مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جبرئیل بیدقی
اون روز ما تو مهدیشهر بدرقه اش کردیم وبعد رفتیم سمنان جلوی سپاه . چون هوا سرد بود وزمستون بود من تو نیسان نشسته بودم . اومد جلوی ماشین وفرزندش وبوسید وگفت ، مراقبش باش انشاالله من زود برمیگردم . رفت وبعد ازدوماه دربیست ودوم اسفند ماه خبر شهادتش وآوردند . همون روز هم سالگرد ازدواجمون بود .
مصاحبه نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید شهید جبرئیل بیدقی

درخدمت خانواده بزرگوار شهید جبرئیل بیدقی هستیم .

- سلام مادرجان

علیک سلام .

- خوب مادرجان ؟

الحمدالله .

- خودتون رو معرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟

من زهرا شاهورانی هستم مادرشهید جبرئیل بیدقی .

- مادرجان ما ازاستان سمنان اومدیم تا اززمان طفولیت شهیدتون تا روزی که به شهادت رسید از شما سوالاتی بپرسیم . این ها قراره درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه .

- از آنجا که پدرشهید هم فوت شدند ، ما سوالات مربوط به ایشون هم از شما میپرسیم .

بفرمایید .

- ابتدا ازدوران طفولیت شهید شروع میکنیم . زمانی که شهید به دنیا اومد خاطرتون هست کی اسم جبرئیل انتخاب کرد ؟

خودم این اسم وانتخاب کردم .

- چرا این اسم رو انتخاب کردین ؟

یکی از بستگان ما تو جوانی از دنیا رفت واسمش جبرئیل بود . من خواب دیدم که این جوان یه چیزی به من داد و من گفتم اگر فرزندم پسر باشه اسمش رو جبرئیل میگذرام . اون زمان که جنسیت بچه ها رو نمیدونستیم ، ولی گفتم ، اگر پسر بود اسمش وجبرئیل میگذرام .

- شهید فرزند چندم بود ؟

اول .

- وقتی ازدواج کردین ، شغل پدرشهید چی بود ؟

چوپان بود .

- گوسفند هابرای خودتون بود ؟

بله .

- ایشون سواد هم داشتند ؟

بله ، یه مقداری سواد داشت .

- شما هم سواد داشتین ؟

نه ، من سواد نداشتم .

- با پدرشهید نسبت فامیلی داشتین ؟

نه ، نسبت فامیلی نداشتیم .

- زادگاه هردوتون مهدیشهر بود ؟

بله .

- خونه برای خودتون بود یا مستاجر بودین ؟

خونه ی مادرشوهرم بود .

- درگذشته مرسوم بود که تا مدتها عروس ودامادها با خانواده ی شوهر زندگی میکردند ، شما هم همین طور بودین ؟

بله .

- مادرجان برامون ازسبک زندگی تون دراون زمان بفرمایید . وقتی همه با هم زندگی می کردین ، کارها رو چطور تقسیم میکردین و خرجی رو از کجا تامین میکردین ؟

خرجی خانواده رو شوهرامون می دادند . ما سه تا جاری بودیم تو یه خونه زندگی میکردیم . پدرشوهر ومادرشوهرم هم بودند ولی درآمدها جدا بود وهرکسی تو اتاق خودش بود . یه خونه ی کوچک بود که هر خانواده ای یه اتاق داشت . یه آشپزخانه داشتیم که سه تا اجاق داشت .

- مادرجان اون زمان که آب وبرق وگازنبود ، چطور آشپزی میکردین ؟

هیچ امکاناتی نبود . تو اجاق هامون چوب میریختیم وذغال میشد و هرکسی غذای خودش ودرست می کرد .

- همه ی این امور به عهده ی خانم خانواده بود ؟

بله ، شوهرامون که نبودند ، سرگوسفند هاشون بودند .

- چند ماه یکبار می آمدند ؟

سه ماه یکبار .

- خونه رو چطور روشن میکردند ؟

گرد سوز داشتیم . همون وروشن میکردیم وشبها کارهامون وانجام می دادیم . ییلاق هم میرفتیم ، اون زمان چراغ زنبوری هم داشتیم .

- مادرجان وقتی شبها قصد داشتن شب نشینی برید ، یا کار ضروری داشتین با چی میرفتین ؟

فانوس داشتیم ، همون ودستمون میگریفتیم ومیرفتیم شب نشینی .

- با این همه سختی که داشتین ، چطور زندگی میکردین ؟

با همه ی این سختی ها زند گی هامون خیلی خوب بود . کنار رنج ها خوبی ها هم زیاد بود وهمه بهم کمک میکردیم .

- مادرجان اون موقع که دکتر ودرمان نبود ، یادتون هست وقتی درد اومد سراغتون ورفتند دنبال قابله چه مناسبتی بود ؟

جبرئیل بیست ویکم ماه رمضان به دنیا آمد .

- خیلی از مادرشهداء میگفتند که فرزندشون اذان به دنیا اومده ، شهید هم همین طور بود ؟

نه ، جبرئیل سپیده ی صبح به دنیا اومد .

- وقتی شهید به دنیا اومد ، همون قابله تو گوشش اذان گفت یا جایی هم بردینش ؟

قابله هم اذان گفت . ولی پدر خودم هم خیلی مرد مقید ومومنی بود ، خودش هم تو گوش جبرئیل اذان گفت .

- برای تولدش ولیمه هم دادین ؟

بله ، رسم داشتیم که خرج هم بدیم .

- وقتی پدرشهید اومد ، جبرئیل چند روزه بود ؟

چهل روزه بود .

- اسم شهید هم انتخاب کرده بودین ؟

بله ، پدرش وقتی پاییز داشت میرفت سرگوسفند ها به من گفت ، اگر فرزندمون پسر بود اسمش وجبرئیل بگذار . چون اون جبرئیل که خوابشو دیده بودم با شوهرم نسبت داشت .

- خیلی از مادرشهدا قبل ازتولد فرزندشون خواب دیده بودند ، شما یا پدرشهید خواب ندیده بودین ؟

من خواب ندیدم ولی اون شب تو خونه داشتم نماز میخوندم ، که یکدفعه دیدم از توی شکمم یه صدایی اومد وفردا صبحش به دنیا اومد .

- یعنی احساس کرده بودین که فرزندتون با شما حرف میزنه ؟

بله ، خودش بود . از علما که پرسیدم گفتند ، این بچه آینده خوبی داره .

- تا قبل ازاینکه بره مدرسه خاطره ای ازشهید دارید ؟ تواین مدت مریض شد که براش نذر ونیازی کنید ؟

نه ، بچه که بود اصلا مریض نشد ولی از همون کودکی خیلی بچه ی با ایمانی بود . وقتی روحانی ها رو می دید به من میگفت ، مامان خدا داره میاد .

- به روحانی ها علاقه داشت ؟

بله ، خیلی علاقه داشت .

- دوران مدرسه تو همین مهدیشهر بود ؟

بله .

- شما با پدر شهید ییلاق هم میرفتین ؟

بله .

- کجا میرفتین ؟

سمت فیروزکوه میرفتیم . جاهای کوهستانی خیلی دور بود .

- اونجا سه ماه بودین ؟

بله .

- مدرسه همین جا میرفت؟

بله ، تا اون موقع میامدیم . تو مدتی که درس میخوند از اول تا آخر نمره هاش بیست بود . به من میگفت ، مامان چکار کنم که نمره هام خوب بشه . میگفتم ، نذر کن مادرجان . خودم همیشه برای درسهاش نذر می کردم .

- شهید به درس خواندن علاقه داشت ؟

بله ، خیلی درس ودوست داشت .

- موقعی که انقلاب شد ، شهید چند سالش بود ؟

کلاس دوازده بود .

- پس تو سنی بود که آگاه شده بود ومتوجه اتفاقات اطرافش بود ؟

بله ، قبل ازانقلاب این آگاهی رو داشتند .

- با توجه به اینکه فرمودین که پدرخودتون هم فرد با اعتقادی بود ، پس زمینه های انقلابی رو داشت ؟

بله .

- وقتی شهید فعالیت انقلابی میکرد ، تو خانواده تون کس دیگری هم فعالیت داشت ؟

بله ، همه مون میرفتیم . خودم وپدرش هم میرفتیم .

- مادرجان اون زمان که وسایل ارتباطی مثل تلفن وتلویزیون نبود . شاید خیلی ها حتی تهران هم نرفته بودند واخبار خیلی دیر به مردم می رسید . کسانی که تو مهدیشهر براتون سخنرانی میکردند ، چه کسانی بودند ؟

روحانی ها میامدند برامون سخنرانی میکردند .

- کسی از اونها خاطرتون هست ؟

نه ، یادم نمیاد .

- تو این مدت پیش اومده که شهید نوار و اعلامیه بیاره خونه ویا پای منبرسخنران ها بره ؟

فعالیت های انقلابی انجام می داد . ولی تا زمانی که انقلاب نشده بود ، بچه هام دیر نمیومدند خونه .

- بعد ازانقلاب تو پایگاه ها میرفت ؟

بله .

- مادرجان زمانی که انقلاب شده بود ، خیلی ها اون اوایل سوء استفاده میکردند . جوان ها برای مبازره با این بی نظمی واختشاشات شبها تا صبح توی پایگاه های بسیج نگهبانی می دادند ، شهید میرفت ؟

نگهبانی می داد وشبها دیر میامد .

- پدرشهید هم برای نگهبانی میرفت ؟

نه .

- از اتفاقاتی که تو پایگاه میافتاد مثل دستگیری منافقین و... حرفی نمیزد ؟

من نشنیدم که حرفی بزنه ، به ما نمیگفت .

- زمان انقلاب به دستور امام خمینی (ره) جوان ها درغالب نیروهای بسیجی به روستاهای محروم میرفتند وبه مردم کمک میکردند ؛ شهید هم میرفت ؟

بله ، این جور جاها میرفت . ولی برای جبهه هم خیلی کمک میکردیم . خودمون نان میپختیم وجوراب میبافتیم وبرای جبهه ها میفرستادیم .

- پس تو مهدیشهر هم خانم ها خیلی به رزمنده ها درجبهه کمک میکردند ؟

بله .

- شهید تو این مدت جبهه بود ، یا تو شهرستان جذب نیرو میکرد وکمک های مردمی رو میبرد ؟

بله ، این کارها رو هم میکرد . ما هم نان میپختیم وبا ماشین جمع میکردند .

- پس خودتون هم ازنیروهای فعال بسیجی بودین ؟

بله .

- یادتون هست کی این کمک ها رو جمع میکرد ؟

همسایه ها همه با هم این ها رو اماده می کردیم وماشین ها میبردند .

- از این افراد بسیجی که الان شاید مرحوم شده باشند ، کسی خاطرتون هست ؟

بله ، افراد زیادی بودند ولی من یادم نیست .

- شهید با توجه به اینکه تحصیلات داشت ، جایی برای تدریس نرفت ؟ مثلا برای کارهای فرهنگی وتدریس قرآن به روستاها نرفت ؟

روستاها که نرفت ولی تو همین مهدیشهر این کارها رو میکرد .

- به ما گفتند ، شهید معلم بوده درسته ؟

بله .

- شهید برای درس دادن به روستاهای دور میرفت ؟

وقتی امام (ره) که آمد عده ای ازخدمت معاف شدند . ولی پسر من وعلی حیدری داوطبانه رفتند ویک سال ونیم خدمت کردند . یه بار هم به عنوان بسیجی رفتند ولی بار سوم شهید شدند .

- علی حیدری دوست شهید بود ؟

بله .

- ایشون هم شهید شد ؟

بله .

- اولین بار غرب کشور رفته بود ؟

کردستان رفت .

- تو اون مدت که رفته بود اوایل جنگ بود وعلاوه برجنگ با عراق کموله ها هم تو غرب رعب ووحشت ایجاد کرده بودند . شما وقتی این ها رو می شنیدین ، نگران نمی شدین ؟

ما می دونستیم که فرزندانمون برای خوردن وخوابیدن میرفتن جبهه واونجا جنگ هست .

- براتون از شرایط اونجا تعریف نمی کرد ؟

اصلا به ما حرفی درمورد اونجا نمیزد .

- غرب کشور زمستون های خیلی سختی داشت ، به زمستون ها هم برخورد کرده بود ؟

بله .

- براتون اززمستون های کردستان گفته بود ؟

نه ، هیچی تعریف نکرد .

- اسم مقری که اونجا بود ، چی بود ؟

نمیدونم ، به ما میگفت ، ما میریم جبهه که درس بدیم .

- پس کارش درس دادن بود ؟

نه ، به من این ومیگفت ، که من نگران نباشم . نمیگفت ، تفنگ داریم ومیجنگیم .

- هیچ وقت تو اون یکسال نفهمیدین که شهید تو کردستان چیکار میکنه ؟

باردوم بود که رفته بود جبهه .

- بار دوم کجا رفت ؟

جنوب بود .

- بار دوم که رفت ، به شهید نگفتین که قصد دارید سروسامانش بدین ؟

ازدواج کرده بود ویه پسر هم داشت .

- زمانی که شهید به شما گفت ، قصد داره بره خدمت سربازی متاهل بود ؟

نه ، هنوز ازدواج نکرده بود .

- بار دوم ازدواج کرد ؟

بله .

- همسرش وشما انتخاب کرده بودین ؟

بله ، من انتخاب کردم وپدرش وخودش هم راضی بودند .

- شهید با همسرش درمورد رفتن به جبهه حرف زده بود ؟

بله ، دو تا ازبرادر خانمهاش شهید شده بودند .

- پس با یه خانواده شهید وصلت کردین ؟

بله .

- اسم برادرخانمهاش چی بود ؟

حسین وعباس ربانی .

- با هم نسبت فامیلی داشتین ؟

نه .

- پس از آنجا که همسر شهید خودش ازخانواده شهید بود با رفتن شوهرش به جبهه مخالفتی نداشت ؟

بله ، همین طور بود ولی اگر هم خانمش قبول نداشت باز هم ایشون میرفت جبهه .

- وقتی ازدواج کردند ، با شما بودن ؟

اوایل پیش ما بودند .

- چند ماه ازازدواجش گذشته بود که شهید شد ؟

شب عید ازدواج کرد وشب عید هم شهید شد .

- همسر شهید که باردارشد ، جبرئیل جبهه بود ؟

نه ، اون موقع جبهه نبود .

- زمانی که رفت جبهه همسرش باردار نبود ؟

نه ، فرزندش به دنیا آمده بود که شهید شد .

- فرزندش رودیده بود ؟

بله .

- اسمش رو چی گذاشت ؟

حسین .

- فرزندش چند ماهه بود که شهید شد ؟

یک ماهه بود .

- وقتی شهید رفت جبهه ، همسر وفرزندش وبه شما سپرد ؟

بله ، پیش ما بودند .

- شهید با شما از طریق نامه وتلفن هم درارتباط بود ؟

بله ، به من زنگ زده بود وبه شوخی میگفت با خانمم دعواتون نمیشه ؟ من هم گفتم نه . گفت ، باشه خداحافظ .

گفتم ، یه مقداری حرف بزن ولی نتوست وقطع شد . اون روز خانمش خونه نبود وقتی اومد خونه خیلی ناراحت شد که چرا نتونسته باهاش حرف بزنه . من که نمیدونستم همون آخرین تماسش هست .

- بعد ازاون شهید شد ؟

بله ، یک هفته بعد شهید شد .

- تو آخرین باری که رفته بود نامه هم داده بود ؟

بله ، ولی نامه اش وبعد ازشهادتش آوردند .

- تو نامه اش براتون ننوشته بود که کارش تو جبهه چی هست ؟

نه .

- تو عملیات بدر شهید شد ؟

بله .

- برامون ازروزی که خبر شهادتش ودادند ، بفرمایید ؟

من قبل ازاینکه خبر شهادت و بیارن خودم باخبر شده بودم وخواب دیده بودم .

- خوابتون رو برای ما هم تعریف میکنید ؟

خواب دیدم سه تا جنازه تو حیاطمون گذاشتند . یکی شون جبرئیل بود و یکی هم از دوستانش بود . همین که صبح بیدار شدم با خودم گفتم ، بچه ام شهید شد . یک هفته بعد ازاین خواب خبر شهادتش وآوردند . من به هیچ کس درمورد خوابم حرفی نزدم ، همه ی همسایه ها می دونستند که شهید شده ولی به من حرفی نمیزدند .

- وقتی خبر شهادتش ودادند ، همسر وفرزندش پیش شما بودند ؟

بله .

- مادرجان این خبر روچطور تو خودتون هضم کردین ؟

چاره ی دیگری نداشتیم .

- پدرشهید هم مهدیشهر بود ؟

رفت وآمد میکرد ولی مثل اینکه ایشون هم یه چیزایی وحس کرده بود .

- به شما نمیگفت ، خواب شهادتش ودیده ؟

نه ، حرفی نزد .

- وقتی بار دوم میخواست بره جبهه پدرش هم بود ؟

بله ، مهدیشهر بود .

- پس با شهید خداحافظی هم کرده بود ؟

بله .

- پدرشهید با رفتنش مخالفت نمیکرد ؟

همه ی پدر ومادرها مخالف بودند مادرجان ولی اون ها قبول نمی کردند .

- شما به همسر شهید دلداری می دادین ، یا ایشون شما رو آرام می کرد ؟

یک سال پیش دوتا برادرهای عروسم شهید شده بودند وبعد پسرم . ما به او دلداری می دادیم وایشون به ما دلداری می داد .

- خیلی از پدر ومادر شهداء از روزی که خبر شهادت فرزندشون و می دادند تا روزی که پیکر شهیدشون و بیارند ، مدتها طول می کشید . شهید شما رو کی آوردند ؟

یک هفته طول کشید .

- چون خیلی از شهدای بدر رو مدتها بعد آوردند ؟

بله ، تعدادشهداء زیاد بود .

- شهید غواص نبود ؟

نه .

- کارش چی بود ؟

تو خط مقدم بود .

- از دوستان همرزم های شهید که دیدار شما آمدند ؛ براتون از نحوه شهادت شهید نگفتند ؟

چرا ، گفتند تو سنگر نشسته بوده وداشته قرآن میخوانده که یک نفر ازبالای درخت تیراندازی میکنه وجبرئیل شهید میشه .

- خاطره ی دیگری براتون نگفتند ؟

نه ، رفته بودند برای حمله . جبرئیل داشته قرآن میخونده که شهید میشه 

- تو اون سنگر یه مسئولیتی داشته ، درسته ؟

بله .

- به عنوان مادرشهید از اینکه فرزندتون شهید شده ، پشیمون نشدین ؟

نه ، اصلا پشیمون نشدم . چون هدف پسرم مشخص بود وانقلاب به آنها نیاز داشت .

- به ما گفتند شهید آرپیچی زن بوده ؟

نمیدانم مادرجان .

- به عنوان مادرشهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟

خداروشکر که انقلاب پیروز شده وآرامش داریم . انتظار دارم به مردم کمک کنند .

- شهید وصیت نامه هم داشت ؟

بله .

- ساک و وسایل شهید هم آوردند ؟

بله .

- ایشون وتو مهدیشهر دفن کردین ؟

بله .

- بجز وسایل شهید ، تو ساکش دست نوشته ای هم بود ؟

بله .

- توی اون چی نوشته بود ؟

نمیدانم ، مادرجان من که سواد ندارم .

- تو وصیت نامه اش به شما سفارشی نکرده بود ؟

چرا ، سفارش کرده بود .نوار هم برای ما فرستاده بود ، چون می دونست که من سواد ندارم صداشو ضبط کرده بود . از ما خواسته بود که حجابمون وحفظ کنیم .

- درمورد همسرش سفارشی هم کرده بود ؟

بله ، به ایشون گفته بود که فرزندشون ومثل دایی های شهیدش حسین وعباس تربیت کنه .

- بعد ازشهادتش خواب شهید هم دیدین ؟

بله ، من سالی یکبار خواب میبینم .

- خوابتون روبرای ما هم تعریف میکنید ؟

آخرین بار خواب دیدم که اومده وبه من میگه ، چه خبر ؟

گفتم ، تو خبرها رو داری مادرجان .

گفت ، برای من یه ساندویچ درست کن .

گفتم ، چشم مادرجان . چه ساندویچی درست کنم .

گفت ، تخم مرغ وخیارشور .

بعد ازاون دیگه رفت . من سالی یک بار خوابشو میبینم . هروقت هم که تو خونه خبر خاصی میشه من خواب شهیدم ومیبینم .

- ممنونم مادرجان . اگر باز هم خاطره یا حرفی دارید برای ما تعریف کنید .

ممنونم ، همه چیز وبراتون گفتم . خلاصه شهید خیلی با ایمان بود وعلاقه ی شدیدی به امام خمینی (ره ) داشت . البته شهدای ما همه همین طور بودند . از نظر خداشناسی ورحم ومروت یه جور دیگه بود وباهمه فرق داشت .

- خیلی ممنونم مادرجان .

خسته نباشید .

درخدمت همسر شهید بزرگوار جبرئیل بیدقی هستیم .

- سلام علیکم

سلام علیکم .

- خوب هستین ؟

خیلی ممنون .

- خودتون ومعرفی کنید و نسبتتون وباشهید بفرمایید ؟

نساء ربانیان هستم ، همسرشهید جبرئیل بیدقی .

- خانم ربانیان ما اومدیم از زمانی که با شهید ازدواج کردین تا زمانی که ایشون به شهادت رسیدند ، خاطرات شما رو بشنویم . درمورد نحوه ی شهادت ایشون وهر نکته ای که به ذهنتون میرسه ، برامون بفرمایید ؟

بله .

- زمانی که ایشون به خواستگاری شما آمدند ، با شما نسبت داشتند ؟

نه ، نسبت نداشتیم . ایشون همکارفرهنگی من بود .

- ایشون معلم بودند ؟

بله ، من هم معلم تربیتی بودم وایشون هم معلم تربیتی بودند . برادرم شهید حسین هم با همسرم دوست بودند . تو انجمن اسلامی معلمان دراوایل انقلاب با هم آشنا شدیم .

- مادرشهید فرمودند ، شما خانواده ی شهید هستین . ایشون گفتند ، دو تا ازبرادرهاتون شهید شدنددرسته ؟

بله ، برادرم عباس ربانیان که پانزده روزبعد ازعقد ما شهید شدند . برادرم حسین هم هشت ماه بعد ازشهادت عباس شهید شدند . شهید بیدقی هم یکسال بعد ازحسین شهید شد .

- شهید عباس با همسرتون دوست بود ؟

نه ، حسین که مربی امور تربیتی بود . ولی اول عباس شهید شد .

- ایشون تو چه عملیاتی شهید شد ؟

تو عملیات نبود . ایشون پاسبخش بود که ترکش به سرش اصابت کرد و شهید شد .

درخدمت همسر شهید بزرگوار جبرئیل بیدقی هستیم .

- سلام علیکم

سلام علیکم .

- خوب هستین ؟

خیلی ممنون .

- خودتون ومعرفی کنید و نسبتتون وباشهید بفرمایید ؟

نساء ربانیان هستم ، همسرشهید جبرئیل بیدقی .

- خانم ربانیان ما اومدیم از زمانی که با شهید ازدواج کردین تا زمانی که ایشون به شهادت رسیدند ، خاطرات شما رو بشنویم . درمورد نحوه ی شهادت ایشون وهر نکته ای که به ذهنتون میرسه ، برامون بفرمایید ؟

بله .

- زمانی که ایشون به خواستگاری شما آمدند ، با شما نسبت داشتند ؟

نه ، نسبت نداشتیم . ایشون همکارفرهنگی من بود .

- ایشون معلم بودند ؟

بله ، من هم معلم تربیتی بودم وایشون هم معلم تربیتی بودند . برادرم شهید حسین هم با همسرم دوست بودند . تو انجمن اسلامی معلمان دراوایل انقلاب با هم آشنا شدیم .

- مادرشهید فرمودند ، شما خانواده ی شهید هستین . ایشون گفتند ، دو تا ازبرادرهاتون شهید شدنددرسته ؟

بله ، برادرم عباس ربانیان که پانزده روزبعد ازعقد ما شهید شدند . برادرم حسین هم هشت ماه بعد ازشهادت عباس شهید شدند . شهید بیدقی هم یکسال بعد ازحسین شهید شد .

- شهید عباس با همسرتون دوست بود ؟

نه ، حسین که مربی امور تربیتی بود . ولی اول عباس شهید شد .

- ایشون تو چه عملیاتی شهید شد ؟

تو عملیات نبود . ایشون پاسبخش بود که ترکش به سرش اصابت کرد و شهید شد .

- خاطره ای از دورانی که شهید جبرئیل وشهید حسین باهم بودند ، ندارید ؟

خاطره خیلی دارم . یادم هست که تابستون دو تاشهید قرار بود برای جمع آوری کمک به ییلاق برن . ما کلا یه تابستون با هم بودیم .

دوتا اسب و کلاه داشتند وزمانی که وسایل و تحویل میگرفتند ، جمع میکردند یه جا که با ماشین بیارن . ولی ماست وبا همون اسب میاورند که بیارن همون جا که ما بودیم ، بسته بندی کنند وبرای جبهه بفرستند . شهید بیدقی این موضوع رو بعد از شهادت حسین تعریف میکرد .

مسیر از بین کوه ها بود ومال رو هم بود . ایشون میگفت ، بین راه کفش حسین پاره میشه . وقتی میبینه با کفش پاره نمیتونه راه بره ، کفش هاشو درمیاره و زیر بغلش میگیره وبا پای برهنه تا ییلاق میره . اونجا از مادر آقای عاطفیان که ییلاق بوده نخ وسوزن میگیره و کفشش میدوزه و میپوشه .

یه مسیر طولانی رو با پای برهنه طی کرده بود .

یه بار هم شهید بیدقی برامون تعریف کرد . اون موقع من ییلاق بودم وهمسرم مهدیشهر بود . برادرم وقتی که جبهه نبود هم به فکر جبهه بود وتو مسجد با دانش آموزهاش بود . میگفت ، به حسین گفته بودم وقتی نگهبانی ات تموم شد بیا خونه پیش من . تعریف میکرد که یه تشک و لحاف نوبراش پهن کردم . بهش گفتم ، شام خوردی ؟

گفته ، بله . واصرارداشته که رختخواب ها رو جمع کنه وقتی شهید بیدقی خیلی اصرار می کنه با اکراه روی رختخواب میخوابه و مدتی بعد میره روی زمین .

میگفت ، من خیلی ناراحت شدم و بهش گفتم ، حسین این چه کاریه میکنی ؟ چرا کفران نعمت میکنی ؟ این وسیله ها برای راحتی ما هست . حالاکه هستند چرا استفاده نمی کنی ؟

گفته بود ، میترسم وقتی رفتم جبهه نتونم روی سنگ و لاخ بخوابم . خاطره زیاد دارم واگر بخوام همه رو تعریف کنم ، خیلی ازوقت شما گرفته میشه .

- خواهش می کنم . اینها قرارهست درتاریخ شفاهی کشورمون ثبت بشه . آیندگان باید بدونند که چه کسانی برای حفظ این خاک جنگیدند .

شهید حسین درواقع فردی بود که ...

- شما دارید برای ما مشترک خاطره تعریف می کنید .

ایشون اصلا اکراهی نداشت که اگر مثلا لباسش کهنه هست بره سرکلاس .

- کدوم یکی از شهداء به این شکل بود ؟

شهید حسین اینطوری بود . عمر زندگی مشترک من با شهید بیدقی یکسال بود . به همین خاطر خاطرات زیادی ندارم .

- شما فرمودین که فرهنگی بودین واین آشنایی قبلا تو محیط کارتون پیش آمده بود ، درسته ؟

بله .

- اوایل جنگ اوضاع کشور خیلی بهم ریخته بود . نحوه ی آموزش و مدارس اون موقع به چه شکل بود ؟

مثل همین موقع ها بود . مدرسه ی پسرونه ودخترونه جدا بود . من تو مدرسه دخترونه بودم .

منتها چون مربیان امور تربیتی بدون آموزش قبلی وارد مدارس شده بودند ، برای آنها کلاس آموزشی گذاشته بودند که با شهید بیدقی باهم میرفتیم . درجلسات انجمن معلمان هم که هفتگی برگزار می شد همه با هم بودیم . از این طریق باب آشنایی مون بود .

- ابتدای جنگ وانقلاب که با هم تلفیق شده بود باعث شده بود که فقر فرهنگی واقتصادی پیش بیاد . وقتی جنگ هم شروع شد همه ی ذهن ها به سمت جبهه وکمک به جبهه سوق پیدا کرد ، درسته ؟

بله .

- با وجود این اتفاقات برامون از وضعیت دانش آموزهای اون زمان بفرمایید . خیلی از معلم های شهید ما علاوه بر شرکت در جبهه علاقه ی عجیبی به دانش آموزهاشون داشتند . نمونه اش شهید محمود اخلاقی بود که برامون تعریف کردند تو روستایی که ایشون درس می داده ، علاوه بر اینکه درس می داده برای دانش آموزها لقمه آماده میکرده . انقدر که مردم اونجا فقیر بودند . شهید بیدقی وشهید حسین چطور با بچه ها برخورد می کردند ؟

اون زمان مربی ها به قدری با بچه ها صمیمی بودند که شبها تو پایگاه بسیج هم با اونها بودند . خیلی از نکات اخلاقی که طی روز میخواستند به آنها آموزش بدهند رو شب تو پایگاه به صورت عملی به آنها نشون می دادند . قناعت وصبر وفداکاری و ... رو غیرمستقیم با عمل به آنها نشون می دادند . این دو تا شهید خیلی مصر بودند که بچه ها رو اردو ببرند واونها رو کوهنوردی می بردند . اردوی زیارتی مشهد میرفتند . بچه ها رو آورده بودند تابستون ییلاق و شب همه رو آوردند خونه ما . مسئولیت خیلی سنگینی بود که این دونفر قبول کرده بودند . اومدند رختخواب ها رو بردند روی پشت بام که بچه ها اونجا بخوابند . چون مسئولیت سنگینی بود من مخالف بودم و اونها گفتند ، نگران نباش . خودشون دوست دارند روی پشت بام بخوابند ما هم مراقبیم.

هرجا که با بچه ها بودند به صورت مستقیم وغیر مستقیم به آنها آموزش می دادند . دررابطه با فقر فرهنگی واقتصادی که فرمودین . یادم هست شهید ربانیان تعریف می کرد که بعد ازانقلاب برای کمک به یه روستایی رفته بودند واونها هنوز ماشین ندیده بودند . میگفت ، وقتی رسیدیم مردم روستا علف آوردند وگفتند به حیوانتون بدین بخوردند . وقتی زلزله طبس هم اومد برادرم حسین به صورت انفرادی و داوطلبانه رفت . عرض کردم که به این جور مناطق داوطلبانه میرفت . زمان انقلاب هم جزء فعالین بود . شبها با دوستانش دکتر علی اصغری وآقای عاطفیان وشهید بیدقی فعالیت می کردند . با بچه های انجمن اسلامی شبها میومدن خونه ویادم هستم لوله آب رو پر از سیمان کرده بودند ومدخال کشیده بودند وتوش جوهر میریختند واعلامیه های امام وتکثیر می کردند وفرداش بین مردم تقسیم می کردند . تو شرکت درسخنرانی های امام (ره) وانقلابی وپخش نوارواعلامیه امام (ره) خیلی فعال بودند . یه کتابخانه سیار هم برای مردم درست کرده بودند .

- شهید جبرئیل بیدقی قبل ازانقلاب با برادرتون دوست بود ؟

نه ، زمانی که معلم شده بودند دوست شده بودند .

- براتون تعریف نکرده بود که برای انقلاب چه کارهایی کردند ؟

چرا ، تو راهپیمایی رفتن وپخش اعلامیه و... خیلی فعال بودند .

- اززمانی که تشکیل زندگی دادین بفرمایید . از بعد ازازدواجتون فعالیت فرهنگی نداشتین ؟ که مثلا همراه شهید حسین وشهید جبرئیل به روستاهای اطراف مهدیشهر بروید ؟

چرا اتفاقا هم من وهم شهید بیدقی مسئول کتاب وکتابخوانی بودیم . برای بالا بردن سطح مطالعه دربین دانش آموزها این مسئولیت وداشتیم . به همین خاطر چند تا مسافرت هم با هم رفتیم .

- این کار شما ثمربخش هم بود ؟

قطعا بی ثمر نمیتونست باشه . کتابهای که برای بچه ها می بردیم و مسابقاتی که داشتیم برای تشویق بچه ها خیلی ثمر بخش بود .

- اون زمان که وسایل نقلیه نبود ، بخصوص برای رفت وآمد به روستا . وقتی به عنوان مثال تا روستای چاشت میخواستین برید باید چکار می کردین ؟

ما خودمون که وسیله نداشتیم وباید با ماشین اداره می رفتیم . یه روز یادم هست میخواستیم بریم خطیر کوه . به قدری برف باریده بود که راه بسته شده بود ومجبور بودیم که توقف کنیم تا آقایون راه رو باز کنند . من وخانم اسکندری وشهید بیدقی همراه دو تا همکار مرد دیگه زنجیربستند تا تونستیم عبور کنیم . قرار بود تا ظهر برگردیم وتا عصر برگشتن ما طول کشید . اون موقع مشکلات خیلی زیاد بود وکسی هم به فکر حل مشکلات نبود .

- شما همچنان عاشقانه کارتون ودوست داشتین ؟

بله ، زمان ومکان وپول اصلا برای ما مطرح نبود . اون موقع ما اصلا رومون نمی شد که حق ماموریت بگیریم . اما امروز برای هرکاری اول پول مطرح هست . اون موقع نه فقط ما همه ی بچه های اون زمان همین طور بودند . ما بیست وچهار ساعت ابلاغ داشتیم وچهل وهشت ساعت سرکار بودیم . یادم هست پسرم حسین نوزاد بود و من صبح میگذاشتمش خونه و بین روز خواهر شوهرم زحمت میکشید ومیاوردش مدرسه که شیرش بدم . ظهر بعد ازمدرسه مسئولیت کانون وداشتیم وتا اذان وغرب مدرسه بودیم . هیچ پولی هم بابت این کار دریافت نمیکردیم . فکر میکردیم که همه مسئولیم وباید کار انجام بدیم .

- تو صحبت هاتون به فرزندتون حسین اشاره کردین . شما تو زندگی با شهید بیدقی صاحب فرزند هم شدین ؟

بله .

- اسم ایشون وبه خاطر برادرتون حسین گذاشتین ؟

بله ، شهید بیدقی فوق العاده به حسین ما علاقه داشت . اون اخلاق خوب برادرم باعث شده بود که ایشون شیفته اش بشه . یادم هست زمان خواستگاری من هم مادرشوهرم به جبرئیل گفته بود بیشتر تحقیق کنیم . همسرم هم گفته بود ، اگر خواهر حسین به اندازه سر سوزنی مثل حسین باشه برای من کافی هست . تا این حد به برادرم اراده داشت وبه خاطر همین علاقه ای هم که داشت اسم پسرم وحسین گذاشت .

همسرم توی وصیت نامه اش هم نوشته بود جوری حسین رو تربیت کن که با دیدن او نام ویاد دایی شهیدش زنده بشه . تنها وصیتی هم که در مورد فرزندش داشت این بود .

- درچه موارد دیگری شهید سفارش کرده بود ؟

ایشون دراقشار مختلف جامعه وصیت های خصوصی کرده بود . مثلا به مسئولین یه سفارش داشت به معلمان یه سفارش داشت و...

به دانش آموزان گفته بود که اگرشما خوب درس بخونید ، درس خواندن شما هم عبادت می شه .نمیدونم این جمله برای شهید بیدقی هست یا شهید ربانیان که به دانش آموزان گفته بود ، نکنه خودتون وخطاب به سرگرمی های پوچ کنید واز درس خواندن غافل باشید . خودم هم الان وقتی میرم تو مدارس به دانش آموزها این سفارشات ومیکنم . که مثلا خودشون وسرگرم اینترنت و... نکنند ، که ازدرس خواندن باز بمونند .

- خطاب به مسئولین چی گفته بود ؟

برادرم شهید عباس ربانیان انگار تو این زمان زندگی کرده بود وروزهای بعد ازشهادتش ودراین دوره دیده بود . ایشون فرموده بود که نکنه انقدر بروکراسی وکاغذ بازی تو اداره ها زیاد بشه که مردم از انقلاب زده بشن .

شهداء دراون زمان چطور عمل میکردند ؟ همه خالصانه ومخلصانه شب وروز فعالیت می کردند . اگر کسی ازشون درخواستی میکرد ، وقتی ازدستشون برمیامد خالصانه انجام میدادند . اما امروز چطور رفتار می کنند ؟ باید کلی بالا وپایین رفت . مثلا امروز این مسئول نیست وفردا یه مسئول دیگه نیست . اون موقع یه مراجعه کننده که میاد همه تلاش می کردند که کارش راه بیافته وبره .

پارسال تو سالگردش که داشتم وصیت نامه اش ومیخوندنم یه نکته خیلی برام جالب بود . ماهم که خانواده شهید هستیم در خیلی از موارد تو گذر زمان یه چیزهایی رو فراموش می کنیم . زمانی که مراجعه می کنیم به وصیت نامه ی شهداء میبینیم که چه دید وسیعی داشتند وچه جاهایی رو می دیدند .

تو وصیت نامه اش دقیق یادم نمیاد به مسئولین چی گفته بود ولی به معلمین گفته بود ، طوری بچه ها رو تربیت کنید که فردای قیامت بتونید جوابگو باشید . که نکنه ما اندر خم یه کوچه هم نباشید این عین جمله بندی خود شهید هست که منظورش این بود که نتونیم به خانواده ها وبچه ها جوابگو باشیم . به خانواده سفارش کرده بود که اگر جنازه ی من هم نیاوردند ناراحت نباشید ، چون اصل روح انسان هست . شکر خدا جنازه اش هم برگشت واز این جهت هم مشکلی نداشتیم .

- زمانی که با خبر شدین شهید دوباره قصد رفتن به جبهه رو داره ، از این لحاظ ممانعتی نکردین که چون نوزاد دارید ایشون نره ؟

واقعیت امر این هست که من مخالفت کردم . گفتم ، حسین تازه چهل روزه اش شده . تازه یکسال بود که برادرهام شهید شده بودند . گفتم ، زمان زیاد هست تو میتونی بری . گفت ، نه من باید برم . تا کی میتونم بقیه رو تشویق کنم وخودم جبهه نرم . اگر قرارباشه جبهه نرم ، دیگه مدرسه هم نمیرم .

من هم به شوخی گفتم ، عیب نداره بشین تو خونه حسین وبزرگ کن من میرم مدرسه . ولی گوش شنوایی نبود که به حرف من گوش کنه .

شهید توی وصیتی که بعد ازشهادتش به دست ما رسید نوشته بود که من قصدم شهادت هست ، پس چه بهتر که زودتر برم .

- من معذرت میخوام خانم ربانی که باعث میشم اون روزها برای شما تداعی بشه . به هرحال قراره این ها درتاریخ شفاهی ثبت وضبط بشه . یکی ازهمسر شهداء برای ما تعریف میکرد که زمان رفتن شهید ، به قدری نوزادش گریه می کنه که براشون عجیب بوده .وقتی شهید می رفت با فرزندش خداحافظی کرد ؟

بله .

- برامون از اون روز بفرمایید ؟

اون روز ما تو مهدیشهر بدرقه اش کردیم وبعد رفتیم سمنان جلوی سپاه . چون هوا سرد بود وزمستون بود من تو نیسان نشسته بودم . اومد جلوی ماشین وفرزندش وبوسید وگفت ، مراقبش باش انشاالله من زود برمیگردم . رفت وبعد ازدوماه دربیست ودوم اسفند ماه خبر شهادتش وآوردند . همون روز هم سالگرد ازدواجمون بود .

- مادرشهید هم به این نکته اشاره کردند که همون روزی که تو عید ازدواج کرده بودین ، ایشون به شهادت رسیدند . درسته ؟

بله . ولی ایشون بیست ودوم به شهادت رسیدند وتا پیکرش روبیارند همون روز شد .

- قبل ازشهادتش خواب ندیده بودین ؟ یا دفعه ی آخرکه میخواست بره احساس نکردین دیگه برنمیگرده ؟

تمام خانواده هایی که رزمنده توی جنگ داشتند به نحوی این دلشوره رو داشتند . به خصوص زمانی که مارش نظامی زده می شد .

درست همون لحظه ای ایشون به شهادت رسید حسین از خواب بیدارشد . طبق اون چیزی که برای ما تعریف کردند که بعد ازعملیات برمیگردند وداخل سنگر نشسته بودند وجبریل قرآن میخوانده که ترکش به سرش اصابت میکنه و شهید می شه . درست همون موقع تو ذهنم هست که حسین از خواب بیدار شد که من بهش شیربدم . حول وحوش ساعت دوازده شب بود ، وقتی میخواستم بهش شیربدم یه تلخی عجیبی تو دهانم حس کردم . مادرم خدابیامرزهمیشه میگفت ، مرگ جوان تلخه .

من زمانی که این تلخی رو تو دهانم حس کردم دلم هری ریخت پایین ومن گفتم ، نکنه جبریل شهید شده . همون موقع یاد حرف مادرم افتادم که میگفت ، مرگ جوان تلخه .

من خواب ندیده بودم ولی این حس رو کرده بودم .

- خیلی از خانواده شهداء برامون تعریف میکردند که شاید سالها اززمانی که خبر شهادت رو دادند تا روزی که پیکرشهید و آوردند طول کشیده . یا پیکر شهید اشتباهی به شهر دیگه ای رفته ، شهید شما هم همین طور بود ؟

نه ، پیکر ایشون ویک هفته بعد ازشهادتش آوردند .

- زمانی که مراسم شهید رو برگزار کردین مطمئنا از دور ونزدیک برای دیدار شما آمدند . هیچ کس برای شما خاطره ای نگفت ؟ یا اینکه بعد ازشهادتش کسی برای شما ازایشون حرفی نزد ؟

چرا اتفاقا همون شب شهید بیدقی یه خوابی دیده بود . زمانی که داشتند میرفتند به سمت عملیات . ایشون تو اتوبوس خواب میبینه که دارند میرن به زیارت حرم امام حسین (ع) . نزدیک حرم که میرسند درباز میشه وشهید بیدقی وشهید همتیان که با هم شهید شدند این دو نفر باهم وارد میشن و دربسته میشه وبقیه رزمنده ها نمیتونند وارد بشن . تو ماشین وقتی بیدار میشه این برای شیخ غلامرضا ومهدوی که الان هم هست تعریف می کنه . وبه ایشون میگه حاج آقا من وشهید همتیان این بار شهید میشیم . آقای مهدوی میگفت ، بهش گفتم این که تعبیر شهادت نیست . انشاالله با هم میریم زیارت امام حسین (ع) .

- اسم کوچک شهید همتیان چی بود ؟

حسین .

- هردو درعملیات بدر شهید شدند ؟

بله .

- به من گفتند شهید آرپیچی زن بوده ؟

تک تیرانداز بود .

- مادرشهید گفتند که با قناصه شهید شده ؟

نه ، مشغول خواندن قرآن بوده که ترکش به سرش اصابت میکنه و تو سنگر شهید میشه .

- کس دیگری هم همراه ایشون بود ؟

نه ، تنها بوده . نمیدونم شهید همتیان کجای عملیات به شهادت میرسه . شاید هم ازشهرهای دیگه همراه ایشون بودند .

- اززمانی که دیگه به شما مسلم شد ، جبرئیل شهید شده زندگی براتون چطور گذشت ؟ با خودتون نگفتین کاش مانع رفتنش می شدین ؟

این کاش ها به هرحال سراغ آدم میاد که ای کاش مانعش میشدم . این ها بعد از دلتنگی ها بوجود میاد ولی با توجه به راهی که انتخاب کرده بود و روحیاتی که داشت میدونستیم بلاخره شهید میشه . امسال نمی رفت سال دیگه میرفت و تو عملیات های بعدی به شهادت می رسید .

- بعد ازشهادتش پیش اومد که حسین بی تابی کنه . یا شما تو این سالها حس کنید به مرحله ای رسیدین که نمیتونین هم پدرباشید وهم مادروبه این خاطر گله کنید ؟

اون موقع این احساس رو نداشتم ولی الان بارها شنیدم که حسین میگه اگر پدرمون بود ما این وضع رو نداشتیم . (گریه)

- من معذرت میخوام که با سوالاتم شما رو متاثر میکنم . بنظرتون فرزند شهید رو همون طور که پدرش خواسته بود شبیه دایی اش باربیارید ؟

این رو باید دیگران قضاوت کنند . ولی درکل پسرم شکر خدا موفق بوده چه از نظر تربیتی وچه از نظر تحصیلی طوری بوده که پدر ودایی اش وصیت کرده بودند . ایشون الان دارند فوق دکتری میخونند ونخبه هم هستند . دو سه تا ثبت اختراع داره . یه ثبت اختراع درآمریکا داره . دودوران فوق لیسانس دردانشگاه امیرکبیر بودند والان هم پسادکتری میخونند .

بارها اعلام کرده که اگر پدربود شاید وضع ما این نبود . این به این دلیل هست که هنوز کار نداره ، حرف مردم که هرچی وهست ونیست برای فرزندان شهید هست درست نیست .

- وقتی شما این حرف ها رو میشنوید با توجه به اینکه فرزندتون پسا دکتری داره و بیکاره چه حسی دارید ؟

هفته ی پیش یه جلسه ای بود ودرآن متاسفانه تحصیل کرده ها واستادهای دانشگاه بودند . صحبت از کار بود ویکی ازاستادها گفت ، کار نسبت واگرهم باشه برای فرزندان شهداء هست .

من اونجا خیلی ناراحت شدم و گفتم ، بزار حرفش تموم بشه بعد جوابش وبدم .

گفتم ، کی میگه هرچی هست برای خانواده ی ایثارگر وشهدا هست ؟ نمونه اش فرزندم خودم که با مدرک فوق دکتری پنج ساله که بیکاره . اگر همه چیز برای فرزند شهید هست ، چرا باید بچه ی من بیکار باشه ؟

اگر یه فردی باشه که از نظر علمی بیسواد باشه خیلی مهم نیست هرجایی مشغول بشه . خیلی ها میگن دکتری باعث شده که بیکار باشه و من میگم یعنی فرزند شهید باید با این مدرک بیکار باشه وهیچ جا براش کار نیست .

هرجایی که از اسم شهید استفاده میکنیم متاسفانه شکست میخوریم وایشون میگه جایی نگیم که فرزند شهید هستم .

- شاید به همین خاطر از اینکه پدرش شهید شده ناراحت هست ؟

بله ، ایشون میگه جانباز ها خودشون از حق فرزندانشون دفاع میکنند ولی پدر من نیست . وقتی کوچک بود چون همیشه پدربزرگ ها ودایی ها وعموش بودند مشکلی نداشت . همیشه اطرافش بودند وهمه همت کردند برای موفق شدنش . ولی خوب بدون دلتنگی که نمیتونه بشه . هیچ وقت این رو به زبون نمیاورد تا اینکه برای کارش به من گفت ، اگر پدرم بود مشکلی نداشتم .

- ممنونم خانم ربانی اگر خاطره ای ازشهید یا دوتا برادرتون دارید بفرمایید ، شما تا صبح هم که صحبت کنید ما منتظریم . اگر نه من سوال بپرسم .

خاطره که زیاد هست ولی شما سوال بپرسید .

- شما خواهر دو شهید وهمسر شهید هستید ، اگر نکته ای هست بفرمایید ؟

فکر میکنم به اندازه ی کافی دو تا شهید معرفی شدند . هم شهید بیدقی وهم شهید حسین خاطراتی رو نوشته بودند . سه چهار ماه از خاطراتتشون وبه اصرار دوستانشون نوشته بودند ولی بعد ازاون دیگه اجل مهلت نداد .

- الان شما اون خاطرات ودارید ؟

همراه وصیت نامه یه نوار هم برای خانواده درنظر گرفته بود .

- مادرشهید هم به ماگفتند چون که خودشون سواد نداشتند ، جبرئیل براشون صدای ضبط شده گذاشته بود .

درسته . به ما گفته بود برای من بی تابی نکنید . با خودتون فکر کنید که مردم دزفول وآبادان چی کشیدند . اونجا بودند خانواده هایی که سه چهار تا شهید دادند وباز هم با صبر واستقامت از خاکشون دفاع میکنند .

زمانی که وصیت نامه مینوشتند . یه وصیت نامه عمومی نوشته بود ویه وصیت نامه خصوصی برای خانواده اش نوشته بود دررابطه با این که چقدر قرض داشته و...

یه وصیت نامه خصوصی هم برای خود من نوشته بود دررابطه با اینکه بعد ازخودش چکار کنم .

- بارزترین خصوصیت اخلاقی شهید چی بود ؟

ایشون اعتقاد عجیبی به قرآن داشت وصوت زیبایی هم داشت . هرروز صبح با صوت ولحن قرآن میخوند . به وفای عهد خیلی حساس بود واینکه دراین مورد هم عرض کردم که میگفت ، تاکی دیگران رو به کاری دعوت کنم وخودم به اون عمل نکنم .

میگفت ، آدم باید یا حرفی رو نزنه ویا اگر میزنه خودش به اون عمل کنه . خیلی خوش اخلاق وصبور بود . اهل نماز شب بود و حتی شب عروسیمون هم نماز شب خوند . نمازهای یومیه اش ترک نمیشد واین ها بارزترین خصوصیت اخلاقی اش بود . شهید ربانیان هم همین طور بود . فوق العاده فعال ، پرتلاش ، بی ریا وبدون چشم داشت بود . حقوقی که میگرفت ، باز برای بچه ها هزینه میکرد . چند سالی که تدریس کرد یه موتور داشت و همون هم وصیت کرد به برادرم حسن بدن که درراه اسلام ازش استفاده بشه . یک ریال پس انداز نداشت و همه رو برای بچه ها هزینه می کرد . خالصانه ومخلصانه درراه خدا خرج میکرد .

- شهید عباس چطور بود ؟

ایشون هم همین طور بود . شهید عباس نسبت به بقیه خواهر وبرادرهام یه مقدار قوی تر بود . ایشون یه مقدار کاهل نماز بود وازوقتی خودش رو شناخت شروع کرد به خوندن نمازهای قضای خودش و با هروعده ی نماز چند تا نماز قضاء هم میخوند . ایشون هم فوق العاده مردمی وخاکی وبی ریا بود . فعالیت هایی که شهید حسین وشهید عباس داشتند زیاد بود . اینها زمانی که میخواستند سینما فرهنگ وآتش بزنند خیلی ممانعت کردند .

تو جاده ی هراز دریه جای خیلی خطرناکی مرگ برشاه نوشتند . بعد ازانقلاب متوجه شدیم که عباس وحسین نصفه شب این و نوشته بودند .

- ممنونم خانم ربانیان که وقتتون رو دراختیار ما گذاشتین . خسته نباشید . من آخرین سوالم رو از شما میپرسم .

به عنوان همسر شهید وخواهر دوشهید با مردم ومسئولیت صحبتی ندارید ؟

مسئولین باید بدانند که وارث چی هستند . این مقامی که به دست آوردند نتیجه ی تلاش چه کسانی هست . آنها رفتند که ما الان میتونیم سلامت زندگی کنیم . باید ببینند که شهداء هدفشون چی بود . بهترین وخالص ترین نیروهای ما به شهادت رسیدند . اگر اونها نمیرفتند شهید بشن قطعا وضعیت خیلی بهتر ازاین بود . اگر اونها رو داشتیم همه چیز بهتر بود . مسئولین وارث خون همین شهداء هستند . این ها رو سرلوحه ی خودشون قرار بدهند . باید این سیاسی بازی ها و جناح بازی ها رو کنار بگذارند . که اگر این رو کنار بگذارند وقت پیدا میکنند که به مردم فکر کنند وببینند چکار کنند که اهداف امام (ره) تو مملکت پیدا بشه . نباید به این فکر کنند که این جناح چکار کرد واون جناح کرد و هرکی اهداف خودش رو دنبال کنه ، خدای نکرده دودستگی ها تو جامعه زیاد میشه . به این ترتیب از اهداف اصلی شهداء بازمی مانند .

- برای رهبر پیغامی ندارید ؟

ایشون نیازی به پیغام ما ندارند وما باید به سفارش ایشون عمل کنیم . انشاالله بتونیم عامل باشیم وبه اهداف شهداء جامعه عمل بپوشیم . ما یه گروه مجازی ازفرزندان شاهد داریم ، این ها خیلی ازرفتاری که جامعه باهاشون داره ناراحت هستند . به فکر فرزندان شهداء باشند .

- خسته نباشید .

خیلی ممنونم .

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده