خاطراتی از خانواده شهید ابراهیم عامریان / کارمند بنیاد شهید بود و عاشق شهادت
- خودتون رومعرفی کنید ونسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
محمد حسن عامریان هستم فرزند محمد صالح .
- ابراهیم فرزند چندم بود ؟
فرزند اول ما بود .
- زمانی که تشکیل زندگی دادین ، شغل شما چی بود ؟
بنا بودم .
- تو همین شاهرود زندگی می کردین ؟
بله ، تو پادگان زندگی می کردیم . من چهل دختر هم کار کردم ومسجد صاحب الزمان وزینبیه رو خودم ساختم .
- برامون از سبک زندگی تون بفرمایید . شهید تو چه خانواده ای بزرگ شد ؟
من تو یه خانواده ی مذهبی به دنیا آمدم واز اول هم کنار پدرم کار کردم تا وقتی بنا شدم . وقتی هم ازدواج کردم چند سال با پدرم زندگی می کردیم تا موقعی که سیل اومد . آب دیوار ها رو با خودش برد و دیگه نتونستیم اونجا زندگی کنیم .
- اسم اون محل چی بود ؟
میدان امام حسین (ع) باغزندان ، خلاصه ما ازاونجا بلند شدیم و رفتیم صد متر بالاتر به نام کوچه ی حمام . الان هم هنوزحمامش هست . خلاصه زمین و خریدیم وساختیم ، نشستم .
- زمانی که ابراهیم بزرگتر شد و شیرین زبونی می کرد ، خاطره ای ندارید ؟ خودتون حس نکردین که مثلا این بچه خودش می تونه گلیم خودش رو ازآب بکشه ؟
از همون بچگی خیلی خیلی فعال بود . در سن دوازده سالگی اون زمان ماشین خرید . (البته با کمک خودم )
- زمانی که جریانات انقلاب پیش اومد ، خود شما وابراهیم هم فعالیت داشتین ؟
بله ، من خودم وقتی تظاهرات شروع می شد یه نون میگذاشتم تو جیبم و تمام تظاهرات ها میرفتم .
- هیچ وقت برای شما و ابراهیم از طرف نیروهای شهربانی مزاحمتی ایجاد نکردند ؟
ایشون وقتی ازسربازی برگشت گفت ، بابا من میخوام ماشین بخرم . تعلیم رانندگی هم می دید . خلاصه یه روز اومدم دیدم بی اجازه ماشین رو گرفته .
هیچ وقت این کار ونمیکرد ووقتی میخواست کاری انجام بده ، شب با من مشورت می کرد . ظهر که اومدم ، دیدم ماشین کنار خونه است . از یکی از دخترهام پرسیدم ماشین بیرون چکار میکنه ؟
گفتند ، شما که صبح رفتی داداشم هم ماشین وگرفته ورفته . چیزی هم نگفته ، خلاصه اومدم ناهار خوردم و دومرتبه رفتم سرکار و شب اومدم .
دیدم ابراهیم اومده ، گفتم بابا امروز کجا بودی ؟
گفت ، بابا من سه روز جلوتر تو تعلیم رانندگی داشتم نماز میخوندم که یه آقایی به من گفت ، بیا رئیس بنیاد شهید کارت داره . وقتی رفتم رئیس بنیاد گفته ، من رانندگی تو رو دیدم ازهمین الان تو استخدامی .
خلاصه استخدام شد وچند شب هم گذشت . یه اتاقی داریم اون عقب تر که ابراهیم همیشه اونجا بود .
ما هم می خواستیم شام بخوریم و صداش زدم واومد . بهش گفتم ، بابا رفتی بنیاد شهید چقدر بهت حقوق میدن ؟
خیلی با احترام نشست روی دو تا زانو و گفت ، برجی چهارهزارتومن .
وقتی گفت ، چهارهزارتومن . انگار صد تا لامپ سبز وسرخ جلوی چشم من روشن شد . با خودم گفتم ، این پسری که روزی ده هزارتومن قانع نبود . چطور الان به ماهی چهار تومن راضی بود ؟
گفت ، افتخاری رفتم باباجان .
- پس راننده ی بنیاد شهید شده بود ؟
بله .
- وقتی براش خواستگاری رفتی ، جنگ شروع شده بود ؟
یعنی اون زمان ایشون یکی از نیروهای بنیاد شهید شده بود و خدمت هم رفته بود و متاهل شده بود ؟
بله ، درسته .
- زمانی که تصمیم گرفت ازدواج کنه ، براش خودتون زن انتخاب کردین یا خودش ؟
خانم اش دختر خاله اش بود . من ومادرش اول بهش گفتیم واوهم قبول کرد .
- اززمانی که رفت تو بنیاد شهید تا زمانی که به شهادت رسید ، چه مدت طول کشید ؟
بیشترازدوسال طول کشید .
- تو بنیاد شهید ، به جز رانندگی چه کاری انجام می داد ؟
از خانواده ی شهداء سرکشی می کرد و مجروح هم میبرد . یه مرتبه من باهاش رفتم و قرار بود بره فرودگاه تهران و خانواده ی شهداء رو با خودش بیاره . ازاینجا که رفتیم با مینی بوس رفتیم تا تهران و من تو راه هفت هشت بار اشهدم رو خوندم .
- چرا این اتفاق افتاد ؟
خیلی با سرعت میرفت . من بهش می گفتم ، آروم برو . می گفت ، بابا بی رضایت خدا برگ از درخت نمیافته . خلاصه رفتیم فرودگاه ، یکی از پدر شهداء بهش گفت ، یک ساعت بخواب . گفت ، نه .
- پدرجان زمانی که ابراهیم از نیروهای بنیاد شهید در سال 64 بود ؛ درسته ؟
بله .
- اون زمان رسم بود که که وقتی خانواده ی شهداء می رفتند پیکر شهید وتحویل بگیرند . از بنیاد شهید یه نفر همراه شون بره اون رو بیاره ، میشه این روتوضیح بدین ؟
جلوتر مادرش خواب شو دیده بود . وقتی که رفت فقط یکی از کارمندهای بنیاد اومد و به ما گفت ، ابراهیم مجروح شده و تو یکی از بیمارستان های تهران هست .بهش گفتیم ، آدرس بده ما خودمون ماشین داریم ومیریم ببینیم چه خبره ؟
یعنی میخواستن ما نفهمیم . ازاونجا که اومدیم دیدیم تو حیاطمون شلوغه و سروصدا میاد . خونه مون قدیمی بود .
وقتی اومدیم به مادرش بگیم ، خودش گفت ، ابراهیم شهید شده و مجروح نیست . بعد ازاون هم آوردنش و رفتیم سپاه و تشییع کردند ودفن کردند .
- بابا جان سال 64 که ابراهیم کارمند بنیاد شهید شده بود و متاهل هم بود . یه مینی بوس هم دراختیار داشت که کار خانواده شهداء رو انجام می داد . وقتی مینی بوس بهش دادند میرفت تهران ، خانواده ی شهداء رو میبرد و میاورد ؟
بله .
- توی همین رفت وآمدها مجاب شد که بره جبهه ؟
بله .
- وقتی اومد به شما گفت ، قصد داره بره جبهه فرزندش چند ساله بود ؟
وقتی روی پله خداحافظی کرد وروی موتور من نشست تا ببرمش . به بچه اش نگاه هم نکرد ، یک سال ونیم اش بود .
- فرزندش پسر بود یا دختر ؟
پسر بود .
- اسمش چی بود ؟
محمد صادق .
- به خانمش هم نگفته بود ؟
چرا ، از قبلش از بنیاد به من زنگ زدند . گفتند ، حاج آقا اگر ابراهیم اومد ازت اجازه بگیره بره جبهه بهش اجازه نده . اگربره جبهه کارهامون لنگ می مونه . ما کسی که بتونه بشینه پشت مینی بوس وآمبولانس نداریم ، بهش اجازه نده .
گفتیم ، چشم .
ابراهیم کلا فعال بود . یه بار هم خانمم از من ایراد گرفت و گفت ، اداره ساعت دو تعطیل میشه و ابراهیم ساعت دوازده شب میاد . چرا بهش نمی گی کجا میره ؟
حالا پسر من از هر لحاظی به شهدایی که میاوردن خدمت می کرد . از شستن و تمیز کردن بگیر تا هر کاری که از دستش برمیامد . ولی دراین مورد به ما حرفی نمیزد .
یه بار اومد گفت ، یه خانواده شهید هستند میخوان خونه بسازن تو ازشون مزد نگیر . مزد کارگر ها رو هم خودت بده تا این ها به جایی برسن .
گفتم ، چشم . رفتم کمک کردم وطبقه اول رو ساختم . گفتم ، بابا من فردا آهن میخوام .
گفت ، این ها نوبت آهنشون نیست . از تو حیاط آهن ها رو گرفتیم و بردیم . طبقه ی اول تموم شد و طبقه ی دوم و شروع کردیم . به وسط کار رسیدم و گفتم ، بابا باز هم آهن میخواهیم .
گفت ، هنوز هم نوبت اینهانیست . دوباره اومدم از خونه با کردم وبراش بردم . طبقه ی سوم وشروع کردم و تازه نوبت آهنشون شد .
خلاصه حق آهنشون وگرفتند و هرچی هم من از خونه بردم پس دادند .
پسرم روزی دوبار میومد از ما سر میزد . میگفت ، بابا جان این ها خانواده شهید هستند و خیلی به گردن ما حق دارند . الان هم هستند ، آقای دماوندی که خانمش هم کارمند بنیاد شهید هست .
یه روز به عملیات مرصاد پنج شنبه بود . ابراهیم اصلا جایی نمی رفت . ولی اون شب یکی از دامادهام اینجا بود . بهش گفت ، فردا باید زود بیای بریم باغ سینه .
خلاصه رفتیم و یه اسب کرایه کرد وخواهر وبرادرش وسوار می کرد و میرفت ومیومد . موقع غذا خوردن که شد و سفره رو پهن کردیم رادیو رو هم آورده بود . تا رادیو رو باز کرد و شنید که باختران و منافقین گرفتند گفت ، بلند شین بریم .
بهش گفتیم ، الان چه وقت رفتن ؟
گفت ، نه دیگه بریم . خلاصه تصمیم گرفت و رفت جبهه و کسی هم جلودارش نشد . نه من ، نه مادرش و نه بنیاد شهید نتونستند جلوش و بگیرند .
وقتی اومد ترک موتورم نشست تا سرکوچه من از آینه نگاهش می کردم . اصلا به بچه اش نگاه هم نکرد . فقط گفت ، چند تا سند موتور وماشین دارم . اگر کسی گفت ، من بهش بدهکارم بدین بهش .
خلاصه بردمش سپاه وتحویلش دادم . از اون جا هم خیلی از خانواده شهداء اومده بودند ، تا پلیس راه هم رفتم . چند بار سرش واز شیشه بیرون آورد و گفت ، بابا برگرد میترسم تصادف کنی . پرچم هم دستش بود و زیر پلیس راه به من گفت ، برو .
من هم برگشتم ووقتی رسیدم خونه ، حاج خانم گفت برو به ابراهیم بگو مادرت می خواسته از خیابون رد بشه و رفته زیر ماشین وپاش شکسته تا برگرده .
گفتم ، حاج خانم نه نیازی نیست . ما راضی هستیم به رضای خدا .
مادرش گفت ، حاج خانم ابراهیم دیگه برگشتنی نیست . یعنی هنوز هم ابراهیم به دامغان نرسیده بود که مادر ش این حرف وزد . بعد هم که براتون گفتم ، که خیلی نگذشته بود که خبر دادند ابراهیم مجروح شده وبعد هم شهید شده .
- به ما گفتند ، شهید تو تیپ دوازده قائم و گردان سید الشهداء بوده درسته ؟
بله .- چند روز بعد خبر شهادتش رودادند ؟
چهار روز بعد .
- بعد از شهادتش شما به مناطق جنگی هم رفتین ؟
دو سه بار رفتیم .
- محل شهادتش روندیدین ؟
چرا ، دیدیم .
- کجا به شهادت رسید ؟
تو عملیات مرصاد ، ترکش به سرش خورد وشهید شد .
- ببخشید اگر با سوالاتم شما رو متاثر می کنم . این ها قراره در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت وضبط بشه .
با توجه به اینکه ابراهیم کارمند بنیاد شهید هم بود ، وقتی شهید شد واز بنیاد آمدند منزل شما . براتون خاطره ای ازایشون تعریف نکردند ؟
اون موقع برای اینکه ناراحت نشیم وداغمون تازه نشه ، حرفی نزدند . ولی چند سال که گذشت خیلی گفتند .
- تو جبهه کارش چی بود ؟
تیربار چی بود .
- از دوستانش که با هم بودند یا شهید شدند ، کسی یادتون هست ؟
از محله ی باغزندان در عملیات مرصاد سه نفر شهید شدند . یکی پسر من بود و یکی هم مهدی قنبریان . یکی دیگه رو یادم نیست .
- از افرادی که برگشتند و مجروح شده بودند . کسی خاطره ای براتون نگفت ؟
چرا ، گفتند . ولی به اون صورت زیاد تعریف نکردند . چون نگران بودند که ما ناراحت بشیم .
- شهید وصیت نامه هم داشت ؟
نمی دونم ، اگر هم وصیت نامه داشته تو بنیاد شهید هست .
- پدر جان زمانی که ابراهیم شهید شد ، از خانواده ی شهداء هم منزل شما اومده بودند . هیچ کدوم خاطره ای تعریف نکردند ؟
چرا ، یه روز من اومدم و تا رسیدم به درحیاط دیدم یه خانمی نشسته وداره گریه می کنه . ناراحت شدم وگفتم ، شاید اهل خانه چیزی بهش گفتند . هنوز چهل ام شهید هم نشده بود و عکسش روی دیوار بود .گفتم ، چرا گریه می کنی ؟ کسی از خونه ی ما به شما چیزی گفته ؟
گفت ، نه . من برای اون گریه می کنم .
بنده خدا اهل مجن بود و چند تا هم بچه داشت . گفت ، ازوقتی شوهرم شهید شده تا روزی که اقای عامریان بود احساس نمی کردم شوهرم نیست . خانمم رو صدا کردم واومد بردش تو خونه ویه مقدار پیش ما بود . وقتی داشت می رفت ، بهش گفتیم ، هروقت اومدی شاهرود به ما هم سربزن . الان دو سه سالی میشه که نیومده .
- یعنی همه ی کارهای خانواده شهداء رو انجام می داد ؟
بله ، یه دفعه رفته بود حسین آباد کالپوش و گفت ، میخوام چند روز بمونم . بیست وچهار ساعت بعدش اومد . بهش گفتم ، چرا زود آمدی باباجان ؟
گفت ، رفتم خونه یه شهید که چند تا هم بچه داشت .
انقدر سرد بود که نمیشد طاقت بیاری . بهش گفتم ، چرا چیزی روشن نکردی ؟
گفت ، هیچی نداریم .
از اونجا سوار شده بود واومده بود شاهرود و چراغ علاء الدین خریده بود و برده بود برای اون خانواده ها . از پول خودش هم خریده بود .
اگر یه هفته هم بشینم خاطراتش وتعریف کنم ، باز هم وقت کم میارم .
چند روز که از امدن این خانم گذشت ، یه روز دیدم دو تا خانم از حسین آباد کالپوش آمدند و همون جایی که اون خانم نشسته بود داشتند گریه می کردند .
گفتم ، ای بابا این بنده خداها کی هستند . یکی شون معلول بود ومادر شهید هم بود . چهلم ابراهیم وداده وبودیم و ایشون گفت ، از وقتی شوهرم شهید شده بود همیشه کارهای ما رو ابراهیم انجام می داد .
- یعنی به روستاهای دورافتاده می رفت ؟
بله ، همه جا می رفت .
- تا زمانی که پیکر شهید روبیارن چه مدت طول کشید ؟
دو سه روز طول کشید .
- کجا شهید رودفن کردین ؟
باغ زندان شاهرود دفنش کردیم .
- خاطره ای دیگه ای ندارید ؟
الان یادم اومد .از وقتی به من خبر دادند که مجروح شده . من گفتم ، ماشین تو خونه مون هست وخودم وپسرهام راننده ایم . باید کدوم بیمارستان بیاییم . خلاصه دیگه کمتر ازده روز شد که جنازه ی شهید وآوردند . ما رفتیم گلزار شهداء . همراهیش کردیم .
- خیلی از پدر شهداء میگن ما خواب دیدیم . شما خوابی برای شهید تون ندیدین ؟
مادرش همیشه خوابش ومی دید . می گفت ، من که مکه نرفتم ولی همه ی کوچه های مدینه رو بلدم . یعنی سراغ من نمیومد و سراغ مادرش می رفت . به همین خاطر مادرش با اطمینان به من گفت ، ابراهیم دیگه برنمی گرده .
- پدر جان با توجه به اینکه شما پدرشهید بودین . زمانی که داشتین ایشون رو با موتور میبردین . درمورد فرزندش به شما سفارشی نکرد ؟
نه ، حرفی نزد .
- تو وصیت نامه هم سفارشی نکرده بود ؟
نه ، فقط گفته بود بعد ازشهادتش ما نریم از بنیاد چیزی درخواست کنیم . چند وقت بعد هم اومدند در خونه مون و گفتند ، اومدیم ببریمتون حج .
گفتم ، من حج واجب وانجام دادم و خانمم هم بردم . برید به کسی بدین که بهش نیاز داره .
آخری هم که می خواستم باهاشون خداحافظی کنم . حاج خانم گفت ، چی شده ؟
وقتی جریان وتعریف کردم ایشون گفت ، چرا به من نگفتی ؟ من دوست داشتم یه بار هم با هم بریم .
چون من قبل ازایشون رفته بودم . ولی من گفتم ، بزار اون هایی که یه بار هم نرفتند برن .
- پدر جان به عنوان پدر شهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
سفارش من خصوصا به اون بالایی ها هست . امثال پسر من رفتند و جون خودشون ودادند ولی اون ها هیچ کاری نمی کنند . من درراه خدا فرزندم ودادم و نتیجه اش هم از خدا خواهم گرفت . از کسی هم درخواستی ندارم .
- از اینکه فرزندتون شهید شده ، هیچ وقت پشیمون نشدین ؟
نه ، اصلا پشیمون نشدم . خدا خودش این بچه رو به ما داده بود .
- پدر جان با توجه به اینکه ابراهیم خیلی هم فعال بود و درهمین راه هم شهید شده . خود شما هیچ وقت اقدام به رفتن نکردین ؟ یا برای جمع کردن کمک کردن کمک های مردمی فعالیت نداشتین ؟
چرا ، همیشه فعال بودم . خودم هم میخواستم برم جبهه ولی پسرم گفت ، یه پسرت بنیاد هست ویکی هم سربازه . تو هم زن وبچه داری نیازی نیست بری .
برای همین من نرفتم . وگرنه ما با حاج اکبر کلاهدوزان درمکه قرار گذاشته بودیم که بریم جبهه . یعنی من زمانی هم که شاهرود بود تودوران انقلاب همه ی تظاهرات ها شرکت داشتم .- از فرزندان دیگرتون هم کسی جبهه رفت ؟
یه پسرم هم سرباز بود .
- زمانی که کمک های مردمی جمع می کردند ، شما اقدامی نکردین ؟
چرا ، خیلی فعال بودم . ازقبل ازجنگ هم هرچی در توانم بود کمک می کردم .
- از کسانی که تو مدرسه قلعه ی شاهرود کمک می کردند ، کسی خاطرتون هست ؟
هرکسی تو سپاه وبسیج بود ، کار می کرد . مشخص نبود که کی بیشتر فعالیت داره . من خودم هم از سن پنج سالگی تو مساجد بودم . غذا درست می کردم وچایی میدادم و...
- پدر جان آخرین سوال رومیپرسم . بعد ازشهادت محمد ابراهیم ، همسر شهید وفرزندش روشما نگهداری می کردین؟
نه ، من اصلا مایل نبودم که بچه پیش مادرش باشه و میخواستم خودم بزرگش کنم . ولی خانمم گفت ، این بچه از پدر یتیم شده ، از مادر یتیمش نکن . برای همین رفت پیش مادرش . البته نزدیگ خودمون بودند ومن بهشون سرکشی می کردم . خانمم گفت ، زیاد مزاحم اون ها نباش (چون خواهر زاده ی خانمم بود )
بعد ازاون یه ساختمون هم براشون ساختم .
- پدرجان خاطره ی دیگری یادتون نیومد ؟
یکی الان یادم اومد . یه شب تو همین خونه بودیم . ساعت دوازده شب خانمم حالش بد شد . رفتم جلوی اتاقش . دیدم شهید خیلی زود حاضر شد واومد بیرون . تسبیح به دست جلوی ماشین بنیاد بالا وپایین میرفت .
بهش گفتم ، چرا معطل می کنی ؟ مادرت داره میمیره .
گفت ، ماشین ندارم . این ماشین برای بیت المال هست ونمیتونم ازش استفاده کنم .
من چیزی بهش نگفتم .
گفت ، منتظر باشید الان میرم ماشین خودم رو میارم . مثل برق رفت وماشین خودش وآورد .
منظورم اینه که اینجور آدم هایی بودند . نه فقط پسر من ، همه ی شهداء همین طور بودند . این ها ازجون خودشون گذشتند واز جون عزیز تر که نداریم .
- بعد از شهادتش براتون وسایل شهید آوردند ؟
نه ، همه بنیاد هست .
- اگر صحبت یا خاطره ای دارید ، ما منتظریم که بشنویم .
عرض کردم اگر تا فردا هم تعریف کنم ، تموم نمیشه .
- ممنونم پدر جان . انشاالله خداوند به شما عمر با عزت بده .
ممنونم ، دست شما هم درد نکنه.- مادرجان خودتون رومعرفی کنید و نسبتتون رو با شهید بفرمایید ؟
بنده معصومه عامریان هستم ، مادر شهید ابراهیم عامریان .
- مادرجان ما ازاستان سمنان آمدیم تا درمورد شهیدتون سوالاتی بپرسیم . وخاطرات شما رو ازابتدای طفولیت تا روز شهادت فرزندتون در تاریخ شفاهی کشورمون ثبت کنیم . پدر شهید با حضور ذهن خوبی که داشتند ، به همه ی خاطراتشون اشاره کردند . اما از آنجا که شما مادر شهید هستین وبا ایشون انس والفت بیشتری داشتین ، ما یه سری سوالاتمون وگذاشتیم از خودتون بپرسیم . زمانی که شهید به دنیا اومد ، چه لحظه ای بود ؟
منظورم این هست که موقع اذان به دنیا بود ، یا وقت دیگری از روز بود ؟
ساعت سه بعد ازظهر به دنیا اومد . مادرشوهرم به من گفت ، میخوام برم باغ شما نمیای ؟
گفتم ، نه . چون خودم یه حس هایی کرده بودم . به ایشون گفتم ، من میخوام ناهار درست کنم . یه مقدار لوبیا پاک کردم و رفتم بالای نردبان که انگور باز کنم . اصلا فکر نمی کردم با اون هیکل سنگین اگر بیافتم چی میشه ؟
یه مقدار برگ چیدم وناهار و چایی هم با مادرشوهرم خوردیم . ایشون گفت ، چه غذای خوش مزه ای درست کردی .
کم کم احساس کردم دردم داره شروع میشه . تو حیاط یه سنگ های بزرگی بود . رفتم اونجا یه ملافه انداختم روی خودم وخوابیدم . یه ساعت که گذشت ، احساس کردم دردم داره بیشتر میشه . خونه ی مادرم نزدیک بود . به خواهرم گفتم ، کجا میخوای بری ؟
گفت ، می خوام اکبر رو ببرم دکتر . اکبر شوهرش بود .
گفتم ، بیا پیش من بعدا میری .
گفت ، چیزی شده خواهر ؟
گفتم ، آره .
خیلی
کار داشتیم . باید سماور رو روشن می کردیم و قندان رو قند می کردیم و جای من رو پهن
می کردیم . باید برای شستن بچه ، آب گرم می کردیم . همه ی این کارها رو خودم کردم
و بعد بهش گفتم ، برو به مادرشوهرم بگو دنبال کدوم قابله بریم . رفتند دنبال قابله
و اون موقع شوهرم چهل روز بود که رفته بود شاه کوه و ما ازش بی خبر بودیم . ازروزی
که رفته بود من هرشب گریه می کردم وحتی اجاقم هم روشن نکرده بودم . مادرشوهرم هم
از من نمی پرسید که چی کم وکسر دارم . موقع غذا خوردن مادرم میومد صدام می کرد
ومیگفت ، ننه بیا غذا بخور ودوباره برو خونه تون . -
پدر شهید گفتند ، نام شهید وبا
هم انتخاب کردین . اون موقع که سونو گرافی نبود ، ازقبل تصمیم گرفته بودین ؟ بله
، گفتم اگر دختر بود فاطمه واگر پسر بود محمد . وقتی به دنیا آمد چون عید قربان
بود ، گذاشتیم ابراهیم . -
وقتی شهید بزرگتر شد ، کلاس
قرآن هم میفرستادینش ؟ نه
. -
آموزه های مذهبی رو کی به شهید
یاد داد ؟ هردو
مون . هم من وهم پدرش بهش یاد دادیم . -
وقتی کوچکتر بود ، همراه خودتون
مراسم های مذهبی هم میبردینش ؟ بله
. -
از شما نمی پرسید که چرا گریه
می کنید ؟ چرا
، میپرسید . من هم وقتی براش توضیح می دادم همراه من گریه می کرد . من ده تا فرزند
داشتم . پنج تا پسر وپنج تا دختر . وقتی دختر هامو شوهر می دادم همه میگفتند ، مگه
شما هم دختر داشتین ؟ کسی
دختر هام رو ندیده بود . یه همسایه داشتیم که همیشه میومد خونه مون بهش می گفتم ،
خوب بیا داخل بشین و غذا بخور. می
گفت ، نه . من فقط میام تربیت کردن تو رو ببینم که چطور این ها رو انقدر با ادب بارآوردی
. هربار که میری بیرون و برمی گردی خونه تون مرتب و غذات هم حاضره . -
مادرجان شما کمک خرج خونه هم
بودین ؟ نه
، ولی خیلی با نظم وانظباط خونه داری می کردم . -
پدر شهید فرمودند ، ابراهیم
دوازده ساله بوده که میگه برام ماشین بخرین ، درسته ؟ یعنی درواقع شهید بیشتر به
کارهای فنی علاقه داشت تا درس خواندن ، درسته ؟
مثل
اینکه یه جایی داشتن ساخت وساز می کردن وآتش روشن بوده . ایشون هم رفته بود گرم
بشه . دو تا ازپسربچه ها داشتن سرکوچه
کفتر بازی می کردن . من خیلی ناراحت شده بودم که اون ها رودیده بودم . بهش گفتم ،
قید این خونه ومدرسه رفتنت ومیزنم . برو پیش عموت کاشی کاری یاد بگیر و برای خودت
کاری پیدا کن . -
بعد از کاشی کاری رفت دنبال
رانندگی ؟ بله
، گفت میخوام رانندگی یاد بگیرم . یه وانت داشت وداخل انگور و... بار می کرد و
میبرد مشهد میفروخت . بعضی
وقتها هم موتور باز میزد ومیبرد مشهد می فروخت ، خیلی فعال بود . -
از شهید خاطره ای یادتون نیومد
؟ خیلی
بچه ی فعالی بود و با همه خوب بود . هنوزم هم یادش که میافتن میگن ، چقدر این بچه
حیف شد . وقتی رفته بود ماشین معامله کنه ، گفته بودند که سنش کم هست . حاج آقا
رفته بود وگفته بود ، به ضمانت من بهش بدین . -
پدر شهید فرمودند که بعد
ازشهادتش ، خیلی ها آمدند و گفتند که زمانی تو بنیاد شهید کار می کرده کمک حالشون
بوده ، دراین مورد توضیح بدین ؟ یه
روزاومد به من گفت ، مادر من رفتم بنیاد شهید . گفتم
، چرا ؟ تو که تعلیم رانندگی داری و رانندگی هم میکنی . گفت
، یه روز ثبت نام کردم واسمم دراومده . بهش
گفتم ، چقدر حقوق می گیری ؟ گفت
، مادر این وازمن نپرس . میدونی اگر دست هام هم پشتم ببندند ، باز هم پول درمیارم
. بخاطر خدا میرم بنیاد کار میکنم نه بخاطر پول . حالا
براتون از زمان تولدش تعریف کنم . اون زمان ها برق نداشتیم وباید لمپا روشن می
کردیم . خلاصه به هرسختی بود به دنیا آمد واسمش وگذاشتیم ابراهیم . حاج
آقا فرداش اومد خونه و تا هفت روزگی بچه هم بود و دوباره رفت . همه ی امورات مربوط
به ابراهیم وبچه هام با من بود . -
پدر شهید فرمودند وقتی ابراهیم
رفت جبهه اولین وآخرین بار بود . وشما به پدرش گفتین جلوش وبگیر که دیگه برنمی
گرده . خواب دیده بودین که شهید میشه ؟ خیلی
برام مسلم بود که شهید میشه . هنوز هم که جبهه نرفته بود ، میگفتم این بچه برای من
نمی مونه ، چون خواب دیده بودم . دیده
بودم که خونه ی پدرم هستم . تو راه پله روی پله ی پایین ایستاده بودم . یه چیزی
ازآسمون افتاد جلوی پام . نگاه کردم ودیدم مثل حضرت علی اصغر می مونه . همون جا
گفتم ، خدایا به خودت پناه میبرم .
من گفتند ، برو تو آشپزخانه . دیدم یه نفر که عمامه داشت اومد تو خونه . تا وسط های خونه که رفتم اوهم به سمت من آمد . قد من از او بلند تر بود ومن چسبیدم به دیوار . گفتم ، من تو رو نمیشناسم . دستش وانداخت دور گردن من ومن وبوسید . گفت ، من امام زمان (عج) هستم .
وقتی این وگفت ، من خودم وانداختم روی پاهاش وشروع کردم به بوسیدن .
گفته ، تو چیزی نمی خوای پسر ؟
گفتم ، نه . من فقط پیروزی رزمنده ها رو میخوام . انقدر گفتم ، پیروزی که از خواب بیدار شدم . وقتی بیدار شدم ، معده ام خیلی درد گرفته بود . گفتم ، مادر جان شفا هم گرفتی ؟
گفت ، نه . فقط گفتم ، پیروزی .
- شهید بیمار هم بود ؟
بله ، یه مقدار ناراحتی معده داشت . (گریه)
خیلی به من علاقه داشت . وقتی میومد خونه ومی دید من نیستم ، انقدر این خونه واون خونه می رفت که من وپیدا کنه .
- ممنونم مادر جان . به عنوان مادر شهید از مردم ومسئولین چه انتظاری دارید ؟
ما فرزندمون ودادیم واز کسی هم توقع نداریم . خدا قربانی ما رو قبول کنه . بچه هام میگن ، همه جا میگن که به خانواده ی شهداء سالی چند بار گوشت ومرغ و... میدن . میگم ، مادر من که هنوز بنیاد نمیرم . چون خود شهیدم میگفت ، مادر جان مگر کسی فرزندش ومیده که وسیله بگیره ؟
من به بچه هام می گفتم ، هرقسمی بخورین دورغ نگفتین .
چون ازروزی که فرزندم شهید شده من از بنیاد هیچی دریافت نکردم .
شما ها خاطرتون جمع باشه که ما دروغ نگفتیم . خانم شهید هم تا پنج سال ازدواج نکرد . ولی من بعدش به جاریم گفتم ، برو بهش بگو ازدواج کنه . وقتی هم ازدواج کرد ، مردم به ما گفتند عروست ازدواج کرده . گفتم ، خودم بهش گفتم . چون خیلی جوان بود وبچه ی من هم دیگه نبود .
- ممنونم مادرجان . خسته نباشید .
خواهش می کنم .