مولف محمد اطهری
لحظات پاياني دوره است، بچه­ها از اين فرصت استفاده كرده و با دوستان هم‌دوره خداحافظی مي­كنند. يكي صورت به صورت دوست هم­دوره­اش گذاشته و در گوشش چيزي نجوا مي­كند. يكي به ديگري نشانی می‌دهد و می‌گوید: «یادت نره؛ حتما نامه بنویس. رسیدی منطقه؛ عکس بفرست...»‌ يكي هم دست در گردن دوستش انداخته و نمي­تواند به سادگي از او جدا شود.

قسمتی از متن کتاب

آخرين مانع

بیستم مرداد هزار و سیصد و شصت و دو است. دوره آموزش نظامی سخت و فشرده، با همه سختي­هايش به پایان رسیده و از این بابت خيلي خوشحالم.

بچه‌ها براي اعزام به جبهه، به دسته­هاي[1] متعددي تقسیم و منطقه هر دسته مشخص می‌شود. برخی از دسته­ها باید به مناطق جنگی جنوب کشور و برخی به غرب اعزام شوند. دسته سمنان باید به سردشت برود.

زير آفتاب سوزان مرداد، كنار ده‌ها اتوبوس دو طبقه كه برای انتقال نیروها آمده­اند صف کشیده‌ايم. من و مجتبي كنار هم ايستاده­ايم. عرق از سر و روی­مان سرازیر شده و هر کس با هر چیزی که دم دستش هست برای خودش سایبانی درست کرده يا خودش را باد مي­زند. يكي دستمالي را خيس كرده و روي سرش انداخته، يكي هم با تكه مقوايي براي خودش سايباني درست كرده، بعضي­ها هم دستشان را روي سرشان گرفته­اند. چند نفري هم كه كوتاه­قد هستند در سايه بلندقدها جا خوش كرده­اند. كوتاه­قد بودن هم جاهايي به درد مي­خورد!

محمدرضا کمی عقب‌تر توی صف ایستاده. گاه، نگاه­مان به هم گره می‌خورد و محمدرضا مثل همیشه لبخندی می‌زند، سرش را پایین می‌اندازد و دوباره نگاه‌های ما از هم جدا می‌شود. اغلب كه همديگر را از دور مي­بينيم من سري تكان مي­دهم و او هم تبسمي بر لبانش نقش مي­بندد.

محمدرضا پسر آرامي است. گرچه من از قبل محمدرضا را مي­شناختم اما در طول دوره آموزش نظامی، صمیمیت و رفاقت خاصی بین من و او برقرار نشد. شاید به این دلیل که خوابگاه‌های ما از هم جدا بود البته موقع تمرین نظامی هم اغلب در گروه‌های جدا از هم بودیم و کمتر همدیگر را می‌دیدیم.

انتظارها به پايان می‌رسد. سوار اتوبوس می‌شوم و طبق عادت، یک­راست می‌روم کنار پنجره، مي­نشينم روی صندلی عقب اتوبوس. مجتبي هم می‌نشیند کنارم.

از پنجره صندلی عقب اتوبوس می‌شود همه‌جا را خوب دید. هنوز خیلی‌ها زير تيغ آفتاب منتظرند تا نوبتشان برسد. اردشیر هم جلوی در اتوبوس ایستاده و اوضاع و احوال را زير نظر دارد.

مجتبی درحالی‌که با سر به اردشیر اشاره می‌کند می‌گوید: «بالاخره از دست «بشین - پاشو»هاش راحت شدیم.»

لحظات پاياني دوره است، بچه­ها از اين فرصت استفاده كرده و با دوستان هم‌دوره خداحافظی مي­كنند. يكي صورت به صورت دوست هم­دوره­اش گذاشته و در گوشش چيزي نجوا مي­كند. يكي به ديگري نشانی می‌دهد و می‌گوید: «یادت نره؛ حتما نامه بنویس. رسیدی منطقه؛ عکس بفرست...»‌ يكي هم دست در گردن دوستش انداخته و نمي­تواند به سادگي از او جدا شود.

خطاب به مجتبی می‌گویم: «کِی حرکت می‌کنیم؟ من که از گرما پختم!»

مجتبي با دست عرق پيشاني­اش را پاك مي­كند و با بي­حوصلگي مي­گويد: «اگه ما رو ببرن اهواز چی؟ اون­جا صد دفعه آرزو می‌کنی که کاش همین‌جا بودی!»

با خودم مي­گويم: «می‌گن هوای اهواز خیلی گرم و شرجیه. بعضي روزها، دما به بالاي 45 درجه هم می‌رسه. تو سنگر بايد بدون پنکه و کولر سر كنيم. نه بابا؛ با یه تکه مقوا هم می‌شه بادبزن درست کرد. حالا مگه بادبزن جای کولر گازی رو می‌گیره؟ اگه ما رو ببرن اهواز، راست‌راستی از گرما می‌پزیم...»

به حرف­هاي مجتبي و گرمايي كه قرار است پوستمان را بكند فكر مي­كنم كه فریاد اردشیر افکارم را پاره می‌کند: «مگه با تو نیستم بچه! يه حرف رو چند بار مي­زنن؟ چرا حرف حالیت نمی‌شه؟ برو بایست اون­جا.»

اردشیر به جایی که صفاخواه[2] و سنگسری[3]، نزدیک در اتوبوس و خارج صف ایستاده‌اند اشاره می‌کند. او جلوی محمدرضا احسانی را گرفته و اجازه نمی‌دهد که سوار اتوبوس شود.

به مجتبی می‌گویم: «چه خبره؟ چرا اردشیر جلوی محمدرضا رو گرفته و اجازه نمی‌ده که سوار بشه؟ چرا صفاخواه و سنگسری اون­جا ایستادن؟»

مجتبی هم دارد با تعجب به بيرون نگاه می‌کند. بدون این‌که نگاهش را از اردشیر و محمدرضا بردارد، با حرکت سر و دست به من می‌فهماند که او هم چیزی نمی‌داند.

محمدرضا تلاش می‌کند تا سوار اتوبوس شود اما اردشیر دست‌هایش را مثل میله آهنی جلوی در اتوبوس گرفته و اجازه نمی‌دهد. محمدرضا هم دست‌بردار نیست و اصرار دارد تا به هر شکل ممکن سوار اتوبوس شود. او مدام مي­گويد: «تو رو خدا؛ بگزارين منم سوار بشم. منم مي­خوام برم.»

بعد از کمی بگومگو، اردشیر وقتی سماجت محمدرضا را می‌بیند؛ عصبانی می‌شود، از جا بلندش می‌کند و می‌گذارد کنار آن دو نفر و می‌گويد: «ديگه داري عصبانيم مي­كني بچه! همين­جا مي­موني و تكون نمي­خوري. نبينم بياي طرف اتوبوس.»

از پنجره اتوبوس، محمدرضا را زیرنظر گرفته و ماجرا را با دقت دنبال می‌کنم. او درحالی‌که اشک می‌ریزد، با حسرت به بچه‌هایی که سوار اتوبوس می‌شوند نگاه می‌کند. انگار قرار است ما را به یک سفر تفریحی در منطقه‌ای خوش آب و هوا ببرند! فكرش را هم نمي­كرد كه اين­جا دوباره مانع رفتنش بشوند.



[1] يگان تاكتيكي و اداري نظامي كه بين 26 تا 55 نفر است.

[2] حسین صفاخواه، ساكن سمنان.

[3] حسین سنگسری: فرزند محمد حسن و اهل سرخه سمنان كه در تاريخ 31/2/1365 در منطقه مهران به شهادت مي­رسد.

***************************

مشخصات کتاب شبیه طلوع

خاطرات خود نوشت جانباز محمد اطهری

ناشر زمزم هدایت قم 1394

شمارگان 1000

قیمت 7000 تومان

تعداد 178 صفحه

بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان  با همکاری بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان سمنان

******************************

منبع:بنیاد شهید و امور ایثارگران استان سمنان
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده