مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن محمدی
اون موقع هنوز پسرم شهید نشده بود . یه بار حسن آمد گفت ، بابا این گوسفند ها رو بفروش . گفتم ، چرا ؟ گفت: من میخوام برم جبهه . اگر نیومدم این گوسفند ها میرن کنار زراعت مردم و علف مردم رو میخورند . تو فردای قیامت باید جواب بدی . گفتم ، فقط هفت هشت تارو بده به خودم که اگر گوشت نیاز داشتیم ، داشته باشیم . دیدم همه رو فروخته و هیچی نگه نداشته . چند تا پیر به درد نخور رو نگه داشته بود . گفتم ، چرا این کارو کردی ؟ گفت ، بابا جان حرامه اگر من بخوام فقط خوب ها رو جدا کنم . کی میخواد جواب این ها رو بده .

مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن محمدی

در خدمت خانواده ی شهید بزرگوار حسن محمدی هستیم .

- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوبی باباجان ؟

خیلی خوش آمدین .

- خودتون و معرفی کنید ونسبتتون و با شهید بفرمایید ؟

اون موقع هنوز پسرم شهید نشده بود . یه بار حسن آمد گفت ، بابا این گوسفند ها رو بفروش .

گفتم ، چرا ؟

گفت ، من میخوام برم جبهه . اگر نیومدم این گوسفند ها میرن کنار زراعت مردم و علف مردم رو میخورند . تو فردای قیامت باید جواب بدی .

اون موقع من هم رفتم و صد تا گوسفند رو فروختم . هرکدوم رو سه و پانصد خریدم . دونه ای دو و پانصد فروختم .

گفتم ، فقط هفت هشت تارو بده به خودم که اگر گوشت نیاز داشتیم ، داشته باشیم . دیدم همه رو فروخته و هیچی نگه نداشته . چند تا پیر به درد نخور رو نگه داشته بود .

گفتم ، چرا این کارو کردی ؟

گفت ، بابا جان حرامه اگر من بخوام فقط خوب ها رو جدا کنم . کی میخواد جواب این ها رو بده .

- پس خیلی به حرام و حلال اهمیت می داد ؟

من ، پنج شش تا بچه داشتم . اون بین همه شون تک بود .

- پدر جان اسم و فامیلتون رو نگفتین ؟

یزدان محمدی هستم .

- پدر جان اون اوایل وقتی میخواستین تشکیل زندگی بدین ، شغل تون چی بود ؟

کشاورز بودم .

- اسم این روستا چیه ؟

قهج علیا . اینجا سید داریم . امامزاده سید ابراهیم شاه پسر اما رضا (ع) هم اینجاست .

- وقتی ازدواج کردین هم تو همین روستا بودین ؟

نه ، سی سال گرگان بودم .

- کارتون چی بود ؟

کشاورز بودم .

- زمین و زراعت برای خودتون بود ؟

نه ، از مردم کرایه می کردیم . ارباب ورعیتی بود .

- خود گرگان زندگی میکردین ؟

نه ، حکیم آباد بودیم . برادرهام اونجا بودند ، من هم رفتم . سه تا برادر کارگری می کردیم و یکی یکی پول ها

رو خرج کردیم . بچه ها ازدواج کردند و قرض هام و دادم .

- وقتی خدا حسن رو به شما داد ، شغلتون کشاورزی بود ؟

بله .

- حسن فرزند چندم بود ؟

فرزند سوم بود .

- چرا اسمش رو حسن گذاشتین ؟

به خاطر ارادتم به امام حسن (ع) این اسم رو گذاشتم . بچه هام امیر رضا و حمید و سعید و حاج حسین هستند . خودم خدمتگذار امام حسین (ع) بودم . بعدش هم آمدیم قهج زندگی کنیم . سی چهل نفر جمع شدیم و چاه زدیم . الان هم کشاورزی دارم . و اون ها رو دادم به پسرم ، من دیگه از کار افتاده شدم .

- پدر جان برای اینکه هم عمل قلب داشتی و هم پاتون شکسته . خیلی شما رو خسته نمی کنم . از شهید خاطره ای داری ؟

بچه ی خوبی و با خدایی بود . با روزه و نماز هم بود .

- پدرجان خادم کدوم مسجد بودین ؟

تو همین مسجد روستای خودمون .

- همون جایی که قبلا بهش تکیه می گفتند ؟

بله .

- موذن هم بودین ؟

بله ، من کلید دار مسجد بودم .

- وقتی اذان میگفتین ، حسن کوچک بود . اون زمان شهید علاقه نشون نمی داد که مثل شما موذن باشه ؟

اون موقع اگر دروغ نگم ، میرفت دنبال گوسفند ها . ثانیه ای از نماز وروزه غافل نبود .

وقتی الله اکبر بلند میشد ، بلند میشد نماز ودعا میخوند . حسن خیلی به مال مردم حساس بود .

- وقتی رفت جبهه ، به عنوان نیروی بسیجی رفت یا دوران خدمتش بود ؟

اول بسیجی بود و بعدش اسمش برای خدمت دراومد . یه بار اومد ورفت و گفت ، پدر مارو بردند غرب کشور توی مریوان .

گفت ، یکی با من آشنا شده و گفته ، آقای محمدی این ها رو برای من نگه دار . من هم اسلحه و این ها رو گرفتم و او تنش رو شست .

میگفت ، بهش گفتم ، تو ازاینجا برو که یکدفعه متوجه شدم بین سی تا پایگاه قرار گرفتیم . از ایران هم خیلی کشته داده بودیم .

جسد بچه ام رو سالم آوردند و گفتند ، دامادتون شهید شده . گفتم ، نه . (گریه )

همون شب که گلوله خورد گفت ، آخ بابا جان . همون شب من خوابش رو دیدم .

دیدم همون شب توی خواب گفت ، آخ باباجان .

من سی سال گرگان بودم و الان بیست ساله که اینجام .

- پدرجان برای پاتون چه اتفاقی افتاده ؟

سه بار شکسته . یه بار تصادف کردم ، یه بار زمین خوردم و یه بار هم هردوپام آرتوروز گرفت . عصا داشتم و با همون رفت و آمد میکردم ولی نمیتونستم سرزمین برم . مسجد میرفتم ولی حاج خانم میگفت ، حاج آقا نرو . خدای نکرده زمین میخوری . ولی من میرفتم .

وقتی هم قلبم رو عمل کردم به دکترم گفتم ، من نمیتونم روزها مو بخورم . یه روز به همین خاطر حالم بد شد . بعد ازروزه گرفتن ، ضعیف شدم وقلبم رو عمل کردم . گیرپاژ کرده بود . رفتم گرگان و بیست و دو میلیون هزینه ی عملم شد . الان قلبم باتری داره . شب چهل و هشتم زمین خوردم . همین الان هم زمین خوردم و خدا بهم رحم کرد .

- بابا جان الان که پاتون شکسته و قلبتون روعمل کردین . همسرتون هم که کهولت سن داره ، کی از شما مراقبت می کنه ؟

بچه هام خونه شون جداست و گرگان هستند . میان پنج شش روز میمونن . یه ماه بیمارستان بودم ، به همین خاطر شب عید همه شون در خونه هاشون و بستند و گفتند ، میخواهیم پیش پدرمون باشیم .

- ممنونم پدرجان با توجه به شرایط جسمی تون ، من مزاحم شما نمیشم . بقیه سوالات رو ازمادر شهید میپرسم .

باشه از مادرش بپرسید . من فقط یه بار خوابش رو دیدم . یه بار هم که گفت ، آخ باباجان وشهید شد .

الان هم تو حکیم آباد بچه ام رو دفن کردیم . تو امامزاده عبدالله حکیم آباد بردیمش ، اونجا خیلی شهید داره حسن هم پیش اونهاست .

- ممنونم پدرجان .

سلامت باشید و دستتون درد نکنه .

******************************************

در خدمت خانواده ی شهید حسن محمدی هستیم .

- سلام علیکم .

علیک سلام .

- خوبی مادرجان ؟

الحمدالله .

- خودتون و معرفی کنید ونسبتتون و با شهید بفرمایید ؟

ربابه محمدی هستم ، مادر شهید حسن محمدی . من حسن رو با آب جوش بزرگش کردم .

- مادرجان ما اومدیم درمورد شهیدتون حرف بزنیم . این ها قراره در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . من از ابتدای طفولیت شهید شروع می کنم که یادتون بیاد .

بله .

- وقتی پدر شهید امد خواستگاری شما ، شغلش چی بود ؟

من پدر ومادر نداشتم و پیش دختر عموم بزرگ شدم . اومد خواستگاری و من قبول کردم .

- اسم روستاتون چی هست ؟

قهج علیا .

- پدر شهید گفتند که کشاورز بوده و تو حکیم آباد گرگان بودین ، درسته ؟

بله . من اونجا نبودم . من تو فاضل آباد گرگان زندگی میکردم و اونها حکیم آباد بودند . وقتی ازدواج کردیم من هم رفتم پیش اون ها .

- شما اصالتا کجایی هستین ؟

قهج .

- مادر جان اون موقع وضعیت بهداشت خوب نبود . وقتی خدا حسن رو به شما داد ، رفتین دنبال قابله ؟

بله .

- خیلی از مادرشهداء به ما گفتند شهیدشون موقع اذان به دنیا اومده ، شما چطور ؟

اول ظهر ماه رمضان به دنیا اومد .

- موقع اذان ظهر بود ؟

بله .

- اسم شهید رو چرا حسن گذاشتین ؟

به امام حسن (ع) خیلی علاقه داشتم .

- قبلش خواب ندیده بودین ؟

نه .

- کی تو گوش شهید اذان گفت ؟

پدر حسن اذان گفت .

- ما شنیدیم که پدر شهید موذن بوده ، درسته ؟

بله ، همون اول تو گوش بچه هام هم خودش اذان میگفت .

- پدر شهید سواد قرآنی داره ؟

نه ، خودم هم ندارم .

- مادرجان برامون از سبک زندگی دراون زمان بفرمایید . اون زمان امکانات خیلی کم بود ، مردم آب وبرق و گاز نداشتند . با این وجود چطور زندگی میکردین ؟

خیلی زندگی هامون سخت بود . من پنج تا از بچه هام رو با کهنه بزرگ کردم .فقط برای آخری یه مقدار راحت بودم .

تا ابتدای ده برای شستن کهنه می رفتیم . فقط آب جاری داشتیم ولی لوله کشی نبود . نون هم خود مون می پختیم .

- علاوه بر بچه داری ، بقیه ی کارها رو هم میکردین ؟

بله ، صحرا هم میرفتم .

- مادرجان خودتون هم هنرخاصی داشتین ؟

نه .

- تو حکیم آباد که بودین وضعیت زندگی تون رو به راه بود ؟

بد نبود .

- وقتی خدا حسن رو به شما داد و کم کم بزرگتر شد ، هیچ وقت پیش نیومد مریض بشه و براش نذر و نیاز کنید ؟

نه ، حسن هیچ وقت مریض نمیشد . یه لحظه هم از نماز غافل نبود . همین روستا که اومدیم زمان عید بود . همه ی پسرهام جمع بودند و داشتند ، گردو بازی میکردند . اومد گفت ، گردوهاتون وبدین به من .

همه رو شکست و گفت ، اول بلند شین نماز بخونید .

- نماز خوندن رو کی به شهید یاد داد ؟

پدرش بهش یاد داد .

- پدر شهید کلید دار مسجد بود ؟

بله ، تو همون حکیم آباد هم کلید دار بود .

- اسم مسجد تو حکیم آباد چی بود ؟

مسجد جامع .

- مادر جان شهید کجا مدرسه رفت ؟

حکیم آباد مدرسه رفت . ولی درسش رو رها کرد ورفت جبهه . یه مدت هم رفت بنایی کرد .

- درآمدش رو هم به شما می داد ؟

بله .

- مادر جان شهید نیروی بسیجی بود یا موقع سربازی اش بود ؟

از حکیم آباد رفت .

- از قهج اعزام شد ؟

نه ، از حکیم آباد آمد .

- از دوستانش که تو حکیم آباد بودند ، کسی یادتون هست که شهید هم شده باشه ؟

بله ، یه سلمان علی خانی از امیر آباد بود که شهید شد .

- با حسن با هم شهید شدند ؟

نه ، اون زودتر از حسن شهید شده بود . حسن به یکی از دوستانش گفته بود ، وقتی شهید شدم من و کنار سلمان بگذارید . اون ها به ما نگفته بودند ، شهید اول حکیم آباد حسن بود .

براش شام غریبان هم درست کردند . خلاصه ما دیر فهمیدیم که چه وصیتی کرده بود . جواد برادر دوست حسن ازجبهه اومد وگفت ، یادم شده بود بهتون بگم حسن چه وصیتی کرده بود . ولی الان توی مزار هستند .

- ازوقتی حسن میرفت مدرسه ، خاطره ای دارید ؟

خیلی با من خوب بود . میگفت ، مادر من همیشه برای پدرومادر تو و پدرم قرآن میخونم .

- اولین بار که رفت جبهه ، چند سالش بود ؟

شانزده ، هفده ساله بود .

- تو جریانات انقلاب ، تظاهرات میرفت ؟

بله .

- شما و پدر شهید چطور ؟

همه با هم میرفتیم .

- اون موقع حکیم آباد بودین ؟

بله .

- اونجا برای کسی هم اتفاقی افتاد ؟

نه ، مردم خیلی خوب بودند .

- حسن ودوستانش با هم میرفتند ، راهپیمایی ؟

بله .

- هیچ وقت نوار واعلامیه نیاورد خونه ؟

نه ، از این چیزها نمیاورد .

- نیروهای شهربانی دنبالش نبودند ؟

نه ، حسن خیلی مظلوم بود و همه روی سرش قسم میخوردند .

- وقتی جریانات انقلاب پیش اومد . جوان ها برای جلوگیری از هرج ومرج میرفتند پایگاه های بسیج و نگهبانی می دادند . شهید هم میرفت ؟

بله ، حسن هم میرفت نگهبانی می داد .

- وضع مالی تون اون موقع روبه راه تر نشده بود ؟

بد نبود . حسن هم درس میخوند وهم کار میکرد . یه چیزی بخور ونمیر داشتیم .

- اولین بار که گفت ، میخوام برم جبهه ابتدای جنگ بود ؟

بله .

- از جریان قائله ی گنبد چیزی میدونید ؟

بله .

- شهید هم تو این قائله بود ؟

میخواست بره ولی دوستانش نگذاشتند و گفتند ، میخواهیم بریم جبهه .

- از قائله ی گنبد هم خاطره ای دارید ؟

نه ، سمت حکیم آباد نیومدند .

- وقتی به صورت نیروی بسیجی رفته بود ، تو دوران آموزشی کجا بود ؟

آموزشی میرفت ومیامد .

- نمیدونید تو کدوم شهر بود ؟

خوزستان بود .

- کار شهید چی بود ؟

تکاور بود . چهل روز اونجا بود و بیست و پنج روز خونه بود .

- تومریوان کموله ها هم بودند ؟ چیزی براتون تعریف نمیکرد ؟

نه ، اصلا حرفی نمیزد .

- براتون نامه هم میفرستاد ؟

نامه میفرستاد ولی به جزء سلام و دعا چیزی نمیگفت .

- دفعه ی بعد که سرباز شد ، کجا رفت ؟

غرب کشور (مریوان )

- چند ماه خدمت کرد ؟ تو همون خدمت شهید شد ؟

بله ، تو خدمت شهید شد . هیجده ماه هم خدمت کرد .

- چطور فهمیدین که شهید شده ؟

یکی از بچه های حکیم آباد میخواست بیاد مرخصی . بهش میگه تو چیزی نمیخوای ؟

میگه ، نه من پول ووسیله دارم .

دوستش که برگشت ، خیلی طول نکشید که حسن شهید شد .

- هیچ خاطره ای ازحسن براتون نگفت ؟

نه .

- وقتی سرمزار حسن میرفتین ، دوستانش رو نمی دیدین که براتون از شهید خاطره ای بگن ؟

یه بار یکی برای حاج آقا از حسن تعریف کرده بود . ولی من دیگه الان حافظه ام یاری نمیکنه ویادم نمیاد .

- مادرجان قبل ازشهادت حسن خواب ندیده بودین ؟

من موقعی که خواب دیدم ، سی چهل روز بعد ازشهادتش بود .

آقای خمینی (ره) یه پرچم سبز داشت و داشت دورخونه مون دور میزد . میگفتم ، از کجا اومدی ؟ کی میخوای بری ؟

گفت ، ننه امتحان دادیم و پیروز شدیم . میخواهیم بیاییم .

- این خواب رو بعد از شهادتش دیدین ؟

بعد از شهادتش بود . همون موقع تازه آقا فوت کرده بود .

- شهید وصیت نامه هم داشت ؟

وصیت نامه و کیف پول و همه چیزش و دزدیده بودند .

- قبل از رفتن ، به پدر شهید سفارش کرده بود ؟

بله ، خودش گوسفند ها رو فروخته بود و گفته بود من شهید می شم .

- از شهادت خودش خبر داشت ؟

نه ، چیزی نگفته بود . فقط گفته بود ، بابا من خیلی قهج رو دوست ندارم . من واونجا نبرید . ما هم حکیم آباد دفنش کردیم.

- خاطره ای از شهید یادتون نیست ؟

فقط انقدر یادم هست که یه جایی بودیم . حسن بالا بود و ما پایین بودیم . بهش گفتم ، ننه کجا رفتی ؟ چرا من ونبردی ؟

- زیر بغلم رو گرفت و من رو برد بالا ، بعد ازاون دیگه خوابش رو ندیدم همون یک بار بود .

- مادرجان حسن هیچ وقت نگفته بود دارم میرم که راه کربلا رو باز کنم ؟

چرا حسن همیشه میگفت . همیشه صحبتش و میکرد . میگفت ، تا وقتی کربلا راهش باز نشه و ما پیروز نشیم ، من از جبهه نمیام .

- وقتی فرزندتون شهید شد ، کربلا و مکه هم رفتین ؟

بله ، هردو رو رفتم .

- وقتی کربلا رفتین ، یاد حرف شهید نیافتادین ؟

چرا ، هیچ وقت نیست که فراموشش کنم . امکان نداره من از صبح تا شب تو فکر حسن نباشم .

- مادرجان تو مکه و کربلا خواب حسن رو ندیدین ؟

نه ، ولی حس میکردم که خوابش رو دیر دیر میبینم .

- مادر پدر شهید فرمودند ، ابتدا که حسن به دنیا اومده شما شیر نداشتین و بهش آب جوش می دادین . دراین مورد بفرمایید ؟

بچه بزرگ کردن و فقر خیلی سخته . توی آب جوش نبات مینداختم و با همون بچه ام سرمی کرد .

- مادرجان خاطره ای ازشهید ندارید ؟

نه ، یادم نیست .

- به عنوان مادر شهید و کسی که فرزندش برای همین آب و خاک رفته . از مردم و مسئولین خواسته ای ندارید ؟

نه ، بهشون خیلی هم افتخار میکنم و ازشون ناراحت نیستم .

- حالا که حاج آقا مریض شده ، چطور بهش خدمت میکنید ؟

خودم کارهاش و انجام میدم . بچه هام هم اگر بیان کمک میکنند . همه شون علی آباد هستند . یکی شون اینجا کشاورزی داره که اون هم خونه شا شاهروده .

- پس همه ی کارهای پدر شهید رو خودتون انجام میدین ؟

بله ، بچه هام تا جایی که میتونستند انجام می دادند . ولی اونها هم الان گرفتار زندگی خودشون هستند وکار دارند .

- پس دیگه سفارشی ندارید ؟

نه ، حرفی ندارم .

- ممنونم مادرجان خسته نباشید .

سلامت باشید انشاالله .
********************************
محمدي، حسن: پنجم خرداد 1345، در روستاي حكیم ‌آباد از توابع شهرستان علي‌آبادكتول به دنيا آمد. پدرش يزدان و مادرش ربابه نام داشت. تا پایان راهنمايي درس خواند. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. سوم ارديبهشت 1365، با سمت آرپی‏جی‏زن در مريوان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به دست، شهيد شد. پيكر وي را در گلزار شهداي امام زاده عبدالله زادگاهش به خاك سپردند. 
منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده