هم می کرد ؟

وقتی از مسجد میومد خیلی تعریف میکرد که چه کارهایی انجام داده . ولی درکل بچه ی خجالتی بود .

- تودوران نوجوانی اش اتفاقی براش نیافتاد که شما براش نذرو نیازی کنید ؟

وقتی شاهرود بود ، پسر بزرگم گفت ، بخاطر اون بریم شاهرود . یه مدت کوتاهی که رفتیم ، ناراحتی اعصاب گرفتم . به همین خاطر تو روستای کلاته خیج براش یه جایی باز کردند و آوردیمش اونجا . دیگه براش دوچرخه خریدیم و یه روز توراه زمین خورد ودستش شکست . کم کم که بهتر شد دوباره رفت مدرسه .

- این جریان مربوط به دوران راهنمایی اش هست ؟

بله .

- انقلاب که پیروز شد . امام خمینی (ره ) دستور داد که جوان ها درغالب نیروهای جهادی به روستاهای مرحوم بروند وبه زارعین وکشاورزها کمک کنند . وحتی به بچه ها آموزش بدن ، شهید هم به این مناطق رفت ؟

اون موقع شاهرود بود ، من اطلاعی ندارم .

- عضوء بسیج شده بود ؟

بله .

- وقتی برای اولین بار تصمیم گرفت بره جبهه شما مخالفت کردین ؟

بله .

- شما که از تهران برگشتین قصد کرد بره جبهه ، درسته ؟

بله .

- شهید آموزشی کجا بود ؟

یادم نیست کجا بود .

- زمانی که شما باهاش خداحافظی کردین ورفت ، تماس گرفت وگفت اهوازم ؟

بله ، نمیدونم کجا آموزشی بوده .

- ازروستای خیج چه کسانی با شهید بودند ؟

اول بچه ی من بود . البته قبلش سید احمد مجید ی رفت وشهید شد و بعد از پسرمن هم علی رضا نصرتی رفت .

- وقتی خبر شهادت سید احمد رو دادند ، شهید چکار کرد ؟

من بهش می گفتم ، او رفته شهید شده . تو هم بری شهید میشی . میگفت ، چه عیبی داره من هم شهیدبشم . خیلی به شهادت علاقه داشت .

- تو اون یک ماه وپانزده روز که جبهه بود ، به شما نگفتند که کارش تو جبهه چی هست ؟

تک تیرانداز بود . دامادم حاج ابوالفضل سید آتشی از همه ی کارهاش خبر داشت .

- دامادتون هم جبهه میرفت ؟

بله ، ایشون الان هم جانبازه و تو سمنان هست .

- وقتی خبر شهادت حسین رو به شما دادند . درمورد نحوه شهادتش کسی براتون تعریف نکرد ؟

زمانی که حسین شهید شده بود ، دامادم جبهه نبود . ایشون خبر داشته که پسرم شهید شد . وقتی برده بودنش بیمارستان تهران ، برادرم همون پشت بیمارستان بوده ولی خبر نداشته که پسرم اونجاست .

- پس ایشون شیمیایی شده بود ؟

بله .

- به ما گفتند با اصابت تیر مستقیم شهید شده ، درسته ؟

بی پاسخ .

- چرا به شما خبر نداده بودند ، ایشون همراه خودش نشونی نداشته ؟

نه ، یکی از روستای خیج همراهش بوده که جانشون نجات پیدا کرده بود ولی پسر من شهید شده . پانزده روز تو بیمارستان تهران بود . پدرش خدابیامرز رفت پیش همین آقا و بهش گفت : پسر من رو ندیدی و گفت : نه . سم خردل ریخته بودند

و وقتی پیکرش وآوردند همه ی صورتش وتنش آبله داشت . من شاهرود رفتم بالای سرش وهمه جای بدنش رو بوسیدم . (گریه )

- مادرجان من خیلی معذرت می خوام که شما رو متاثر کردم .

(گریه )

- مادرجان شما فرمودین که نان میپختین ، برای مردم هم این کار وانجام می دادین ؟

بله ، ولی ازوقتی پسرم شهید شد برای کسی انجام نمی دادم .

- گلیم بافی وتانه بافی که مربوط به زن های این منطقه هست هم انجام می دادین ؟

نه ، من از خونه بیرون نمیرفتم . تو خونه انواع کارها اعم از نان پختن و آرایشگری ورشته ریز کردن و... رو انجام می دادم .

- زمین وزراعت توی روستا نداشتین ؟

نه ، الان هم هیچی ندارم .

- دامادتون که فرمودین جانبازه ، حسین وتو جبهه نمیدید ؟

چرا ، ولی مراعات حال ومن وپدرش وکرده بود که وقتی پیکر شهید ودیدیم دق نکنیم .

- شهید وصیت نامه هم داشت ؟

نوشته بود من که چیزی از مال دنیا ندارم .امیدوارم پدرومادرم از من راضی باشند . یه دوچرخه از مال خدا دارم که اون هم بفروشید وبدین به یه نفر . من هم گفتم ، بچه ام که به کسی بدهکار نبوده برای چی دوچرخه اش و بفروشم . دوچرخه رو ثوابی دادم به یه نفر .

- همه ی شهداء تو وصیت نامه هاشون تاکید کرده بودند که مبادا پدرومادرهامون جزع وفزع کنند ودشمن شاد بشیم . شهید هم این ها روگفته بود ؟

بله ، همه ی این ها رو تو نامه اش نوشته بود . وقتی نامه رو خواندن ، دامادم همه ی وسایلش رو با خودش برد . گفت : اگر این ها رو ببینی خودت رو می کشی .

- خیلی از شهداء آخرین باری که رفته بودند ، به خانواده هاشون گفته بودند که دیگه برنمیگردند . شهید هم سفارشی کرده بود ؟

بله ، به من گفت دیگه برنمی گردم . خودم هم خواب دیدم .

- چه خوابی دیدین ؟

خواب دیدم روی پشت بام همین دامادم که گفتم جانبازه ، یه سیدی با اسب سفیدی اومد و یه دسته گل محمدی هم دستشه . با حالت پرواز اومد تو حیاط . یه خانمی به من گفت ، بیا بیرون باهات کار دارند . گفتم ، ولم کن خانم . بچه ام رفته جبهه و من اصلا دل و دماغ ندارم . گفت ، بیا بیرون یه نفر باهات کار داره . دیدم یه آقایی وسط حیاطمون ایستاده و یه دسته گل هم دستشه . من رو نگاه کرد و سرش رو تکون داد . یه مقدار من نگاهش کردم و باز ازروی پشت بام رفت .

همون شب بلند شدم وگفتم ، حسینم شهید شده . انقدر گریه وزاری وسروصدا کردم که همه ی فامیل و همسایه ها آمدند و دامادم گفت ، حسین مجروح شده چرا نگرانی ؟

گفتم ، بخدا حسینم شهید شد . اگر دسته گل روبه من میداد بچه ام می آمد ولی حالاکه نیومده شهید شده .

- پدر شهید هیچ وقت به شما نگفت ، خواب فرزندش رو دیده ؟

بعد ازشهادت پسرمون فراموشی گرفت وفوت کرد .

سه سال هم من ازش مراقبت کردم . یه پسرم الان تو سمنان زندگی میکنه . ایشون موقعی پدرش مریض شد معلمی می خوند . چون من مریض بودم ونمیتونستم تنهایی از پدرشون مراقبت کنم درسش رو رها کرد و تو این سه سال کمک حالم بود . الان هم بیکاره و تو سمنان ازدواج کرده .

مدیر کل سمنان آمده بود خونه مون ومن بهش گفتم ، برای این بچه کار پیدا کنید . چون این پسرم هم اخلاق هاش مثل شهیدم هست وخیلی خجالتی هست .

سمنان گفتند : براش یه کاری می کنیم . من حضوری هم رفتم ولی گفتند خبری از کار نیست . خیلی به خاطر بیکاری پسرم گریه کردم .

- به عنوان مادر شهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟

(گریه )

- خاطره ای ازشهید یادتون نیومد ؟

فقط میگفت ، میخوام برم جبهه .

- بعد ازشهادتش کسی نیومد از شهید خاطره یا سفارشی براتون تعریف کنه ؟

مال اینجا غریب بودیم وکسی به ما سر نمیزد .

- پیکر شهید روکجا دفن کردین ؟

تو همین خیج دفن کردیم . به خاطر همون شهیدم هم اینجا موندم وگرنه من اینجا کسی رو ندارم .

- از اقوام شما کسی به شهادت نرسیده ؟

چرا پسر برادرشوهرم شهید علی شامانی هست . ایشون تو دامغان دفن هست .

- کس دیگری هم ازنزدیکان شما به شهادت رسید ؟

یادم نمیاد .

- وقتی دلتنگ شهید میشین ، از اینکه شهید شده پشیمون نمیشین ؟

نه ، ولی خیلی براش گریه می کنم . میگفتم ، ای کاش یه بچه داشتی که وقتی می دیدمش یاد تو بیافتم .

یه شب خیلی براش گریه کردم . خدا میدونه خواب دیدم که با یه بقچه ی سفید اومد تو حیاط ویه گوشه ایستاد . گفتم ، کجا بودی مادر ؟ گفت : من همیشه میام بهت سر میزنم ولی شما من رو نمیبینی .

یه بقچه ی سفید وتمیز هم دستش بود . گفت ، من حمام بودم داماد هم شدم . دست هاش هم حنا بود ، یه حنایی بود که نمونه اش تو دنیا نیست .

گفتم ، بیا مادر دست هاتو بشور و چایی بخور . گفت ، سه تا محافظ اومدند میخوان من رو ببرن . دیدم سه تا با لباس های بلند ایستادند وگفت ، این ها من رو بردند حمام .

خیلی براش گریه می کردم وخودم ومیزدم .

یه شب خواب دیدم از پله ها آمد و دستش پشت سرش هست .

گفتم ، چرا دستت رو بردی پشت سرت ؟

گفت ، میخوام برم کربلا ولی تو نمیگذاری .

گفتم ، چرا ؟

گفت ، یه شب میگی چرا دامادت نکردم . یه شب میگی چرا بچه نداری و...

دیدم دستش رو درآورد ویه پسربچه شبیه خودش از کنارش آمد با لباس سفید . گفت ، مادر این پسرمه . من داماد شدم وآمدم بچه ام نشونت بدم .

بعد از دوسال باردار شدم و من خیلی کارها انجام دادم که سقطش کنم ولی نشد . کار خدا این بچه پسر بود و بجای حسینم به دنیا آمد . دامادم همیشه سربه سرمن میگذاشت ومیگفت ، کی تو یه پسر بیاری و ما اسمش رو بگذاریم حسین .

می گفتم ، من خجالت می کشم تو این سن بچه بیارم .

شب جمعه رفتم سرمزارش ویه خانم از همین خیج به من گفت خواب فرزندت رو دیدم . یه سفارش کرده وگفته ، قول بده براش گریه نکنی .

گفتم ، بخدا گریه نمیکنم .

گفت ، دیشب حسینت رو خواب دیدم که یه کتاب هم دستش بود واز پایین قبرستان می آمد بالا . گفت ، به مادرم بگو اسم من رو زیر پا نگذاره .

وقتی بچه ام به دنیا آمد توبیمارستان به دخترم گفته بودند ، اسمش چیه ؟

گفته بود ، شهیدمون خودش اسمش رو انتخاب کرده .

حالامن خیلی غصه میخورم که برادر شهید باید بیکار باشه . خیلی از این بابت ناراحتم .

- مادرجان شما فرمودین شهید تو عملیات خیبر به علت شیمیایی شهید شده ، درسته ؟

بله .

- پس من باید گفته های خودم رو اصلاح کنم . مدت حضورش در جبهه هم سه ماه و سه روز بوده . درسته ؟

بله .

- شهید دراسفند ماه سال 62 به شهادت رسید ؟

بله . یکی بچه ی من شهید شد ویکی هم شهید شادمانی بود برای روستای قلعه نو خرقان . پانزده روز هم تو بیمارستان بود ولی ما خبر نداشتیم .

- کی برای شما تعریف کرد ؟

دو تا برادر هستند توی کلاته خیج اونها تعریف کردند . اون ها هم شیمیایی شده بودند .

- سفر مکه وکربلا هم مشرف شدین ؟

بله ، ولی با هزینه ی خودم رفتم بنیاد من ونفرستاد .

- خیلی از شهداء برای راضی کردن خانواده هاشون که با جبهه رفتنشون موافقت کنند ، میگفتند می خواهیم راه کربلا رو باز کنیم . وقتی رفتی کربلا یاد شهیدتون افتادین ؟

تو کربلا می خواستم خودم وبکشم . اونجا خوابشو دیدم که می گفت ، جام خیلی خوبه .

- بعد ازاینکه خوابش ودیدین ، دیگه بی تابی نکردین ؟

نه ، از وقتی بهم گفت ، داماد شدم وبچه اش ونشونم داد خیالم راحت شد .

ممنونم مادرجان . خدا بهتون عمر باعزت بده

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده